استانبول حاصل درهم تنیدن کوچه پسکوچههایی است که مردمانی هنرمند و مهربان آن را رج به رج بافتهاند و درست مثل خود زندگی هر کدامشان چیزی در دل دارند تا شگفت زدهات کنند. گاهی حتی به اندازه یک لی لی وسط کوچهای تنگ و باریک که دست کودک درونت را میگیرد و پرت میکند درست جایی میان جرزدنهای بازیهای بچگی.
استانبول کافهای است به وسعت یک شهر برای آسودگی خیال، برای "هیچ کاری نکردن" و لذت بردن، برای "چای نوشیدن "و تماشا کردن، برای حوصله کردن، برای انتظار دم کشیدن قهوهات روی سرخی زغالها، برای فهمیدن این که زندگی چه بیبهانه جریان دارد.
استانبول سنگفرشهای میدان تکسیم است تا برج گالاتا وقتی که تو باد میشوی و همراه میشوی با موج شادمانی مردمانی که خوشحالاند از برد تیمشان و چه خوب که این بار برنده گالاتاسرای است با آن هواداران دیوانه فوتبالش و آن فریادهای کرکنندهشان (ReReRe RaRaRa Galatasaray CimBomBom) و حالا که تو هم سر تا پا قرمز و زرد شدهای، چه کسی به یاد خواهد داشت درست 18 سال پیش همین تیم، تیم محبوبت را از قهرمانی سوپر کاپ اروپا محروم کرد. استانبول حتی از خود فوتبال هم عجیبتر است!
استانبول ساحلی است که دامنکشان خود را از اروپا به جادوی آسیا رسانده است. ساحلی که باید ساعتها در آن قدم زد و ریههایت را پر کرد از بوی دریا و ماهی و بلوط و سرشار شد از شوق دیدن آن نارنجی دوستداشتنی که میرود تا پنهان شود و روی دیگر استانبول را برایت
... دیدن ادامه ››
نمایان کند.
استانبول و شبهایش چه غریب است، وقتی که دربین این همه نور احاطه شدهای و انگار تمام ترانهها برای تو خوانده میشوند و عجیب نیست که حالا تو هم تک تک کلماتشان را میفهمی درست مثل زبان مادریات.
(من میتوانم بزرگترین عاشق دنیا باشم
میتوانم برای هزاران سال در آغوشت باشم
من شاید لیلا و مجنون و فرهاد و آسلی،
و کرم را نشناسم اما،
میتوانم بغداد را با دو چشم بستهام پیدا کنم)
استانبول شهری است که باید رفت و در آن گم شد. باید دید تقدیر برایت چه رقم خواهد زد. دست آخر اما از همکلامی با مردمان شهر میفهمی، دنیا هنوز هم انقدر کوچک است که آدمها یک جور عاشق میشوند یک جور رنج میکشند و یک جور تنها میمانند.
استانبول همان تهران خودمان میشود وقتی از گوشه گوشهاش صداهای آشنا میشنوی. وقتی گارسون رستوران با لحنی آشنا در جواب thank you تو میگوید نوش جان. وقتی حسرت نگاهش به تو و دوستانت بغض میشود و چنگ میاندازد به گلویت . وقتی صدای خشن صاحب رستوران پتک میشود بر سرت و تو تمام شب در راه هتل به این فکر میکنی که چه میشود که کشوری چنین پهناور برای فرزندانش تنگ میآید.
بی شک چنین تجربهای از استانبول همراهان و همسفرانی چون گروه حرفهای تیوال را میطلبید گروهی که نهایت تلاش خود را به کار بست و غیر ممکنی را ممکن ساخت. ممنون آقای مهدوی و نیکای عزیز برای صبوری و مهربانیتان که بیشک خارج از وظایف شما بود و ممنون آقای عمروآبادی برای همراهیتان در لحظه لحظه این سفر به یاد ماندنی. امیدوارم خیلی زود در گوشهای دیگر از جهان همسفرتان باشم.