در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال رضا احمدی | درباره نمایش موسیقی-نمایش ترانه‌های محلی
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 01:44:14
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
یکُم - جنسیت، یگانه خاستگاه گناه!
سرزمین من، سرزمین زنانی است که زن نیستند. آنها حتی انسان هم نیستند. ولی مردانش تا دلتان بخواهد مرد هستند. مردان خورشید، مردان دریا، مردانی که «زن» را گرچه اسم است، به «صیغه» های مختلف صرف می کنند، ناخدایان خورشید! هنگامی که از تمام زنانگی زنانی که زن بودن را نیاموختند، تنها یک «درد» باقی می ماند، به چه می توان پناه برد جز موسیقی؟

دوم - مرجان ها می کشند!
«مرجان... عشق تو مرا کشت». مرجان اگر عاشق شود، می کشد. مرجان اگر معشوق باشد، می کشد. این مرجان است که می کشد یا عشق؟ مرجان! تو یک مرز باریکی بین عشق و نفرت. عشقی که داش آکل را کشت و نفرتی که دختر شیرازی را. راستی، آیا نفرت دختر شیرازی از یک عشق برنخاسته بود؟ مرجان! عاشق و معشوقت از مرگ به چه می توانند پناه برند جز موسیقی؟

سوم - خورشید، غرق در تاریکی!
خورشید، هرچقدر هم که تاریک باشد، آسفالت را داغ می کند. خورشید وقتی تاریک باشد اما، نمی بیند بدوک ها را. ... دیدن ادامه ›› کور می شود تا نبیند جنایتهایش را، نبیند که شاید آمد و شد ممدّ حیات و مفرّح ذات را شکری واجب نباشد. کودکان خورشید وقتی در می یابند از مادری کور و ظالم زاده شدند، به چه می توانند پناه برند جز موسیقی؟

چهارم - سوختن دیوانگی نیست، سوزاندن اما...
خورشید هنوز در سرزمین من طلوع نکرده، کاش هیچوقت هم نکند. مگر می شود خاکسترهای معصومیت سرزمینم را ببیند و سرد نشود؟ زمین مگر می تواند باز هم دهانش را باز کند و نفت قی کند؟ چه بر تو گذشت که این چنین معصومیتت را به جهنم افکندی؟ بمانی یا نمانی، محکومی به این جهنم! محکومی به گناهکار شدن که بهانه ای باشد برای سوزاندنت! پس اجازه بده تنها پوستی که انگشتانت لمس می کنند، پوست دف باشد. بمانی برای ماندن به چه می تواند پناه برد جز موسیقی؟

پنجم - هر کسی کو دور ماند از اصل خویش...
در رگهایش حمیّت جاری بود که این چنین سنگ می نمود این شیر؟ اما به راستی سنگ بود؟ سنگ بود که بغض سر راه روایتش کمین کرد و راه گلویش را بست؟ سنگ نبود که گلوله ها سر راه نفسش کمین کردند و راهش را بستند؟ چه نومیدانه «مر جنگه؟» را زمزمه می کرد! آری، جنگ است. جنگ، جنگ تا نابودی! از شوق دلاوری هایش به چه می توان پناه برد جز موسیقی؟

ششم - زندگی موقت!
در سرزمین من گویی قانون پایستگی احساس، حاکم بی چون و چراست. احساس نه به وجود می آید نه از بین می رود، تنها تغییر شکل می دهد. از هوس به عشق یا بالعکس، از کینه به دوستی یا بالعکس و... اما یک احساس هست که هست، جان به جانش کنی هست، به همان شمایل خشک و خشن اولیه اش. احساس نیاز به بقا! وقتی این نیاز بی رحم، دختر پدرسگت را می زاید به چه می توانی پناه بری جز موسیقی؟

هفتم - قرار نیست همه قطعات تمام شوند!
تو قرار نیست تمام شوی. بالاخره یک جا فشار چرخها روی سینه ات قلبت را می شکند. بالاخره یک جا غرورت پیش کسی غیر از معشوق می شکند. خراسان مهد هنر ایران باشد یا نباشد تو قرار نیست تمام شوی. آواز خراسانی یاد می گیری که تمام شوی؟ زهی خیال باطل عاشق! تو قرار نیست تمام شوی. تو تمام می شوی پیش از آنکه تمام شوی. تو ناتمام، تمام می شوی مَرد! وقتی تمام می شوی به چه می توانی پناه بری جز موسیقی؟

هشتم - سیگارفروشی خدمت بزرگی است!
سیگار می فروشی که مردمت تو را از یاد ببرند؟ سیگاری که می فروشی روی لبان کارگری خسته می نشیند یا روشن فکری که روشنی فکرش منوط به روشنی سیگارش است؟ شاید هم سیگارهایت بوسه بر لبان زنی بزنند که خسته از فروش تن، آسمان سیاه را ملتمسانه می نگرد. چه تجارت سودمندی! تو از کودکی غریبه بودی باشو، شاید با همه ما، شاید با دنیا. از این همه غریبگی به چه می توانی پناه بری جز موسیقی؟

نهم - عشق مشروط؟!
مردان سرزمین من، گاهی خیلی هم مرد نیستند. گاهی معشوقه هایشان از آنها مردترند. مژی عشق است، او فقط عشق است و نه هیچ چیز دیگر، همانطور که نه مژگان است و نه مژده و نه هیچ چیز دیگر. اما با همه عشق بودنش، عشقی است مشروط. مشروط به غرور، مشروط به خودخواهی، مشروط به ظلم، مشروط به شروطی که اساساً عشق را از عشق بودن خالی می کنند. مردان سرزمین من از این همه خالی بودن به چه می توانند پناه برند جز موسیقی؟

صِفرُم - ما را نه پایِ رفتن است...
گاهی باید سفر را وارونه نگریست. شاید بتوان مبدأ، مسیر و مقصد را بهتر شناخت. شاید «درد» تنها ره توشه این سفر باشد. تمام این «درد» را باید بازگشت. به یقین از این درد به هیچ چیز نمی توان پناه برد، (گاهی) حتی به موسیقی!

با تشکر!