در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | هادی طارقلی
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 05:35:02
 

- کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی ۱۴۰۳
- کارشناسی کارگردانی نمایش ۱۳۹۴
- کارشناسی ادبیات فارسی ۱۳۸۷

«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
ساکورای کاغذی با طعم گیلاس
یک شب پاییزی است و تو در خزانی ، خسته و شکسته لابلای خرده‌های تیز خودت و دیگران ، در تاریکی مطلق نشسته‌ای . مدت هاست که دیگر نمی‌خواهی بسیاری چیزها را به یاد بیاوری ، همان خاطرات کند و کشدار که پس از روزها و ماه ها و سال ها هنوز تیز و برنده هستند ، انگار نه انگار که فقط یک مشت کاغذ جویده شده اند که از دوران کودکی تا همین چند لحظه قبل آرزوهایت را روی آنها کشیده ای یا آدرس جاهایی اند که رنج و گنج‌های بزرگت را آنجا مخفی کرده‌ای …
« حتمن … آدرس گنج‌ بزرگ من ... کجاست ؟ »
ناگهان از خودت می‌پرسی اینجا کجاست ؟ این آدمی که روبروی من دارد تقلا می‌کند دیگر کیست ؟ چرا من توی تاریکی نشسته ام و او دارد در نور می‌رقصد ؟ عجب حرف‌های شاعرانه هم می‌زند ! چه ژست‌ قهرمانانه‌ای به خود گرفته ! … و برای چندمین بار به یاد می‌آوری که در حال تماشای یک نمایش هستی و این آدم‌ها هم بازیگران نمایش هستند …
« حتمن او یک بازیگر است و من هم یک تماشاگرم و این طرف بین دیگران نشسته ام … اما چرا هر بار که او می‌افتد من هم از درونم صدای شکستن می‌شنوم ؟ چرا وقتی او روی صحنه حرکت می‌کند من هم توی صحنه‌های زندگیم جابجا می‌شوم ؟ این قهرمان چقدر برایم آشناست ! قطرات عرق روی شقیقه راستش چه هماهنگ است با قطره‌های اشک که از چشم چپ من پایین می‌غلتند ! صدای این یکی چقدر شبیه … اصلاً مگر اسم این نمایش شکوفه‌های کاغذی گیلاس نیست ؟ … پس چرا توی ذهن و دهانم ... دیدن ادامه ›› طعم گیلاس پیچیده ؟! »
حالا تو دیگر خودت را تماشاگر این تئاتر نمی‌دانی ، حتماً تو هم یکی از آدم‌های روی این صحنه هستی … اصلاً جمع همه اینها با هم یعنی تو ، زمان هم یعنی همین لحظه در همین جایی که نه آدرس دارد و نه اسم … در این ناکجای آشنا که تمام لحظات زندگی ات زنده شده اند ، هیچ حسرت و آرزویی در هیچ کجای خاطرت حس نمی کنی ، در این لحظه داری به کابوس هایت میخندی. تو یک قهرمان چیزتیزکن شده ای و داری زیر نور صحنه با یک گاو کاغذی عجیب مبارزه می کنی ، یک گاو خشمگین با شاخهای تیز ، یک گاو سیاه که تنش به ساکورا شبیه است اما چهره اش را با ماسک سرخ پوشانده تا شبیه آدمیزاد شود …
« پس من یک سرخپوست سرگردان هستم … حتمن »
بعد گرداگرد این کابوس می چرخی و میرقصی ، آنقدر که زندگی ات سرگیجه می گیرد و گاو کاغذی سیاهش مثل یک جنین بی جان می افتد وسط صحنه ،‌ بعد تند و تیز جست می زنی و با تمام زورت شاخهای نامرئی گاو را می شکنی و آنها را توی دستهایت مثل شاخه های درخت بالا نگه می داری …
« حالا من یک ساکورای کاغذی هستم … بی حرکت ایستاده ام زیر نور گرم این ناکجای خیال انگیز تا زنده شوم … و حالا آن چیزهای تیز ، دارند مثل برگ‌ خزان از شاخه‌های قلبم فرو می‌افتند و از جایشان شکوفه‌هایی با طعم گیلاس می‌رویند تا وجودم را به یک روز بهاری تبدیل کنند. »
وقتی به خودت می‌آیی ، می‌بینی صحنه پر از نور است . نوری که حتما از شکوفه‌های تو و تماشاگران دیگر می‌تابد. ساکورای کاغذی تمام شده و قرار است در تو و دیگران ادامه پیدا کند و باغ شود …
« بودن و شدن در این صحنه را به تمام آدم‌هایی که تئاتر را گرم و زنده می‌پسندند توصیه می کنم … و حتماً حتمن به آنها که طعم گیلاس را دوست دارند. »
 

زمینه‌های فعالیت

سینما
تئاتر
شعر و ادبیات

تماس‌ها

haditargholi@ut.ac.ir
haditargholi