در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال مسعود آبایی | درباره نمایش ترانه های قدیمی
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 12:03:16
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
از پنجشنبه‌شب که من این تئاتر رو دیدم، چند شب می‌گذره.
هر شب بخش‌هایی از این تئاتر میاد تو سرم. دوباره توی ذهنم مرورش می‌کنم، دوباره چیزی می‌فهمم انگار. دوباره احساسی در من به وجود میاره و بازم می‌خوام که بهش فکر کنم... نمی‌دونم چرا. ولی انگار مجبورم توی ذهنم دوباره مرورش کنم. و جالب اینجاست هر بار حس جدیدی در من به وجود می‌آد...
انگار این تئاتر کم‌کم می‌خواد در من ته‌نشین بشه. و احساسات زنده شده، کم‌کم آروم بگیره. ولی سخت!

فقط کاش...
کاش یه فیلمی از این تئاتر هم گرفته می‌شد، و بعد از تموم شدنش به‌عنوان فیلم‌تئاتر می‌اومد بیرون (مثل تئاترهای ایرانشهر).
کاش این اتفاق می‌افتاد تا من بتونم توی تنهایی خودم بشینم و با خیال راحت تماشاش کنم. تا با خیال راحت از بازی بازیگرها، موسیقی و ترانه‌های کار لذت ببرم!
کاش این اتفاق می‌افتاد تا دوستانی که نتونستن برن این تئاتر رو ببینم، بتونم تو خونه‌شون تماشاش کنن. تا حسرتش به دلشون نَمونه... مثل اون ... دیدن ادامه ›› حسرتی که بخاطرِ "نمایشنامه‌خوانی شب سال نو" به دلم موند!
کاش این اتفاق می‌افتاد تا در زمانی که دستمون به محمد رحمانیان نمی‌رسه، تصویری از کارش رو پیش خودمون داشته باشیم!
کاش این اتفاق می‌افتاد... ولی می‌دونم که نمی‌افته! :(

ای کاش تیوال می‌تونست کاری کنه... ای کاش مسئولین تیوال در کنار بلیت‌فروشی توی این کارها هم فعال بودن!


دلم گرفته... دلم عجیب گرفته‌ست!
نمیدونم چرا تا نوشته‌ت رو خوندم،یاد این شعر افتادم:

و خنکای
مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست.

قول میدم که چهارشنبه از قول تو و با چهار چشم و چهار گوش و دو دل کار رو ببینم.

خوب باشی :)
۱۸ شهریور ۱۳۹۲
بیتا نجاتی؛
منم خیلی دوست دارم این‌چنین بشه خانم نجاتی!
۱۹ شهریور ۱۳۹۲
ترانه های قدیمی تمدید شده،خیلی بعید است ولی اگر می شد از آقای رحمانیان درخواست کرد یکی از کارهای قبلی شان را در فرصتی که ایران هستند، اجرا کنند...
۱۹ شهریور ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
رفته

ای که رفته، با خود دلی شکسته بُردی
این‌چنین به طوفان، تنِ مرا سپردی،
ای که مُهرِ باطل زدی به دفترِ من
بعدِ تو نیامد چه‌ها که بر سرِ من
بعدِ تو نیامد چه‌ها که بر سرِ من.

ای خدای عالم، چگونه باورم بود
آن که روزگاری، پناه و یاورم بود،
سایه‌اش نماند همیشه بر سرِ من
زیرِ لب بخندد به مرگ و پرپرِ من
زیرِ ... دیدن ادامه ›› لب بخندد به مرگ و پرپرِ من.

رفتی و ندیدی که بی تو شکسته‌بال و خسته‌ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پَر‌شکسته‌ام،
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی‌کند مرا رها.

ای به دل آشنا تا که هستم بیا
وای من اگر نیایی...

رفتی و ندیدی که بی تو شکسته‌بال و خسته‌ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر‌شکسته‌ام،
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی‌کند مرا رها.

ای به دل آشنا تا که هستم بیا
وای من اگر نیایی...

ای خدای عالم چگونه باورم بود
آن که روزگاری پناه و یاورم من بود،
سایه‌اش نماند همیشه بر سر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من
زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من.

رفتی و ندیدی که بی تو شکسته‌بال و خسته‌ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر‌شکسته‌ام،
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی‌کند مرا رها،

ای به دل آشنا تا که هستم بیا
وای من اگر نیایی...

رفتی و ندیدی که بی تو شکسته‌بال و خسته‌ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر‌شکسته‌ام،
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها،

ای به دل آشنا تا که هستم بیا
وای من اگر نیایی...
وای من اگر نیایی...
وای من اگر نیایی...



رحیم معینی کرمانشاهی
بغضی که از ابتدای نمایش باهام بود و نمیذاشتم گریه بشه با "رفته" شکسته شد...
حتی خود آقای زندوکیل هم موقع خوندن این ترانه حس متفاوتی داشتن...
۱۵ شهریور ۱۳۹۲
خواهش میکنم مسعود جان، قابلتو نداشت ;)
۱۶ شهریور ۱۳۹۲
ای به دل آشنا تا که هستم بیــا
۱۷ شهریور ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ترانه‌های قدیمی

من امشب این تئاتر رو دیدم. من این تئاتر رو دوست داشتم.
امروز قبل از اینکه تئاتر شروع بشه از بعد‌از‌ظهر دلشوره‌ی وحشتناکی اومده بود سراغم... احساس ترس اومده بود تو وجودم. دقیقا نمی‌دونم چرا... ولی شاید بخاطر این جوِ سنگینی بود که برای این تئاتر درست شده بود، از چند هفته قبل همش تعریف و تمجید از محمد رحمانیان و کارهاش شنیده می‌شد... راستش قبل از این هیچ تئاتری ازش ندیده بودم. فقط کارهای تلویزیونی‌شو دیده بودم. همه تعریف می‌کردن. همه شیفته بودن. همه آه و حسرت می‌کشیدن... و من گیج...

من می‌ترسیدم. نمی‌دونستم قراره با چه کاری روبه‌رو بشم... چرا این همه تعریف!

من امشب این تئاتر رو دیدم... و راحت شدم.
ساده بگم؛ ترانه‌های قدیمی یه تئاتر بود... یه تئاتر خوب. یه تئاتر ساده‌ی خوب.
این تئاتر، یه ... دیدن ادامه ›› تئاتر خوب بود. ولی چون اینقدر تئاترهای ضعیف و مسخره در طول سال داریم، این تئاتر برای ما می‌شه یه چیز دیگه.

تئاتر ترانه‌های قدیمی، نمایشِ تنهاییِ ما بود. همه توی این نمایش تنها بودن. رزمنده، زنِ دست‌فروش، عاشق، معشوق، سرباز و ...
شاید همه به هم ربط داشتن، ولی با هم رابطه‌ای نداشتن.

به جای رابطه داشتن با همدیگه، بیشتر توی خیالشون به هم فکر می‌کردن... نمی‌دونم چرا اینجوریه... چرا با اینکه به هم نزدیکیم، ولی از هم فاصله داریم. نمی‌تونیم با هم باشیم. نمی‌تونیم با هم حرف بزنیم.
تو این تئاتر تقریبا همه‌ی شخصیت‌ها به هم ربط داشتن. ولی چرا هیچ‌وقت با هم نبودن؟ چرا همیشه همه تنها بودن؟ چرا همه با خودشون حرف می‌زدن؟ واقعا ما هم همینطوریم؟ یعنی ما هم اینقدر تنهاییم؟
آره... این تئاتر برای ما ساخته شده بود. از زندگی ما الهام گرفته بود. برای زمانِ ما بود...

نمی‌دونم چرا ما هم مثل شخصیت‌های این تئاتر هستیم، حالا هر کدوممون شاید شبیه یکی... ولی همه‌مون تقریبا تنهایی رو حس می‌کنیم. اگه هزار نفر هم دورمون باشن، ولی باز هم گاهی ما تنهایی رو حس می‌کنیم... زمان‌هایی پیش میاد که ما هم مثل شخصیت‌های این تئاتر با خودمون حرف می‌زنیم، پس تنهاییم...
این تئاتر، تئاترِ تنهایی بود!


نمی‌خوام از بازی‌ بازیگرها و چیزهای دیگه چیزی بگم. چون همه چیز واضحه طبیعتاً...
فقط نمی‌شه از ترانه‌های این کار چیزی نگفت. ترانه‌هایی که عالی بودن. ترانه‌هایی که حس خوبی به آدم منتقل می‌کردن... ترانه‌هایی که توسط دو دوست هنرمند به بهترین شکل اجرا شدن.
ترانه‌ی "رفته" من رو به مرز نابودی کشوند...

حرف آخر؛
برای اولین بار کار محمد رحمانیان رو تجربه کردم. خیلی لذت بردم. از معدود دفعاتی بود که من دوست نداشتم که تئاتر تموم بشه... دوست داشتم همچنان ادامه می‌داشت تا صبح...

آخر کار حضور همه‌ی بازیگرها چقدر حس خوبی به من منتقل می‌کرد! آخر نمایش چقدر همه‌شون رو دوست داشتم!

پایان کار عشقی در کار بود... بین هنرمند و مردم!
سپاس. کم کم داری در نقد نویسی صاحب سبک میشی ;)
من دیگه واقعا نمیدونم چجوری میتونم تا پنج روز دیگه صبر کنم!
۱۵ شهریور ۱۳۹۲
نوشتن = رهایی
خیلی خوبه ..خوش به حالتون
۱۵ شهریور ۱۳۹۲
تا ندیدیش همش منتظری وقتی دیدیش همش در حسرتشی که چرا تموم شد
۱۵ شهریور ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید