نوشتم تلاش ، ولی سریع هاشور خورد ، از راست به چپ...
تردید از ذهنم گذشت اما تکراری شد و بایگانیش کردم در انتهای دالان چشمم...
به یاد نگاهت افتادم که عمیق فرو می رود ، پس چرا تردید را پیدا نمی کند؟ همان جاست.
آره همان جا که وقتی قامت صافت را اندکی در خود می کشی و در آرامش ساختگی ات لبانت را جمع می کنی ، نزدیکش می شوی ، پس چرا لمسش نکردی؟
تو نخواستی ؟
آری ، چون اگر می خواستی می گرفتی و در آغوشت آن گاه ... حس می کردی ...
آنگاه که کودکان سیاه پوست منتظرت بودند...
شاید تو خواستی پیدا شوی
اما... من خودم هم گمم و تو می دانی
تو را خواستم
تو شال گردنت را بستی و به سرزمین خودت رفتی و فقط عکسی برایم
... دیدن ادامه ››
فرستادی که گل دستت بود و با تلسکوپت که از من پر بود ،
لبخند می زدی .
من اما ، یک دوربین ساده هم نداشتم حتی
و هرگز نفهمیدم آن گل برای من بود؟...
کاش پرتش می کردی،
مطمئنم که در آغوش من فرود می آمد ، و چشمان مبهمت...
چیزی درون تپید ...
کاش می شد در آخر صفحه بنویسم هنوز هم دیر نیست...