نمیشه اسمش رو نقد گذاشت! بزارین همین اول بگم! :)
نمیتونم بگم سیاها رو دوست داشتم. آخه خودمونیم دیگه! موضوعش چیز دوست داشتنی ای نبود! میشه گفت اجرا بهم چسبید! یا اون حسی که باید رو توی من ایجاد کرد ولی نمیشه گفت واقعا از قتل ها لذت بردم!!! مردم به عقل آدم شک میکنن خب! :))
ولی فضای خاصی داشت که برای من آموزنده بود! اینکه چطور اون فضا و حس رو روی صحنه اجرا کرده بودن!! یا مثلا اینکه ویولنسل میتونه چه سازِ خوبی برای ایجاد فضای لطیف و خشنِ توامان باشه!!
ولی ...
ولی حالا میرسیم به قسمتِ سجاد افشاریانِ ماجرا! :)
اسمش رو زیاد شنیده بودم و بچه ها یه مدت خودشون رو با "دوست کافکا" خفه کرده بودن! (البته
... دیدن ادامه ››
چندتایی شون هنوزم میکنن!) ولی من تا به حال اجرایی ازش ندیده بودم. البته که نوشتنش رو توی "احساس آبی مرگ" به شدت تحسین میکنم! ولی دیروز اجراش رو هم دیدم و باید بگم "آفرین!"
لطافتی که در عین خشونت و سختی، توی بازی سجاد افشاریان وجود داشت، واقعا معرکه بود!! میدونین، اینکه کسی با صدایی چنین محکم و خش دار، بتونه دیالوگ ها رو با لحنی چنین لطیف بیان کنه، تصویر مجسمی از جادو رو میسازه!
شاید دارم زیادی تعریف میکنم ولی چه اشکالی داره؟! این چه رسم مزخرفیه که فقط وقتی از چیزی یا کسی بدمون میاد، جار بزنیم و وقتی چیزی رو دوست داشتیم و بهمون چسبید، نهایتا بگیم "خوب بود" ؟!!
صحنه ی آخر، وقتی ویلاژ، شال رو به اون دختر داد، داشت بدترین و تهدیدآمیزترین حرف ممکن رو با لطیف ترین لحنی که یک نفر میتونه به کار ببره، بیان میکرد! اونجا رو خیلی دوست داشتم! و همون لحظه بود که فهمیدم اگه یه روزی بخوام یه پروانه ی بلورین رو به دست کسی به امانت بسپارم که مطمئن باشم بهش آسیبی نمیرسونه، سجاد افشاریان میتونه اون آدم باشه! (فقط این تشبیه میتونست بیانگر حس واقعیم باشه، عذر میخوام اگه خیلی شاعرانه شد.) :)
جدا از همه ی ضعف و قوت های "سیاها"، خسته نباشید میگم به کلِ گروه که برای زنده نگه داشتن تئاتر از جان مایه میگذارن! :)