دوستش داشتم، دوستش داشتم، وای خدایا ... چقدر دوستش داشتم! ...
"زندگی در تئاتر" درست مثل زندگی در تئاتر، دوست داشتنی بود و سخت و گاها تلخ!
نمیخوام اِفِه بیام یا بگم از بقیه ی شما تئاتری ترم! ولی خب لطفا بهم حق بدین که به اقتضای رشته ام، ادعا کنم "زندگی در تئاتر" برای من ملموس تر بود!
صعود یه بازیگر جوان و ...
هنوزم دلم نمیاد از متضاد کلمه ی "صعود" برای بازیگر مسن تر استفاده کنم.
آخ رابرت! رابرت حرومزاده! ...
با همه ی پرحرفی هات، نصیحت های احمقانه ات، خشمگین شدن های الکی ات و ادعاهای بیخودت ...
باز هم، تو
... دیدن ادامه ››
چقدر دوست داشتنی بودی!
چقدر دوست داشتم بهت بگم: "هی، مرد! ... کارِت توی صحنه ی میزِ شام عالی بود!"
دوست داشتم اون دستِ زخمیت رو خودم بخیه بزنم. هرچند که میدونم تو از پس کارای خودت برمیای! لعنت به اون حرومزاده ای که بخواد خلافش رو بگه!
آخ پدربزرگ! ... میدونم که میخوای هیکلت رو فرم باشه، ولی میشه یه امشب رو با من یه شامِ سبک بخوری؟ افتخارش رو بهم میدی؟
*
جانِ عزیز که چقدر بزرگ شد! ...
چقدر عوض شد! ...
جان که از صعودش راضی بود و شاد!
و از اینکه دیگه حتی میتونه در جواب مزخرفات رابرت، سرش داد بزنه و بگه: "میشه خفه شی؟!"
ولی جان نمیخواست که رابرت افول کنه! دوست داشت کنارِ هم روی صحنه ظاهر بشن و هر دو بدرخشن!
*
من چی؟!
اگر مثل همیشه به طرز احمقانه ای دنیای صحنه رو باور کنم و پا توی دنیای جادویی بزارم (که همیشه بعد از تاریکی پروژکتورها، قبل از شروع نمایش، شکل میگیره) که جلوی چشمهام ساخته شده ...
اگر من "جان" باشم، پس "رابرت" ...
اگر این واقعی باشه چی؟!
اگر یه روزی -تو بشنو هزاران سالِ دیگه- اتفاق بیفته؟! ...
خدای بزرگ ...
همینه که بعد از گذشتِ چند روز، هنوز وقتی بهش فکر میکنم و میخوام درباره اش بنویسم، قطره های اشکم میشن این سه نقطه ها و امانِ کلمات رو میبُره! ...
*
دوست داشتم "جان" بودم و میگفتم: "باشه رابرت. امشب سعی میکنم بازیگر بدی باشم و قول میدم بازی دزدی نکنم!" ...
میگفتم: "باشه دکتر. همین الان گزارش مریض رو براتون میارم!" ...
و توی صحنه ی آخر، وقتی جان پرید و رابرت رو بغل کرد، چند لحظه بعد از دردِ دستم به خودم اومدم و دیدم پالتوم رو محکم توی آغوشم میفشارم!!
کاش به جای جان میتونستم رابرت رو بغل کنم! ...
کاش رابرتِ حرومزاده انقدر نمیگفت که خودش از پسِ کارهاش برمیاد! ...