در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال دکتر حمید محمد حسین زاده هاشمی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 23:24:51
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
نمایشِ « لانه یِ موش ها »، اجرایی بسیار زیبا و کم نظیری بود... اجرایی در « سبکِ اکسپرسیونیم » که در بستری از « سبکِ سورئالیست » به نمایش درآمده بود.
هرآنچه گفته می آید « تحلیل » است و نه هرگز « نقد » که من گریزانم زِ کارِ گِل، که « تحلیلِ هنر به سبکِ من » کارِ دل است همواره؛ ازین روی باید بگویم « کارگردانِ عزیز، عوامل و بازیگرانِ محترم » به بهترین نحوِ ممکن توانستند یکی از زیباترین نمایش هایِ ممکن را به رویِ صحنه آورند؛ « سخن کوتاه بود و اما به غایت اندیشه ورزانه »، حرکت بود، فرم بود، رقص بود، باری « یکا یک در تلاشی برایِ یک دم سر فروکردن اندر گریبان » تا که « دریابیم و دُر یابیم » زآنچه هست و می بینیم.
کارگردانِ عزیز اندیشه ورزانه، دغدغه ای داشته است که همین موضوع « اصلیتِ هنر است و حکم این است » که زیبایی از پسِ آن رخ می نماید؛ سخن ها، صحنه آرایی، اجراها و حرف ها و داستان ها همه در دستانِ کارگردان بسانِ مومِ گرمِ اشک ریزانِ شمعی مانده در قلبِ گرمی، شکلی به خود گرفته بود که می توانستیم تا ابد آنرا نگه داریم، نگاه داریم...!
در هر اثرِ هنری « ظاهر را داریم و هم باطن » بسانِ « ایهام » که در ادبیات؛ گر بخواهیم سهل بینگاریم می توانیم بازیِ هنرمندان را به دیدن واگذاریم وگر بخواهیم می توانیم نیک بگذریم از لا به لایِ پوسته هایِ تو در تویِ خم اندر خم، وآنگاه بازخواهیم یافت اصلِ رسمِ اسمِ ... دیدن ادامه ›› داستان را.
میپرسم من ز خود هر دم، پس از دیدنِ این اثر باری:
« من مخاطب بوده ام، آیا؟ »
یا که « ایشان در تلاش در دیدنِ من، دیدنِ تو، دیدنِ هرکس باید یا نمی باید؟ »....
وآنگاه خود را در نمایی دیگر می بینم؛ بسانِ کودککی خردسال که نگاه می کند به صحنه یِ اجرا، بسانِ کودکک هایِ عهدِ الیزابت، شیفته یِ جعبه یِ موسیقی که
« کاش زندگی مانند جعبه موسیقی بود؛ صداها آهنگ بود، حرف ها ترانه »... وآنگاه در می یابم اصلِ سخن را: « این جهان هیچ است و بی بنیاد »
اما بعد؛ به « تحلیلِ من » مخاطب در این نمایش، شاهدِ جعبه یِ موسیقی ست، جعبه ای بسانِ خانه ای دارایِ دو طبقه، به هر یک داستانی یک به یک پنهان؛ زیستمانی بر گرفته از « روزمره گی هایِ بشریت » با دیدی « سورئالیستی آنچنان که دوست میدارم بگویم در مانیفستِ آندره برتون - در بخشی اشارککی بدان شده است - » در این جهانِ « وهم اندودِ توهم و خیال » کیست تا بگوید کیستیم ما، من و تو؟ ما در این جعبه یِ موسیقی وار، شاهدِ دو زیستن هستیم:
یکی از خود بیگانه؛ به آئینه برْ غریبه... ثمره یِ روز و کارش هیچ و پوچ است و بیهوده.
بازیگرانِ طبقه یِ مقابل - رو در رویِ من، رو در رویِ ما و هرکس که می تواند دید آنرا، آری؛ « چه بگویم؟ سخنی نیست »... که تعادل و توازن در حرکاتشان موج می زد؛ عقب رفتند؟ رفتند... به پیش آمدند؟ آمدند... زمین خوردند؟ خوردند... دیالوگ را آونگ وار بیان کردند؟ کردند... چه کردند که نبایستی می کردند و چه گفتند که گفتنش را نمی بایست کرد طاقت؟ چه جهان، آنجا زِ حرکت ایستاده، واژگونه گشته، منقطع بسانِ ضربه یِ پتکی به هیزم چوبکی نالان...! بازیگران در این بخش هرچه کردند در دنیایی « اکسپرسیونیستی » جان می یافت، « هویت ها » بی « هویت »، « نام ها » همه « بی نام » وآنگاه در می یابیم که حتی اگر میزها بر زمین افتاده یا بازیگران می نشستند و بی سخن ساعتی نظاره می کردند من را و تو را و هرآنکس که بود آنجا، « پُر بیراه نبودست هرگز؛ مگر در خواب اینچنین نیست؟ » جهانِ « خواب و رؤیایِ سورئالیستی » مملو از اتفاقاتی که در بیداری به ندرت می توان آنها را شنیدش یا که دید.
دو دیگر دسته ای خرسند، یکی اِستاده، دیگری در بندی نهانی به ظاهر آزاد و به زنجیر پای در بند. ایستاده در کنارِ هم، بسانِ هم، به بالا خانه یِ آن دو مردِ ایستاده اسیر و بی آسایش و راحت؛ تو گویی « آنیما و آنیموس » را به تنپوشی ظاهر کرده اند هر دو؛ روانکاوانه بود این چنین ادغامِ حرکت ها؛ رقص بود؟ نمی دانم... فرم بود؟ نمی دانم... چه بود؟ هر چه بود و هر چه نیست آنچیزی ست که بدن را از خود کند آزاد و رساند پاسخی بر مغز، تا رها سازد خود را زِ بندِ اسیرگونه یِ هزاران ساله یِ اوهام و خیالاتِ پوسیده و بی مغز.
زین دو تن اما یکی دختر بود؛ بی جان، بی هویت، بی نام... موسیقی غذایِ روحش بود و هم جان؛ زمانی که « کارگردانِ هنرمند » به زیبایی و هنرمندی نور بر ایشان ثابت نگه داشت، تازه آن زمان « درِ جعبه یِ موسیقی را گشودیم ما »، چرخ می زد، می رقصید، حرکت می کرد و بی هرگز کلامی بر لبان، واژگانِ دردش اندرِ چشم، روحِ زخم خورده اش اندرِ چهره یِ رنجور و رقصش مالامالِ درد و حسرت؛ وآنگه که ما جعبه یِ موسیقیِ همواره بسته را بگشوده در دیدیم، دخترکِ رقصنده یِ زیبایِ بی سخن هرگز، می رقصید و می رقصید و می رقصید مادام، تا بدانجایی که آمد آدم و پنهان تهی کرد عاشقی را، عشق را و نهان کرد موسیقیِ جان را. هنر نزدِ « دختر بودست از ازل » بی شک، همانگونه که در اساطیر سخن رفت ست، همانگونه که در « ایران و یونان و رمِ باستان دیده ایم الهه بانوان را ما بسیار »، ایشان نیز « الهه بانویِ رقص بودند »، « الهه بانویِ زیستن، زایش و رویش »؛ تنپوشش به غایت سرخ و خونآبه روان باری به چشمش اشک، بر لبانش ذره ای درد و اندکی غم، آه تو « ای الهه بانویِ رقص و زیستن، جان بخشِ روحِ مرده یِ دنیایِ زیرِ زمینِ اسیرِ { هادسِ } بیرحم »... وآنجا که خواستش سخن بگوید به هزار زبان در سکوت بود؛ آه ای زبان به سخن درآی، و اینجا زمانی ست که هنرمند و کارگردان سخن از « واژگان » گویند، واژگانی برگرفته از اصوات و صداهایِ درهم و برهم یا که رقصی بسانِ حرکتِ قلم بر کاغذِ تن...!
هنرِ ایشان را هزاران بار باید دید... کاش می توانستم من...!
آری، در « لانه یِ موش ها » ما شاهدِ این دو دنیا بوده ایم.
اجرایی که دیدم اثری بود « تأمل برانگیز » تا مخاطب بداند که « موش ها » که در « کتبِ نمادشناسی » نشانه هایِ بسیاری برایِ آن قائل هستند - در تمدنِ باستانیِ یونان، آسیایِ دور و غیره - می تواند بر اساسِ آنچه که انسان خودش خویشتن را بدان اجبار می سازد معنا یابد و این حقیقتِ تمامیِ جهانِ هستی می باشد.
در این نمایش « موش » می تواند استعاره به تمامیِ نوعِ بشر باشد، به آدمی، به تمامِ کسانی که نمی خواهند خود را از چارچوبی خاص خارج کرده و با دنیایِ بیرون - هرچند افسانه، هرچند نادیده و وهم اندود - آشنا سازند.
در زندگی دیدن و شنیدنِ هنرهایِ زیبا بزرگ ترین نعمتِ بشریت است و خرسندم که نعمتِ دیدنِ نمایشِ « لانه یِ موش ها » را کسب کردم.
پانوشت:
در نحوه یِ نگارش شاید کمی دور از عادت باشد که سبکِ نوشتاریِ « دلِ » من است و اشتباهِ تایپی یا املایی نیز یا از بی سوادیِ من نشأت میگیرد یا از آنرو که بیشتر به مغزِ مطلب می اندیشم تا املا؛ باری، بی شک این اجرا بسیار جایِ « تحلیل » به سبکِ خویشتن دارد « تحلیلِ روانکاوانه یِ آثارِ هنری بر اساسِ روانشناسیِ شخصیت »؛ اما در این مقال نمی گنجد و آن مبحث را به بحثی دیگر و زمانی دیگر واگذارم کرد.
محمد فروزنده این را خواند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
« تحلیلِ دیگر - پسِ دیدنِ مجددِ نمایشِ تراژدیِ مکبث »
نمایشِ « تراژدیِ مکبث »، اجرایی دگرگونه که باید به چندین بار آنرا به نظاره می نشستم - نظری شخصی ست و رهْ به بیره رفته ام گر بخواهم « تحلیلِ خویشتن » را به دیگران تحمیلش کنم « من » - . زیباییِ این اثر در اجرا پیش از هر چیز « تلاش و پشتکار و اندیشه یِ ژرفِ کارگردانِ عزیز، مترجم - تهیه کننده یِ محترم، عوامل و بازیگرانِ گرامی » است که رخ می نُماید.
هرآنچه که در ادامه یِ این « تحلیل » گفته آید منبعِ خیر و خوبیِ آن « کارگردانِ گرامی، تهیه کننده یِ محترم و تمامیِ عوامل و هنرمندان » می باشد که بی حضورِ روشنایی بخشِ ایشان اینچنین زیبا نمی بایست بود این اجرا و ضعفش به قلمِ من باز می گردد، بی شک؛ وگر بخواهم به تک تکِ هنرمندانِ این اثر بپردازم - که خواهم پرداخت به وقتی دیگر، پس از پایانِ اجراها، به نشستی گرم، به گرمایِ تنْ سوزِ زمستانی زیرِ نورِ خورشیدِ تابیده از پسِ ابرانِ بارانی - « تحلیل » خواهم کرد تک تکِ ایشان را « یکا یک من »!
در نقطه یِ آغازینِ این موضوع باید به این مطلب اشاره کنم که بی شک یکی از مهم ترین نکاتی که میتوان در این اثر دید « آشنایی زداییِ این اثرِ هنری » می باشد که از نظرِ من « نقطه یِ قوتِ کار » می باشد - با احترام به تمامیِ عقاید و سلیقه ها - ؛ در « تاریخِ هنر » و اوجِ آن در پسِ « انقلابِ هنری و ظهورِ هنرمندانی چون مارسل دوشان و سبک هایی بسانِ دادائیست ها و سورئالیست ها و غیره » اگر نبود در هنر « خرقِ عادت ها » تا به امروز همواره باید شاهدِ همان نمایش ها و عکس ها و نقاشی ها و مجسمه ها و غیره می بودیم، حال آنکه از منظرِ نگاهِ خویشتن - همچنان با احترام به تمامیِ نظرهایِ دگران - بی شک این « ... دیدن ادامه ›› آشنایی زدایی در طولِ تاریخِ هنر بوده است که به مرورِ زمان هنری را از دلِ هنرهایِ پیشین متولد کرده، رشد داده و به بار نشسته است تا قلبِ هنر همواره پر تپش و گرم بوده باشد »...
و همین امر را در نمایشِ « تراژدی مکبث » شاهد می باشیم.
« تحلیلِ خود را » می کنم آغاز:
« سه ره پیداست »...
نخستین؛
نکته یِ بسیار حائزِ اهمیت و نقطه یِ قوتِ نمایشِ « تراژدی مکبث » در « بی کلام بودنِ این اجرا - یا کم بیانیِ آن است - »، زیرا « کلمات می توانند در بسیاری موارد نجات دهنده یِ یک اثرِ هنری باشند » و زمانی که هنرمند اثری نمایشی را با حداقلِ کلمات به صحنه می برد، « قماری عاشقانه » را آغاز کرده است که مرسوم « خرقِ عادت را معنا می دهد » و کار دوچندان سخت خواهد شد؛ در چنین زمانی ست که هنرهایِ دیگر همچون موسیقی، نور و رنگ، فرم و رقص و دیگرِ موارد به کمکِ هنرمندِ خالقِ اثر می آیند - برخلافِ نوشته هایِ من که دیالوگ محور است، شاید از هراسی باشد از همین منظر -!
گو آنکه « حضورِ راوی » با « آن رسا صدایِ سخت و دردناکش » که می سازد، که می سوزد، هرچه « آز است و طمع »، ستونِ محکمی بود بر تمامیِ « سخن ها، سکوت یا که سکون ها »؛ حضورِ « گرمِ راوی » همچو آن « مردِ نقالِ آتشین پیغام » ضربه می زد به پیکرهایِ هرکه آنجا بود، هرکه نیست آنجا: « که ای آدم، هر که هستی، هرکه پستی، هرکه بالایی... انسان باش »!
- دو دیگر؛ موسیقی « یگانه بود و هیچ کم نداشت ».
استفاده یِ هوشمندانه از دو سبکِ موسیقایی - زنده و در محل و نیز موسیقیِ پخش شده - کاری هوشمندانه و به غایت هنرمندانه بود؛ این همسویی و همسانیِ خاص و البته از همه مهمتر درست سرِ بزنگاه قطع شدنِ موسیقی، از نظرِ « هنری » دقیقاً بسانِ همان « سکوت » است در « نت هایِ موسیقی »، یا که در « سخن گفتن » یا « حتی پلک بر هم زدنی »؛ همانگونه که « هنگامِ پلک بر هم زدنی به مخاطب اطلاع نمی دهیم »، یا « در میانِ سخنانمان سکوتمان را بلند به فریاد نمی نشینیم » در این اثر نیز « موسیقی به وقت، به زمانِ صحیح، بی اطلاعی به مخاطبان، در لحظه یِ موعود به سکوت در می آمد »؛ آری، « ایمان بیاوریم به رستاخیزِ کلمات » که موسیقی نیز از « حروف و کلمات و واژگان و جملات تشکیل یافته است » و « به هنگامْ سکوتشْ » به همان زیبایی ست « که به وقتِ سخن گفتنِ آدمی »!
- از دگر سو « نور و رنگ » در این اثر غوغا می کرد؛ چیستاییِ « نور و رنگ »، آنچه که به « دید می آید » و آنچه که از « دیده می گذرد ». « نور، هویت است و نام است و رسم است »، که « نور، اسم است و جان است و روح است » و « رنگ، تنپوشِ نورِ نامش هرچه خواهی داد »، « نورِ به رنگ آغشته را می توان بوئید، می توانستن دید، می توان شاید چشید »...!
منبعِ « نور » کدام است؟
چه تفاوت دارد؟
« چه تفاوت دارد دریافتنِ نورِ طلوعِ خورشیدی » گر مستقیم به « خورشید نظر کنیم » و خواه « از پسِ پرده ای طلوعش را ندا آید »...؟
آری؛ « نمایشِ تراژدیِ مکبث » نمایشی ست « به سبکِ اکسپرسیونیسم - سورئالیست »، نه بدانسان که « شکسپیر » آنرا نگاشته است، که « به ترجمانی خاص آنگونه که { خامه یِ زرینِ } مترجمِ هنرمندِ محترمِ این نمایش » آنرا به ثمر نشانده است؛ پیش از دیدنِ این نمایش باید زدود هرآنچه می دانیم، باید باز کرد دریچه یِ ذهن هامان را و فراز کرد اندیشه هایِ خشکِ تعصب را، چه این « نمایشِ زیبایِ بی نظیرِ پر هنرمند » به بار می نشیند دانه یِ گلی دیگر از باغستانِ « نمایشنامه هایِ شکسپیر را » بدانسان که خود خواهد.

« سه دیگر ره » بماند به وقتش، در می رسد دیر یا زود؛ به هنگامی که می خوانندِ مرغانِ دریایی به طوفانی زمستانی!

خویشتن خرسندم که توانستم « دوبار » به دیدنِ این اثر بنشینم؛ و بی شک می توانم بگویم که آنچه می گویم یا که گفته آمد در این مبحث « قطره ای ست اندر میانِ اقیانوسِ آنچه بوده ست و می باید دید » و بی شک پس از اتمامِ اجراها، با نشستی گرم در محفلی سراسر « گرمی اش از مهر و دوستی » نشأت گرفته، « دور بودن ها را بسانِ هیزمش به آتش درافکنده » ، به « تحلیلی » کاملتر خواهیم نشست.
از درونِ اعماقِ قلبم آرزویِ موفقیت می کنم برایِ کارگردان و مترجم - تهیه کننده و عوامل و هنرمندانِ موفق و سربلندِ نمایشِ « تراژدی مکبث »!


با تقدیمِ سلام؛
به بازیگران و عواملِ نمایشِ « مکبث » خسته نباشید می گویم.
فارغ از هر دیدگاهی به بررسیِ نقاطِ « زیبا و قوتِ » این اثر می پردازم:
- نخستین نقطه یِ قوت در این نمایش حضورِ « راوی » با « بازیِ روان و بیانِ شیوایِ » خویش می باشد که تا پایانِ نمایش عدمِ حضورش به وفور احساس میگردید.
- دومین نکته یِ قوتِ این اثر پرداختن به سبک هایِ هنری - بر اساسِ اِلِمان هایِ مختلف - می باشد؛ به بیانِ دیگر:
سبکِ نمایشِ « مکبث » به نوعی « اکسپرسیونیسم » می باشد - از منظرِ من - که می توان عناصری از قبیلِ « توجه و تبحر در نورپردازی و شناختِ نور و رنگ، ایجادِ اَشکالِ هندسی و دیگر اِلِمان هایِ مشهود یا نهان شده در این سبک را » در طولِ نمایش مشاهده کرد. از سویِ دیگر نکته ای که در میانه یِ کار چنان چون دُشنه ای بر گُرده هایمان فرود می آید « سبکِ کاملاً سورئالیستی » می باشد که به وضوح می توان از نیمه یِ دومِ اثر آنرا مشاهده کرد.
و سومین بخش از نقطه یِ قوتِ این اثر می توان به « نماد گرایی » اشاره کرد - که در این باب به وقت سخن خواهم گفت -؛
و در پایان، یکی از مهمترین ... دیدن ادامه ›› نقاطِ قوتِ این اثر در یکسانیِ دیدگاهِ « کارگردانِ محترم » و « بازیگرانِ عزیز » می باشد:
- به طورِ مشخص می توان دید که « کارگردانِ محترم » شِنا کردن در دریایِ به صد حادثه در هم بافته یِ کتب و اندیشه هایِ فلسفی و هنری را پیموده است؛ مطالعه یِ بسیار در مباحثِ گوناگون، بررسیِ دیدگاه هایِ متفاوت و داشتنِ منشورِ ذهنیِ بسیار وسیع نشانه یِ بارزِ « کارگردانِ محترمِ » این اثر می باشد.
- در سویِ دیگر بازیگران را داریم؛ در « تعددِ بازیگر و مواردِ دیگر » دگران به غایت سخن گفته اند، از نظرِ من این موضوع ربطی به من ندارد بلکه آنچه به من مربوط است حسِ تک تکِ افرادِ رویِ صحنه است که برداشت می شود با دیدگاهِ کارگردان همسو شده و فرکانسِ ذهنیِ هم را دریافته بوده اند؛ که بی شک این موضوع نشانه یِ « بازیگردانی و تبحرِ کارگردان » در این امر می باشد.

پانوشت:
البته مواردِ پیشتر گفته شده تنها گوشه ای از تمامیِ آنچیزی ست که دیده ام، می دانم و میدانید که چه بسیار موارد برایِ سخن گفتن باقی ست؛ باری برایِ بیانِ هرچه بیشترِ « عناصر و اِلِمان هایِ مدِ نظر » به وقت و زمان و مکانی مناسب نیاز است تا با فراغِ بال، آسوده خاطر و رها از حدِ نوشتن و میزانِ شمارشِ کلمات و زمان، به « تحلیلِ وافی و کافیِ اثر » پرداخت شود.
با احترام