در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | امید علیزاده: یک بخش دیگری از داستان خودم، یعنی (خونه جدید من) هوای تاریک بیرون س
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 05:34:40
یک بخش دیگری از داستان خودم، یعنی (خونه جدید من)

هوای تاریک بیرون سوز بدی داشت. سریع قدم بر می داشتم. سعی می کردم هر چه سریع تر خودم رو به خیابان اصلی برسونم، بخاطر سرما هر ثانیه شو احساس می کردم و برای همین راه طولانی شده بود؛ نمی دونم چرا یکبار طبیعت به نفع من قدمی بر نمی دارد! بالاخره به چهارراه خیابان اصلی رسیدم، هر چقدر آدم های پیاده کم بود، در عوض ماشین ها زیاد بودند، عین پارکینگ بزرگه، این شهر! کمی معطل شدم اما بالاخره یک تاکسی جلوم نگه داشت و من و سوار کرد. بجز من و راننده کس دیگری نبود. هر چند آهسته آهسته حرکت می کردیم اما خب، فضای اتاقک ماشین گرم و راحت بود. راننده پر حرف نبود. او در حال خوردن تخمه بود. به پلاستیک نیمه پر تخمه ها که بر روی داشبورد ماشین بود، اشاره ایی کرد و گفت: «تخمه بخور!» و من تشکری کردم و این به این معنا بود که میلی ندارم! سکوت برقرار شد و حرفی رد و بدل نمیشد. درصد بیشتری از انتظارم، از زندگی من تشکیل شده از همین سکوت ها و من به همین نوع از زندگی خو گرفته بودم. چراغ راهنما دوباره قرمز شد و ما صد متر با آن فاصله داشتیم! ماشین ها که نوبت به نوبت جلو می رفتند، ما هم می رفتیم. راننده دوباره گفت: «سیب بخور!» من که تو حال خودم بودم، سیبی در جلوم دراز شده بود ولی دوباره تشکر کردم و راننده با ولع مشغول گاز زدن سیب شد. تازه الان بود که به نیم رخ چهره اش نگاهی انداختم ... مرد نبود، زن بود! و من چطوری تشخیص نداده بودم! صدای عجیب دو رگه اش مخصوص زن ها نبود! کلاه فرانسوی سرش کرده بود و همین باعث شده بود توجهی به چهره اش نکنم! این روزها خیلی ها فرانسوی راه می روند. تو فکر و خیال های خودم بودم، چشمهام که به نقطه ای نامعلومی از روبرو خیره شده بود، یک آن متوجه ی دستی با یک لیوان چای شدم که به سمتم دراز شده بود، دوباره گفت: «چای بخور!»
- «نه، ممنون!»
به راننده نگاه کردم، زن نبود، مرد بود! با سری طاس که فقط دسته ایی موی خاکستری رنگ دور سر طاسش را ... دیدن ادامه ›› پوشانده بود. سبیل نداشت، ریش هم نداشت، کمی چهره ای گوشتالودش دراز بود. دوباره به روبروم خیره شدم، معلوم بود تمرکز ندارم، چطور امکان داشت یک راننده با سری طاس و صدای بم دو رگه اش را یک زن تصور می کردم! جرأت نگاه کردن به راننده را نداشتم! فقط دست راستش را دیدم که کلاه فرانسوی اش را بر روی داشبورد ماشین گذاشت؛ دوباره همان کلاه فرانسوی را می دیدم و این بار خیالاتی نبودم! کلاه فرانسوی بر روی داشبورد ماشین وجود داشت و از جلوی چشمام محو نمیشد. یک مدتی به همین منوال گذشت و ما آهسته آهسته جلو می رفتیم. چراغ که دوباره سبز شد ما هم با سرعت بیشتری از آن عبور کردیم. نفس راحتی کشیدم. در این هنگام صدای دو رگه بیشتر به زنها شباهت داشت توجه من و جلب کرد: «بعد از میدون کدوم سمت میری؟» دیگه مطمئن شدم راننده زنه، ترجیح دادم به صداش جواب بدم اما نگاهی نکنم. نمی خواستم دوباره با چهره یک مرد در حال خوردن روبرو بشم!
آرزو نوری، عاطفه، آرش رضایی و سهیلا این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید