دوستانی که فیلم را ندیده اند و می خواهند ببینند، نخوانند.
شنیده بودم که فیلمی به نام ماهی و گربه اکران شده است امّا هیچ چیز از آن نمی دانستم تا این که پریشب به طور اتّفاقی شنیدم که فیلم درباره ی رستورانی است که گوشت انسان می پزد. از آنجایی که ژانر های رازآلود و هیجان انگیز همیشه برایم جذّابیت داشته، و با توجّه به این که در سینمای ایران، فیلم های اندکی در چنین ژانر هایی ساخته شده، همین توضیح کوتاه امّا بسیار هیجان انگیز درباره ی فیلم کفایت کرد که همان لحظه تصمیم بگیرم فیلم را ببینم.
وقتی از سالن سینما بیرون آمدم، ذهنم پر از سؤالاتی بود که جوابی برایشان نداشتم. با شنیدن مصاحبه ی کارگردان (و البته نویسنده) در همین صفحه، بسیاری از نقاط مبهم برایم روشن شد که در طول این نوشته ارجاعاتی به آن خواهم داشت.
برای صحبت از این فیلم باید به دو جنبه ی آن، یعنی تکنیک ساخت و داستان پرداخت. همه ی مخاطبان می دانند که فیلم یک سکانس پلان دارد که از اوّل فیلم شروع می شود و تا پایان فیلم ادامه پیدا می کند و هیچ گونه برشی در فیلمبرداری وجود ندارد، که 130 دقیقه فیلمبرداری و بازی بدون وقفه، انصافاً کاری دشوار، بدیع و تحسین برانگیز است.
فیلم با نوشته ای شروع می شود که حکایت از واقعی بودن داستان دارد. بعد از آن توضیحی درباره ی این که رستورانی وجود داشته به دلیل تخلّفات تعطیل شده و شایعه شده است که در آن گوشت آدم پخته می شده است. حاشیه ی این نوشته قرمز می شود و بعد از آن خون همه جای تصویر را می گیرد. همین، تماشاگر را آماده
... دیدن ادامه ››
ی دیدن یک فیلم هیجان انگیز تمام عیار با آن موضوع جالب می کند.
فیلم با همان حس ترس و اضطراب آغاز می شود و این ترس ادامه پیدا می کند تا جایی که به کمپ دانشجویان می رسیم و از آنجا داستان کم کم از روند معمول فیلم های ترسناک جدا می شود. با جلو رفتن فیلم و برخورد با دانشجویان جوان، گاهی این ترس بیشتر و گاهی کمتر می شود، امّا با توجّه به پیش زمینه ای که تماشاگر از داستان دارد، با توجّه به رنگ تصویر، با توجه به جنگل دلمرده و سرد، و با توجّه به دیالوگ های کاراکتر ها، در ضمیر تماشاگر همواره احساس نگرانی و ناامنی، و انتظار اتّفاقی ناگهانی در هر لحظه از فیلم، تا پایان ادامه پیدا می کند، هرچند که تماشاگر هیچ صحنه ی خشونت آمیزی در طول فیلم نمی بیند.
داستان موضوعی کلّی که همان رستوران و آدم هایش و اتّفاقات مربوط به آن است دارد، و تماشاچی انتظار دارد که ماجرا طوری پیش رود که این موضوع با جزئیاتی که انتظار دارد پیش رود، امّا این طور نیست. کارگردان می گوید که در برخی فیلم های با موضوعات این چنینی، یکی از کاراکتر ها به قتل می رسد و آن اضطراب و دلهره ی تماشاگر رنگ دیگری به خود می گیرد، امّا او از این اتّفاق جلوگیری می کند و همان نگرانی را 130 دقیقه کش می دهد و این شاید از نقاط قوّت فیلم باشد که بدون وجود هیچ صحنه ی خشونت بار، بدون هیچ خونریزی ای، تماشاگر تا انتهای فیلم نگران است. مثلاً در صحنه ی همراهی پروانه با بابک، اضطراب و انتظار هر اتّفاق ناگهانی، کاملاً در صحنه حاکم است. امّا جزئیاتی که در طول این مدّت به آن پرداخته می شود هیچ ربطی به خطّ اصلی داستان ندارد. عدّه ای جوان دانشجو که برای مسابقه ی بادبادک بازی به آن کمپ آمده اند و هر کدام به صورت کوتاه حکایت های خودشان را تعریف می کنند که تماشاگر به دلیل اختصار این توضیحات، نه درکی از شخصیت ها و قصّه هایشان پیدا می کند، نه می تواند این چندین قصّه را به داستان اصلی مربوط کند. حکایت ها گوناگونند، مثلاً پسری که از عشق ناکام پدرش می گوید، دختری که با برخورد بادبابک به صورتش، رنگ یکی از چشم هایش عوض شده و حالا چیز ها را طور دیگری می بیند، دختری که به طوری مرموز می خواهد برود (و ما اصلاً نمی دانیم چرا)، ماجرای عجیب مادربزرگ و خواهر مادربزرگش، دختری که روح می بیند، دیالوگ عجیب دوقلو ها با آن دو زن و فیلمبرداری از آن ها با موبایل، ماجرای عشق گذشته پرویز و دختر حامله (که طی آن فضای ترس آلود برای مدّتی کوتاه فضا را ترک می کند) و ما اصلاً نمی دانیم که همه ی این داستانک ها چرا گفته می شوند و ربطشان به ماجرای اصلی چیست. پاسخ اینجاست که اصلاً ربطی ندارند. طبق گفته ی کارگردان این داستانک ها با الهام از هزار و یک شب و شهرزاد تعریف شده اند که در آن نیز داستان های مختلف به یکدیگر مربوط نیستند، امّا نکته اینجاست که هدف شهرزاد صرفاً داستان گفتن است، نه رسیدن به نتیجه ای در پایان تمام این داستان ها، و نتیجه این می شود که در پایان فیلم، بیننده می ماند و چندین سؤال بی جواب.
نکته ی دیگر که از جذّابیت های فیلم به شمار می آید بازی با زمان است. اینکه در یک سکانس پلان، بتوانی کاری کنی که زمان را به هم بریزی، از نکات جالب فیلم است. امّا به غیر از جذّابیت، لزوم وجود چنین کاری چندان برایم روشن نیست و شاید اشاره ایست به جهان های موازی.
بازی های چند بازیگر جوان چندان درخشان نیست که با توجّه به اضطرابی که به دلیل تک برداشتی بودن فیلم تا انتها، بر بازیگران حاکم است، تا حدّی قابل درک است.
موسیقی فیلم بسیار با شرایط و روح حاکم بر فضا متناسب بود و برای ایجاد آن ترس به کمک تصویر می آمد.
درباره ی پوستر فیلم سؤالی برایم پیش آمده که چرا تصویر دختری به نام عسل که حضور بسیار کوتاهی بدون هیچ دیالوگی در فیلم دارد، به عنوان پوستر فیلم انتخاب می شود. پوستر دیگر که مردی با همان گونی گوشت های فاسد را نشان می دهد، به نظرم مناسب تر آمد.
کارگردان اشاره می کند که در فیلم، ارجاعات بسیاری به فیلم های دیگر دارد که برای دانستنشان خالی از لطف نخواهد بود که مصاحبه ی کارگردان را بشنوید تا برخی نقاط مبهم فیلم هم برایتان آشکار شود. به هر حال گفته اند که المعنی فی بطن الشاعر. همینطور نام فیلم را وقتی وجه تسمیه آن را از زبان کارگردان شنیدم دوست داشتم.
در پایان با دیدن هدفون دختر حامله، روی میز حمید، دیدیم که بالاخره اتّفاقاتی که منتظرش بودیم افتاد، امّا ما آن را نمی بینیم. قتل مارال هم با جزئیات توسطّ خودش «تعریف» می شود.
در مجموع فیلم را فیلم خوبی دیدم که به ویژه به دلیل نکات تکنیکی، مطمئناً ارزش دیدن داشت.
انگار که به قول بابک، امروز برای این جوانان، آخرین روز دنیا باشد. ای کاش حداقل مریم، رفته باشد.