در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال حسین | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 08:04:08
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
گردی از راهی نمی خیزد سواران را چه شد؟
مرده اند از بیم یاران، نامداران را چه شد؟
جز صدای جغد ها چیزی نمی آید به گوش
قمریان آخر کجا رفتند، ساران را چه شد؟
از هجوم کرکسان شوم قلب من گرفت
بلبلان، قرقاولان، کبکان، هزاران را چه شد؟
دور تا دور من از دشمن سیاهی می زند
دوستان ما کجا رفتند، یاران را چه شد؟
هر کجا سوز زمستان است و تاراج خزان
روح تابستان و اسب نوبهاران را چه شد ؟
زیر سم لشکر ضحاک پشت ... دیدن ادامه ›› من شکست
کاوه ی لشکرشکن کو شهسواران راچه شد؟
لشکر توران به قلب سرزمین ما رسید
رستم و گودرز کو اسپندیاران را چه شد؟
خشکسالی در زمین بیداد و غوغا میکند
بخشش هفت آسمان کو باد و باران راچه شد؟

خسرو فرشیدورد
کیانا راد این را خواند
مجید سلیمی، آرزو نوری، میثم خسروی و ali rostami این را دوست دارند
اگر از این شعر خوشتون اومد پیشنهاد می کنم این آهنگ رو که حبیب با همین شعر خونده بشنوید، ضرر نمی کنید.
https://soundcloud.com/milad_habib/habib-hezaran
۲۹ آبان ۱۳۹۳
مرسی مجید عزیز. خوشحالم که خوشت اومد.
۰۱ آذر ۱۳۹۳
بیت به بیتش زیبا و قشنگه و عالیه

https://4ss.ir/
۰۱ خرداد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اَغیارند
آن که گویند به عمری شب قدری باشد
مگر آنست که با دوست به پایان آرند
دامن دولت جاوید و گریبان امید
حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند
نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس
که به شمشیر غمت، کشته چو من بسیارند
عجب از چشم تو دارم که شبانش ... دیدن ادامه ›› تا روز
خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند
بوالعَجَب واقعه‌ای باشد و مشکل دَردی
که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند
یَعلَمُ الله که خیالی ز تنم بیش نماند
بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند
تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت
بُلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند

سعدی
کیانا راد این را خواند
roya imani، *مرضیه*، لیلا عبدی، مجید سلیمی، Someone و آرزو نوری این را دوست دارند
ممنونم از اشتراک خوبتون
با خوندنش این تصنیف استاد شجریان تو ذهنم شکل گرفت:
https://soundcloud.com/mehrnaz-rahimi/uuokuxcgabhc
گفتم شاید نشنیده باشید :)
۲۲ آبان ۱۳۹۳
خواهش می کنم مرضیه خانم. منم از خوندن این غزل لذّت بردم و خواستم که دوستان هم در این لذّت شریک باشن.
این تصنیف رو هم نشنیدم و ممنون که لینک گذاشتید تا ما هم لذّت ببریم.
۲۳ آبان ۱۳۹۳
ممنون از شما
خواهش میکنم لطف دارید.
۲۴ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مدام وصف لذّتی رو که دوستان از دیدن این نمایش بردن اینجا می بینم و مشتاق تر میشم برای دیدنش. در چند روز آینده انشالله.
دوستان یه قرار گروهی برای این فیلم بود. الآن هرچی می گردم نیست. هنوز پابرجاست؟
رومینا خلج هدایتی این را دوست دارد
پستش حذف شده ولی فک کنم هنوز پابرجاست. از اینجا پیگیری کنین:
http://www.tiwall.com/users/azarnoosh
۲۰ آبان ۱۳۹۳
پس چی شد که تغییر کرد؟
۲۲ آبان ۱۳۹۳
یکشنبه اکثر بچه ها درگیر بودن, به هرحال جمعه وقت آزادتره :-)
۲۲ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دغدغه ی ذهنی شما چیست؟ اگر به زندگی، به مرگ، آفرینش، خدا، عرفان، به عشق فکر می کنید، این فیلم، فیلمِ شماست. دغدغه هایی که شاید خیلی هایمان در طول زندگی روزمره مان در گوشه ی ذهنمان داشته ایم و داریم. این، قصّه ی ساکن طبقه ی وسط است. با دیدن تبلیغات این فیلم در خیابان، و خواندن این که شهاب حسینی با بازی در 38 نقش مختلف در این فیلم رکورددار گینس گردید، این فکر به ذهن متبادر می شود که نکند رکورد گینس بشود بلای جان فیلم و کمیّت فدای کیفیّت شود. این اتّفاق نیفتاده است امّا نکته ای که وجود دارد این است که بسیاری از این نقش ها، در واقع نقش متفاوت نیستند، بلکه همان شخصیّت اند در گریم های مختلف.
تعدّد شخصیّت ها آزار دهنده نیست و در حقیقت تصوّر شخصیّت اصلی از خودش، در ذهنش است. همان شخصیّت هایی که ما هر روز از خودمان در ذهن خود می سازیم و همین که می بینی قهرمان قصّه به همان چیز هایی که تو فکر می کنی فکر می کند، و در ذهنش خودش را جای آدم هایی می گذارد، همان کاری که گاهی خود تو هم انجام می دهی، ماجرا را برایت قابل لمس می کند. امّا شاید اگر به جای پرداختن به این همه موضوعات فراوان درباره ی چیز هایی که در بالا ذکر شد، به چند موضوع گزیده شده پرداخته می شد، فیلم انسجام بیشتری می داشت و مخاطب در بخش هایی از فیلم احساس خستگی نمی کرد.
موضوعاتی که در این فیلم به آن ها پرداخته شده، سؤال ها و دغدغه های بزرگ بشر است، امّا متأسفانه در فیلم، اتّفاقی نمی افتد که بیننده را هم با خود همراه کند و به فکر فرو برد و تماشاگر بیشتر شاهد سرگردانی و حیرت قهرمان است. اگر فیلم می توانست مخاطبان را، به ویژه آن هایی که چنین دغدغه های نداشته اند و از دیدن فیلم خسته شده اند، برای حتّی چند لحظه به فکر وا دارد، شاید تأثیر بسیار بیشتری داشت.
شهاب حسینی در نقش بازیگر بسیار خوب و مسلّط از پس این نقش ها برآمده و تقریباً می شود گفت که خوب بازی کردن شهاب حسینی دیگر امری عادی است. این ... دیدن ادامه ›› اوّلین کارگردانی اش نیز قابل قبول است و اگر هم ایرادی در کار است، باید به حساب تجربه ی اوّل گذاشت.
فیلمنامه موضوع خوب و جالبی دارد ولی نوعی پراکندگی و سرگردانی (درست مثل افکار قهرمان قصّه) در آن دیده می شود که تعمّدی هم که باشد باعث خستگی تماشاگر در بخش هایی از فیلم است. همینطور به نظر می آید که بخش هایی از فیلم تأثیر چندانی در روند فیلم ندارد و اگر هم نبود، لطمه ای به کل وارد نمی شد.
سکانس حضور شهاب حسینی در گل فروشی بسیار تأثیرگذار است، امّا دیدن همسر سابقش به طور اتّفاقی، درست وقتی که دارد برای او گل می خرد، اگر نه محال، امّا قدری دور از واقع است که ای کاش برای این ملاقات پیش زمینه ای وجود داشت و دیدار اتّفاقی آن ها باورپذیر تر بود.
پایان داستان و نام فیلم را نمی توان نادیده گرفت. مثلاً جایی که آن تهیّه کننده (یا ناشر) به نویسنده می گوید که تو پا در هوایی و توصیّه می کند که نویسنده پایین بیاید و زمینی شود تا داستانش بفروشد. بعد از این که نویسنده نمی تواند خود را از این پا در هوایی برهاند و بعد از دیدن همسر سابقش که حالا از دستش داده، می خواهد به طبقه ی پایین برود. امّا نبود آن چه که او را بیارامد، پس باید دید که در طبقه ی بالا چه خبر است.
نمی دانم باید پایان فیلم را پایان باز دانست یا نه. امّا پایانِ پایان فیلم تقریباً قابل درک است، وقتی که خورشید در حال غروب است، امّا هوا روشن می شود (شاید اشاره ای به همان نکته که عرفا به دنبال صبح اند و عشّاق زمینی به دنبال شب).
نکته ی جالب در مورد این فیلم، نقد های متفاوت و گاه متناقض است، که باعث جذّابیّت نقد می شود.
در پایان فقط می توان گفت که اگر برای سرگرمی به سینما می روید، این فیلم را نبینید.


راستی، شما هم ساکن طبقه ی وسطید؟
دوستانی که فیلم را ندیده اند و می خواهند ببینند، نخوانند.
شنیده بودم که فیلمی به نام ماهی و گربه اکران شده است امّا هیچ چیز از آن نمی دانستم تا این که پریشب به طور اتّفاقی شنیدم که فیلم درباره ی رستورانی است که گوشت انسان می پزد. از آنجایی که ژانر های رازآلود و هیجان انگیز همیشه برایم جذّابیت داشته، و با توجّه به این که در سینمای ایران، فیلم های اندکی در چنین ژانر هایی ساخته شده، همین توضیح کوتاه امّا بسیار هیجان انگیز درباره ی فیلم کفایت کرد که همان لحظه تصمیم بگیرم فیلم را ببینم.
وقتی از سالن سینما بیرون آمدم، ذهنم پر از سؤالاتی بود که جوابی برایشان نداشتم. با شنیدن مصاحبه ی کارگردان (و البته نویسنده) در همین صفحه، بسیاری از نقاط مبهم برایم روشن شد که در طول این نوشته ارجاعاتی به آن خواهم داشت.
برای صحبت از این فیلم باید به دو جنبه ی آن، یعنی تکنیک ساخت و داستان پرداخت. همه ی مخاطبان می دانند که فیلم یک سکانس پلان دارد که از اوّل فیلم شروع می شود و تا پایان فیلم ادامه پیدا می کند و هیچ گونه برشی در فیلمبرداری وجود ندارد، که 130 دقیقه فیلمبرداری و بازی بدون وقفه، انصافاً کاری دشوار، بدیع و تحسین برانگیز است.
فیلم با نوشته ای شروع می شود که حکایت از واقعی بودن داستان دارد. بعد از آن توضیحی درباره ی این که رستورانی وجود داشته به دلیل تخلّفات تعطیل شده و شایعه شده است که در آن گوشت آدم پخته می شده است. حاشیه ی این نوشته قرمز می شود و بعد از آن خون همه جای تصویر را می گیرد. همین، تماشاگر را آماده ... دیدن ادامه ›› ی دیدن یک فیلم هیجان انگیز تمام عیار با آن موضوع جالب می کند.
فیلم با همان حس ترس و اضطراب آغاز می شود و این ترس ادامه پیدا می کند تا جایی که به کمپ دانشجویان می رسیم و از آنجا داستان کم کم از روند معمول فیلم های ترسناک جدا می شود. با جلو رفتن فیلم و برخورد با دانشجویان جوان، گاهی این ترس بیشتر و گاهی کمتر می شود، امّا با توجّه به پیش زمینه ای که تماشاگر از داستان دارد، با توجّه به رنگ تصویر، با توجه به جنگل دلمرده و سرد، و با توجّه به دیالوگ های کاراکتر ها، در ضمیر تماشاگر همواره احساس نگرانی و ناامنی، و انتظار اتّفاقی ناگهانی در هر لحظه از فیلم، تا پایان ادامه پیدا می کند، هرچند که تماشاگر هیچ صحنه ی خشونت آمیزی در طول فیلم نمی بیند.
داستان موضوعی کلّی که همان رستوران و آدم هایش و اتّفاقات مربوط به آن است دارد، و تماشاچی انتظار دارد که ماجرا طوری پیش رود که این موضوع با جزئیاتی که انتظار دارد پیش رود، امّا این طور نیست. کارگردان می گوید که در برخی فیلم های با موضوعات این چنینی، یکی از کاراکتر ها به قتل می رسد و آن اضطراب و دلهره ی تماشاگر رنگ دیگری به خود می گیرد، امّا او از این اتّفاق جلوگیری می کند و همان نگرانی را 130 دقیقه کش می دهد و این شاید از نقاط قوّت فیلم باشد که بدون وجود هیچ صحنه ی خشونت بار، بدون هیچ خونریزی ای، تماشاگر تا انتهای فیلم نگران است. مثلاً در صحنه ی همراهی پروانه با بابک، اضطراب و انتظار هر اتّفاق ناگهانی، کاملاً در صحنه حاکم است. امّا جزئیاتی که در طول این مدّت به آن پرداخته می شود هیچ ربطی به خطّ اصلی داستان ندارد. عدّه ای جوان دانشجو که برای مسابقه ی بادبادک بازی به آن کمپ آمده اند و هر کدام به صورت کوتاه حکایت های خودشان را تعریف می کنند که تماشاگر به دلیل اختصار این توضیحات، نه درکی از شخصیت ها و قصّه هایشان پیدا می کند، نه می تواند این چندین قصّه را به داستان اصلی مربوط کند. حکایت ها گوناگونند، مثلاً پسری که از عشق ناکام پدرش می گوید، دختری که با برخورد بادبابک به صورتش، رنگ یکی از چشم هایش عوض شده و حالا چیز ها را طور دیگری می بیند، دختری که به طوری مرموز می خواهد برود (و ما اصلاً نمی دانیم چرا)، ماجرای عجیب مادربزرگ و خواهر مادربزرگش، دختری که روح می بیند، دیالوگ عجیب دوقلو ها با آن دو زن و فیلمبرداری از آن ها با موبایل، ماجرای عشق گذشته پرویز و دختر حامله (که طی آن فضای ترس آلود برای مدّتی کوتاه فضا را ترک می کند) و ما اصلاً نمی دانیم که همه ی این داستانک ها چرا گفته می شوند و ربطشان به ماجرای اصلی چیست. پاسخ اینجاست که اصلاً ربطی ندارند. طبق گفته ی کارگردان این داستانک ها با الهام از هزار و یک شب و شهرزاد تعریف شده اند که در آن نیز داستان های مختلف به یکدیگر مربوط نیستند، امّا نکته اینجاست که هدف شهرزاد صرفاً داستان گفتن است، نه رسیدن به نتیجه ای در پایان تمام این داستان ها، و نتیجه این می شود که در پایان فیلم، بیننده می ماند و چندین سؤال بی جواب.
نکته ی دیگر که از جذّابیت های فیلم به شمار می آید بازی با زمان است. اینکه در یک سکانس پلان، بتوانی کاری کنی که زمان را به هم بریزی، از نکات جالب فیلم است. امّا به غیر از جذّابیت، لزوم وجود چنین کاری چندان برایم روشن نیست و شاید اشاره ایست به جهان های موازی.
بازی های چند بازیگر جوان چندان درخشان نیست که با توجّه به اضطرابی که به دلیل تک برداشتی بودن فیلم تا انتها، بر بازیگران حاکم است، تا حدّی قابل درک است.
موسیقی فیلم بسیار با شرایط و روح حاکم بر فضا متناسب بود و برای ایجاد آن ترس به کمک تصویر می آمد.
درباره ی پوستر فیلم سؤالی برایم پیش آمده که چرا تصویر دختری به نام عسل که حضور بسیار کوتاهی بدون هیچ دیالوگی در فیلم دارد، به عنوان پوستر فیلم انتخاب می شود. پوستر دیگر که مردی با همان گونی گوشت های فاسد را نشان می دهد، به نظرم مناسب تر آمد.
کارگردان اشاره می کند که در فیلم، ارجاعات بسیاری به فیلم های دیگر دارد که برای دانستنشان خالی از لطف نخواهد بود که مصاحبه ی کارگردان را بشنوید تا برخی نقاط مبهم فیلم هم برایتان آشکار شود. به هر حال گفته اند که المعنی فی بطن الشاعر. همینطور نام فیلم را وقتی وجه تسمیه آن را از زبان کارگردان شنیدم دوست داشتم.
در پایان با دیدن هدفون دختر حامله، روی میز حمید، دیدیم که بالاخره اتّفاقاتی که منتظرش بودیم افتاد، امّا ما آن را نمی بینیم. قتل مارال هم با جزئیات توسطّ خودش «تعریف» می شود.
در مجموع فیلم را فیلم خوبی دیدم که به ویژه به دلیل نکات تکنیکی، مطمئناً ارزش دیدن داشت.
انگار که به قول بابک، امروز برای این جوانان، آخرین روز دنیا باشد. ای کاش حداقل مریم، رفته باشد.
صحنه ی حضور عسل یکی از مهمترین و زیباترین صحنه های فیلم هست و اگر توجه کنید از این صحنه به بعد هست که شاهد چرخه های تکراری هستیم. به نظرم پوستر مناسبیه و فضای غیر معمول فیلم رو منتقل میکنه
۱۱ آبان ۱۳۹۳
باتمام نظراتتون موافق بودم:)
۱۸ آبان ۱۳۹۳
ممنون کیمیا خانم. :)
۱۸ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید