درخت زیتون کنار رودخانه ای آرام بودم
با باد و علف ها و گنجشک ها مشاعره می کردیم
مسافری از راه رسید
یکباره تمام شعر هایم پر از حضور او شد
دور شدم ,تبعید از هر آنچه بودم
در هوای سرد
در میان سنگهای قلبش به آتش کشیده شدم
سوختم ,فریاد کشیدم و خاکستر شدم
او رفت
نمی دانست
تناسخ به وقوع می پیوندد
ققنوسی از میان خاکستر به پرواز در می آ ید