قدیم تر ها وقتی که گراهامبل عزیز پا در این دنیای فانی نگذاشته بودند، طبق مراجعه به نسخ خطی، فیلم ها و یا خاطرات بزرگان فامیل ودوست و آشنا، چاپار، کبوتر نامه بر( شعر هم داریم کفتر کاکل به سر وای وای....) بعد تر ها تلگراف ارتباطات بین شهری یا کشوری را پوشش می داد، مثل خبر از جنگ ها یا صلح ها( چه چیز بعیدی در این دنیا). با پا نهادن گراهامبل بر زمین خاکی اما عرصه ارتباطی شکل دیگری به خود گرفت و دریچه تازه ای بر دنیای ارتباطات جلوی پای انسانهای این کره گرد قرار گرفت. ارتباط ازطریق یک سیم بلند که صدا را جابه جا میکند! خوب عجیب هم هست. من که در آن زمان بی برقی ( بی امکاناتی) نبودم به دلیل سن و سال که تا امروز 30 ساله ام می خوانند. اما یادم هست که این اختراع کار راه انداز هنوز پا در منازل خیلی از ما نگذاشته بود. شاید یکی ازهمسایه های شما و یکی از همسایه های فرد مورد نظر شما که نیازبه برقراری ارتباط تلفنی با او را داشتید اختراع گراهام بل را به صورت کاملن بومی در منزل خود داشتند و شما با در دست داشتن کاغذی حاوی شماره مقصد به در خانه همسایه مراجعه می کردید و اونیز با آغوش باز شما را می پذیرفت. پس ازتماس با همسایه فرد مورد تماس باید منتظر مینشستی تا فرد مذکور ازخانه به سمت تلفن همسایه شتابان شود یا با ید قطع میکردی و او بعدن خودش با همسایه شما تماس حاصل می نمود!( عجب پیچ در پیچ بود وما بی خبر بودیم ).
ما جز دسته ای بودیم که تلفن نداشت اما دسته ما اندکی با دسته ای که پیش تر توضیح دادم فرق میکرد چرا که همسایه های ما هم هنوز اختراع گراهام بل را بومی سازی نکرده بودند. دقیقن دو چهار راه بالا تر ازخانه حیاط دار با حوضی وسطش و پنجره های قدی با شیشه های رنگی که نور را رنگ می کرد، باجه تلفن زرد رنگ که بر سرسرای آن نوشته بودند عمومی قرار داشت. پیش ازراه افتادن من که هیچ اما از وقتی یادم هست که راه رفتن را یاد گرفتم پدر بزرگ وارم به صورت موازی اعداد را هم به من می آموخت و من به خاطر به دست آوردن شکلات های بیشتر از نوع هوبی، زود تر از راه رفتن اعداد را آموختم و مجموعه ای از پوست های آن شکلات کاکائویی با طعم .. طعم.. خوشمزه را جمع آوری کرده و با افتخار فخری مثال زدنی به دیگران می فروختم زیرا که هم راه می رفتم هم اعداد را بلد بودم.
اما امان
... دیدن ادامه ››
ازاین سیاست که همیشه می گویند کثیف است یا هر اسم دیگری، بعد از راه رفتن، آموزش اعداد و گفتن کلمات کلیدی که می شد کار های روزمره را راه انداخت (مثل کسی که زبان انگلیسی را فقط در حد بر طرف نمودن نیاز روزمره خود بلد باشد ودر شهری که همه به آن زبان سخن می گویند زندگی کند) پدر مرا با کوچه های منتهی به چهار راه، سکه دو ریالی، باجه تلفن و ازهمه مهمتر خود تلفن و مکانیزمش آشنا کرد وازهمان روز بود که همانند آن شاگردی که در کلاس اول می گوید الف و مجبور است تا "ی" را بیاموزد تماس با اقوام ودادن اطلاعات اعم از جملاتی نظیر ما می آییم خونتون، شما می آیید خونمون؟پاشید بیاید خونمون،بابام مریضه، شما مریضی؟ حتی در سخت ترین حالت که بار ها تمرین کرده بودم میگفتم آبگوشت میخوایم بذاریم گوشت دنده واستخون نداریم داری میای بگیر بیار مهدی دنبه هم یادت نره آقا بعد می گی چرا مثل آبگوشت های مامانم نشد .. وخنده ( مهدی اسم پدرم و من به نقل از مادرم به هیمن صورت میگفتمش) گریبان من را گرفت. در گرمای شدید ویا سرمای طاقت فرسا، در برف و باران و در همه شرایط. البته خدا وند متعال رو شاکرم که بعد ازغروب آفتاب و قبل از طلوع آن عزیز دیگر این مسئولیت به عهده من نبود. حالا مشقت قد کوتاه و بلندی ارتفاع محل قرار گرفتن تلفن بماند که با چه ترفند های عجیبی با استفاده از آمادگی جسمانی و پنجره های کوچک باجه چگونه خود را به آن بالا می رساندم و بعد از انداختن سکه به گرفتن شماره و بعد تر به حرف زدن مشغول می شدم، بین زمین و هوا.
اما این روزها چقدر خوب است اختراع گراهامبل با اندکی تغییرات همیشه در جیبم هست.
(ادامه دارد....) اما بعدتر
از: خود