شبها که میگذشتن از نیمه
دلتنگیایِ من بزرگ می شد
گوسفند میشمردم قبل از خواب
هر کدومش یه گله گرگ می شد
شبها که میگذشتن از نیمه
انگار دیگه بچه نمی موندم
از وقتی فهمیدم خدا خوابه
دیگه نماز شب نمی خوندم
دنیای من پر بود از احساس
با هر کتاب کمرنگ تر می شد
دیونه هایِ ذهنِ آشفتم
احوالشون
... دیدن ادامه ››
هی منگ تر می شد
من بچه ای بودم پر از نطفه
آبستنِ فکرایِ رویایی
چشمامُ می بستم جهان خوب شه
روزایِ خوب میاد بابایی
اون فکرها اوجِ خطر بودن
توو دستِ من آتیش برپا بود
توو دیدِ من تیرگی شبها
تقصیرِ این کمبودِ برقا بود
من هر شبُ با بغض خوابیدم
هر صبح هم با استرس بوده
وقتی که تب می کردم از دردی
تنها فقط یخ کمپرس بوده
دلتنگیایِ من بزرگ موندن
بغضایی که مخصوصِ شبهامه
شبها هنوز از نیمه رد می شن
با حسِ سردی که توو تبهامه