انگار که قفلی به افکارم زده اند و من این وضع را تاب نمی آورم,به سراغ خودم می روم روبروی آینه مینشینم,خیره به چشمانم,یک جفت چشم خالی میبینم,چشمانی که با من غریبه اند,دقیق تر میشوم,ملتمسانه نگاه میکنم به دنبال حرفی یا کلامی,ولی باز هم غریبه ای میبینم که خیره مرا می نگرد و هیچ نمیگوید,بغض راه گلویم را می بندد,اشکی از گوشه ی چشمانم سرازیر میشود,ناگهان همه جا در سیاهی مطلق فرو میرود و من فقط یک جفت چشم میبینم که به آن نزدیک و نزدیک تر میشوم و کم کم در آن فرو میروم,نظاره گر خنده ی کودکی میشوم در کودکستان با دامن قرمز چهارخانه و بلوز سفید و پاپیونی قرمز بر روی یقه اش,بعد از آن دخترکی با لباسی به رنگ آبی آسمانی در مدرسه که شیطنت هایش تمامی ندارد,نوجوانی اش را هم از نظر می گذرانم و روزها و ماجراهایش را با او طی میکنم,گرمی دستانش را احساس میکنم,برای آنکه گمش نکنم محکمتر دستانش را میگیرم و با هم از روزهای سخت و غم های بی پایان و شادی هایش عبور میکنیم,یک آن نبود دستش را حس میکنم,گمش کرده بودم!!! سرم را برمیگردانم و به پشت سر نگاه میکنم,نورها برمیگردند و او را میبینم جلوی آینه,غرق در اشکهایش,به چشمانش نگاه میکرد,گویی بعد از سالها برق چشمانی اشنا میبیند و برایش شرح دلتنگی میدهد....
از: خود