در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
مخاطبان گرامی، پیرو اعلام عزای عمومی، به آگاهی می‌رسد اجرای همه نمایشها و برنامه‌های هنری به مدت یک هفته از دوشنبه ۳۱ اردیبهشت تا پایان یکشنبه ۶ خرداد لغو شد.
با توجه به حجم بالای کاری، رسیدگی به ایمیل‌ها ممکن است تا چند روز به طول بیانجامد، لطفا از ارسال مجدد درخواست خودداری نمایید.
تیوال فرنوش رضائی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 07:29:36
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
انگار که قفلی به افکارم زده اند و من این وضع را تاب نمی آورم,به سراغ خودم می روم روبروی آینه مینشینم,خیره به چشمانم,یک جفت چشم خالی میبینم,چشمانی که با من غریبه اند,دقیق تر میشوم,ملتمسانه نگاه میکنم به دنبال حرفی یا کلامی,ولی باز هم غریبه ای میبینم که خیره مرا می نگرد و هیچ نمیگوید,بغض راه گلویم را می بندد,اشکی از گوشه ی چشمانم سرازیر میشود,ناگهان همه جا در سیاهی مطلق فرو میرود و من فقط یک جفت چشم میبینم که به آن نزدیک و نزدیک تر میشوم و کم کم در آن فرو میروم,نظاره گر خنده ی کودکی میشوم در کودکستان با دامن قرمز چهارخانه و بلوز سفید و پاپیونی قرمز بر روی یقه اش,بعد از آن دخترکی با لباسی به رنگ آبی آسمانی در مدرسه که شیطنت هایش تمامی ندارد,نوجوانی اش را هم از نظر می گذرانم و روزها و ماجراهایش را با او طی میکنم,گرمی دستانش را احساس میکنم,برای آنکه گمش نکنم محکمتر دستانش را میگیرم و با هم از روزهای سخت و غم های بی پایان و شادی هایش عبور میکنیم,یک آن نبود دستش را حس میکنم,گمش کرده بودم!!! سرم را برمیگردانم و به پشت سر نگاه میکنم,نورها برمیگردند و او را میبینم جلوی آینه,غرق در اشکهایش,به چشمانش نگاه میکرد,گویی بعد از سالها برق چشمانی اشنا میبیند و برایش شرح دلتنگی میدهد....

از: خود
می گویند وقتی جنگ تمام میشود بعد از آن است که اثرات منفی آن در کشور و ملتی پدیدار می شود,تو رفتی و بعد از آن طوفان سهمگین رفتنت که عجیب تاب آوردمش,سکوت و تاریکی در اینجا خانه کرده,کمی هوا,کمی صدا,کمی نور لطفا!!!

از: خود
در کافه ی جوانی گم شده
پاتریک مودیانو

روایتی ست آشنا برایم,کافه نشینی هایم و گمگشتگی ام و پاتریک مودیانو که به جمع نویسنده های محبوبم پیوست...

از: ...
رفتی و ندیدی و که بی تو شکسته بال و خسته ام

رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پرشکسته ام

از: ...
این پچ پچه ها چیست رهایم بکنید
مردم خبری نیست رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود
بازیچه ی اطفال کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد
شاید لت و پارم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد به درک
اصلا برود ایدز بگیرد به درک
من شاهد نابودیه دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم

علیرضا آذر
تو میدانی نبودت یعنی چه؟نبودنت یعنی روز جمعه ,یعنی صبح جمعه به جای آنکه از سرخوشی بزنی زیر آواز و منتظر یک صبح بخیر جانانه باشی,چشمانت را باز کنی و با بداخلاقی به تمام شبی که گذشت و خواب هایت فکر کنی و زیر لب تنها و تنها برای خودت خسرو و شیرین زمزمه کنی ,نبودت یعنی به جای آنکه پشت پنجره بروی و منتظر باران باشی تا شاعری کنی,بخاطر سردرد ناشی از کسالتت به زمین و زمان بد و بیراه بگویی و دوباره به رختخوابت بخزی و منتظر تمام شدن یک جمعه ی لعنتی دیگر شوی,یعنی غروب جمعه به جای مولانا خواندن برای تو پناه ببرم به کاکتوس هایم و برایشان بگویم که خوشحالی تجربه ی وصف ناپذیر و زودگذریست که بعد از اتمام یک بار تجربه ی آن دیگر تمام زندگی رقت بار می شود و نبودنت این گونه لمس میشود...

(نوشتم در غروب جمعه ای که بی حوصله بودم)

از: خود
چه حسه آشنایی...
فرنوش جان بی حوصله بودنتو از دست خطت فهمیدم... :)
۱۶ دی ۱۳۹۳
منظورم نوشتن خودته و نثرش و این که خیلی ارتباط گرفتم باهاش وگرنه باطن قضیه که تلخه ولی عجیب ملموس
۲۲ دی ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من هنوزم مثل قبل تر ها بلند بلند می خندم ,هنوزم با دوستام گردش و تفریح میرم,هنوزم برای خودم پاستیل و لواشک و چیپس می گیرم و با ولع می خورم ,هنوزم گاهی آهنگای شاد پلی میکنم,ولی هنوزم روز های زیادی هست که برای تو دلتنگی میکنم,صبح که میشه دستتو میگیرم و با هم میریم آژانس,دستتو می گیرم و سوار مترو میشیم و میریم دانشگاه و بین راه با هم هی حرف میزنیم و حرف می زنیم,میریم سینما و بعدش برای خودمون ساعت ها فیلم رو نقد میکنیم,با هم قراره جیگرکی میذاریم و یه نمایشنامه خونی دو نفره و بعدش پیاده راه می افتیم تو خیابونا و چارتار میخونیم و مثل همیشه وسطاش ریتم رو گم می کنیم و پقی میزنیم زیر خنده و هر دفعه من اونقدر می خندم و میخندم که چشمام پر از اشک میشه و وقتی باز میکنم تو دوباره نیستی,چشمام رو میبندم و باز میکنم و بازهم نیستی ... :(

از: خود
چرا؟ :'((
چرا باید اینطوری دلتنگ این لحظات بشیم؟ :(
چرا همه چی یهو عوض میشه؟ :((
بقول ژوان هریس : گاهی اوقات
حسرت تکرار یک لحظه ...
دیوانه کننده ترین حس دنیاست...
۰۹ دی ۱۳۹۳
خیلی احساس تو این متنه.خیلی زیبا حستونو منتقل کردید
۲۴ دی ۱۳۹۳
سمانه ی عزیز سپاس..
۳۰ دی ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
از خواب پریدم فریاد زدم:
رعنا,رعنا؟؟
ولی جوابی نیامد ,همه جا سکوت بود و سیاهی و موجی از وحشت,اشکهایم سرازیر شدند,من وجود داشتم؟ یا فقط توهمی از وجود بودم؟
سایه ام را روی دیوار میبینم,دست می اندازم تا خودم را بگیرم ولی همه چیز محو می شود..
به خاطرم می آید آخرین باری که من در حنجره ات فرو رفتم و صدایم زدی:علی؟ وجود داشتم...
صدایت میزنم:رعنا؟ وجود ندارم.

از: خود
دچار شده ام,دچار امیال مبهم...

از: خود
به قول سهراب دچار یعنی عاشق...
۱۱ آذر ۱۳۹۳
دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها؟
۱۸ دی ۱۳۹۳
دچار تمامیت مبهم و پنهان جناب حیدری
۱۹ دی ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کاش من اصلا من نبودم,کاش رفتگر محلمان بودم,پزشک معالج پدربزرگ بودم,کاش مریم بودم یا لاله یا صفورا,کاش پیرزن همسایه بودم و من ,من نبودم,دیروز مریم و لاله و صفورا را دیدم که به خرید می رفتند و من به دنبال دلیل غم هایم لا به لای کتابهای مستور جست و جو میکردم و با خودم می گفتم ای کاش هیچ وقت مستور نمیخواندم و دچار تهوع سارتر نمی شدم و مثل مادربزرگ تمام روز را به فکر ترشی های نینداخته ی امسال بودم,کاش لعنتی های دوس داشتنی که من را تبدیل به من میکنند وجود نداشتند,کاش می شد این لعنتی ها را آتش زد و سوزاند,از بین برد و دیگر ندید و نشنید و نخواند ولی با دیگر لعنتی های درون فکر و مغزم چه می توانم کرد؟کاش می شد اصلا دوستشان نداشت,اما مگر میشود لعنتی دوست داشتنی را دوست نداشت؟کاش دست کم قابلیت داشتم به کمک تمام این لعنتی ها چیزهایی که در قالب کلمات و جملات قابل بیان نیست را طوری دیگر,آنچنان که قابل فهم باشد بیان کنم,کاش این همه کاش ها نبودند...
خوب صمیمی وبسیار زیبا...
خیلی دوستش داشتم!
۰۸ آذر ۱۳۹۳
عالی بود واقعا
۱۳ آذر ۱۳۹۳
ممنونم جناب اصغر زاده
۱۵ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
و ما به شما یاد می دهیم
که چه چیزی را ندانید
و کدام خاطره ای خوشتر است

خواب دیدن
این طور که شما می بینید
اصلاًبه صلاحتان نیست
اشک
این طورها که شما می ریزید_ قطره قطره_
اصلاً معنا ندارد.

به غلغل چشمه نگاه کنید
مگر از اندوه است!

و ما به شما یاد می ... دیدن ادامه ›› دهیم
که چه رویاهایی چه زمان هایی خوشتر است
در صورت مردودی
البته چاره نیست
به جهنم نیز می روید.

پایان تنفس!
به سلول های تان برگردید.
به اشتراک بگذارید!

شمس لنگرودی







اگر اسم شمس لنگرودی رو نمینوشتید فکر میکردم شعر سروده آیت اله مکارم شیرازی ست :)
۰۴ آذر ۱۳۹۳
جناب کوهی برای خودش طعنه ایست دیگر...
۰۵ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بـــه خودم آمدم انگار تویـــی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود


از: علیرضا آذر
ممنون فرنوش جان از انتخابت ...این بیت و خیلی دوست دارم
۰۱ آذر ۱۳۹۳
پریسای عزیزم ممنون از شما
۱۱ آذر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دلتنگی من که از حد بگذرد...

از: ...
بازا دلبرا که دلم بیقرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست

از: ...
از هوشنگ ابتهاج عزیز
۱۷ آبان ۱۳۹۳
غم نمی خورد ایام و جای رنجش نیست

هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
۱۷ آبان ۱۳۹۳
ممنون از آقای جعفری و جناب راقب کیانی
۱۷ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

دیگه به هیچ کس امیدی ندارم و
درگیر حسِ شبپره‌گی تو مَدارم و
تنها رو جای پای خودم پا می‌ذارم و
سیگار می‌کشم

هیچ آینه‌ای نشون نمی‌ده حالِ زارمو
از دستِ سایه‌ی خودمم در فرارم و
واسه یه مرگِ پرهیجان بی‌قرارم و
سیگار می‌کشم

سیگار برگ می‌کشم و فکر می‌کنم
هِی نازِ مرگ می‌کشم و ... دیدن ادامه ›› فکر می‌کنم

بستن منو به صندلی توی یه سینما
دور و برم یه عالمه تن‌های سوخته
فیلمی مدام توی سالن پخش می‌شه و
تنها منم که چشماشو به پرده دوخته

یه فیلمِ چرتِ بی‌سر و ته پخش می‌‌شه که
محکومِ دائمیِ تماشای اون منم
این زندگی شبیه یه کابوسِ صامته
سیگارمو با زندگیم آتیش می‌زنم

سیگار برگ می‌کشم و فکر می‌کنم
هِی نازِ مرگ می‌کشم و فکر می‌کنم //
سیگارمو با زندگیم آتیش می‌زنم...
چه شعر خوبی بود:)
و چه عکس خوبی گذاشتید بانو:)
۰۷ آبان ۱۳۹۳
ممنونم کیمیای عزیزم..خوبی رو شما میبینی :)
۱۰ آبان ۱۳۹۳

خوب باشید جان دل.
:)
۱۰ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
راستش اینه

یه غمی تو این هوا هست

که

آدم دلش میخواد بمیره
کاش می شد مُرد
مثل راه رفتن،
خوابیدن،
خرید کردن
کاش می شد خواست و

مُـــرد

.
.
.
۰۵ آبان ۱۳۹۳
هوم ... ( از این شکلکا که زار میزنه موقع گریه )
۰۵ آبان ۱۳۹۳
بهار جانم کاش میشد :(
۰۶ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چنان تنهایی وحشتناکی احساس می‌کردم که خیال خودکشی به سرم زد تنها چیزی که جلویم راگرفت این بودکه من در مرگ تنهاتر از زندگی خواهم بود.


تهوع - ژان پل سارتر


این روزها درگیر حسه تهوع ام...
سعدیا گفتی که مهرش می رود از دل ولی
مهر رفت و ماه آبان نیز آرامم نکرد



از: ...
یک سلامم را اگر
پاسخ بگویی می‌روم
لذتش را با تمام شهر
قسمت می‌کنم
۰۴ آبان ۱۳۹۳
خیلی خوب بود...
ممنون فرنوش جان :)
۰۴ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آمدمت که بنگرم
گریه نمی دهد امان
اندازه کردارهای ما مهم نیست، بلکه میزان عشق و دقتی که در آن وجود دارد مهم است .
۰۴ آبان ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید