در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | niloofar.Lotus درباره نمایش سیستم گرون هلم: (این نوشته شامل هیچگونه نقدی بر این اجرا نیست و خواندنش احتمالا سودی ب
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 23:33:06
(این نوشته شامل هیچگونه نقدی بر این اجرا نیست و خواندنش احتمالا سودی به حال شما ندارد. پس میتوانید وقت خود را صرف کار ارزشمندتری کنید! این را نوشتم چون حس کردم که باید می نوشتم. با تشکر)

به بهانه ی سیستم گرون هلم

و بعد از ماه ها من دوباره دارم مینویسم! سلام.
میگن عشق اگه واقعی باشه نمیتونی ازش فرار کنی! راست میگن! یه مدت همه چیز و همه کس رو ول کردم، خواستم تئاتر و نوشتن رو واسه همیشه بزارم کنار. نشد! نتونستم! آخه باید احمق باشی که خودتو داوطلبانه از بزرگترین لذت های زندگیت محروم کنی! و من شاید هرچی باشم ولی احمق ... نه!
چند وقتیه که خیلی آروم برگشتم سر تئاتر دیدن، شنبه هم نوبت سیستم گرون هلم بود. آخه واسه ی اجرای قبلی قرار بود برم، بلیطشم گرفته بودم ولی ... دیدن ادامه ›› ... نشد! حس کردم اگه این دفعه هم نرم دیگه خیلی دلم میسوزه!
نمیخوام درباره ی خود نمایش حرف بزنم (راستش هنوز تو حال نقد نوشتن نیستم.) ولی همیشه اعتقاد داشتم که تئاتر دیدن یه پروسه است و چندین مرحله داره : قبل از تئاتر، خود تئاتر، بعد از تئاتر. خب بزارین بگم این پروسه ام چطور بود: :)

قبل از تئاتر:
با دوستم دوتایی قرار بود بریم، آخه خواهرم که همیشه همراهمه اجرای قبلی رو دیده بود (بلیط منو هم به دوستش داده بود و با هم رفته بودن.) در ضمن اون روز هم گرفتار بود و نتونست بیاد.
قرارمون تو مترو بود. دم خونه سوار تاکسی شدم واسه مترو. سرم به فکرای خودم گرم بود که شنیدم مرد مسن راننده داره به خانومی که کنارم نشسته میگه: "خانوم معلومه خیلی خسته ای ها!" آره. خانوم جوونی که کنارم نشسته بود خیلی خسته به نظر میومد. حتما از سر کار برمیگشت و با توجه به مانتوش که چندتا نوار روی آستیناش دوخته شده بود احتمالا توی یه شرکت هواپیمایی کار میکرد. از حرفاش با راننده هم میشد فهمید که از درآمد و اوضاع مالی و زندگیش خیلی راضی نیست و فهمیدم بجز جسمش روحشم خسته است!
برام سخته که آدما رو ناراحت ببینم اما من چیکار میتونستم بکنم؟ فقط یه راه به ذهنم رسید. وقتی رسیدیم به ایستگاه مترو و پیاده شدیم، رفتم کنارش و با نوک انگشت، زدم روی شونه اش، برگشت و گفت: "جانم؟" یه دونه آدامس از توی کیفم درآوردم و دادم بهش. تشکر کرد و منم دویدم و رفتم. همیشه باور داشتم که خوراکی آدما رو خوشحال میکنه! اینم تنها خوراکی ای بود که تو کیفم داشتم! در ضمن، محبت از سمت یه غریبه هم حس خوبی داره، مگه نه؟!
*
با مهسا (دوستم) توی راهروی تئاتر باران وایستادیم تا اجرا شروع بشه و دارم باهاش حرف میزنم که میبینم به کی پشت سرم سلام میکنه. عجیبه! اون که کسی رو اینجا نمیشناسه! قبل از اینکه برگردم، میشنوم که اون آدم جواب سلامشو میده و حس میکنم دیگه احتیاجی به دیدن چهره اش ندارم. نوید محمدزاده صدای مشخصی داره! داره از سالن خارج میشه که منم سلام میکنم. جوابمو میده و بعد تازه منو میبینه و دوباره سلام میکنه. این بار گرمتر! چه حس خوبیه که سلام تو یه کم لحن دوستانه تری نسبت به بقیه داشته باشه! فقط یه خسته نباشید میگم و خیلی زود میره. خدا حفظش کنه.

خود تئاتر:
گفتم نقد نمیکنم پس بذار دلی بگم. دوستش داشتم! منو درگیر کرد. پیچیدگی داشت! معما داشت! (مگه چیزی بهتر از معماهای درگیر کننده هم توی دنیا هست؟!) بالا و پایین داشت، و همینطور، بازیهای خیلی خوب!
شوکه کننده هم بود! البته اون شب بیشتر از هرشب! چون همون اوایل اجرا، یکی از پروژکتورها ترکید! یعنی به معنی واقعی کلمه ترکید! یه صدای وحشتناکی داشت که ما که ردیف اول نشسته بودیم تا چند دقیقه منگ بودیم! بازیگرهای بنده خدا هم چند لحظه موندن! ولی خب خدا رو شکر خیلی زود یه پروژکتور دیگه رو روشن کردن و سمت راست صحنه هم دوباره روشن شد.
وای که جدیدا چقدر جذب بازی امیرحسین رستمی شدم!! البته میدونم چرا. آخه بعد از مدت ها من یه سریال ایرانی از تلویزیون دیدم به اسم "آخرین بازی" اونم به خاطر اینکه مهران ضیغمی عزیز دلم توش بازی میکرد. آخه مهران از همکلاسیامه که جدیدا به خاطر همین درگیریا کمتر دانشگاه میاد و خیلی وقت بود درست ندیده بودمش. و این پسر ماهه! یه دوست فوق العاده که لنگه نداره! هیچوقت یادم نمیرم سر یکی از متنام که میخواستم تو یه جشنواره ای اجرا برم بنده خدا چقدر کمکم کرد و آخرم کارم نشد که نشد!
به هرحال، داشتم میگفتم. آقا ما این سریال رو دیدیم، امیرحسین رستمی هم یه نقشی گرفته بود، دقیقا از همون کاراکترایی که من همیشه تو فیلما جذبشون میشم! یه آدم باهوش که کارای بد میکنه ولی خیلی هم آدم بدی نیست و توی ذاتش یه خوبی هایی داره! از اون کاراکترهایی که توی فیلم معمولا کسی دوستشون نداره ولی من حسابی ازشون خوشم میاد! معمولا خیلی از این مدل کاراکترها توی فیلم و سریال های ایرانی نداریم ولی خب سیاوش رستمی همچین آدمی بود (تقریبا!) و منم ازش خوشم اومد و توی این کاراکترهاست که بازیگر میتونه جولان بده و تازه میفهمی چقدر بازیگره! پس از اون به بعد شد که گفتم دم امیرحسین رستمی گرم!

بعد از تئاتر:
انقدر حس خوبی از اجرا داشتم که میخواستم جبرانش کنم! همیشه دوست دارم خوبی هایی که جهان (یا زندگی) بهم میکنه رو بهش برگردونم! پس خواستم یه جوری برای بازیگرها جبران کنم! ولی نمیدونستم چطوری؟ هیچی نداشتم تا بهشون هدیه بدم و آدامس هم این بار جواب نمیداد!
یادم افتاد که بغل سالن باران یه سوپریه! پس رفتم و چهارتا آب پرتقال خریدم! یادتونه که! خوراکی آدمها رو خوشحال میکنه! تازه، بعد از اجرا باید تشنه هم باشن!
با دوستم وایستادیم دم در و آبمیوه ها رو هرچند به شکل های مختلف، اما بالاخره بهشون دادم. امیرحسین رستمی که از همه زودتر اومد و انقدر عجله داشت که من فقط پریدم جلو و صداش زدم و آبمیوه رو زاارت(!) دادم دستش! بنده خدا تا چند ثانیه مات و متحیر مونده بود و تشکر کرد و رفت. (البته فکر نمیکنم جرات کرده باشه که بخوردش! احتمالا فکر کرده مسمومش کردم!!) :)))
یا الهام پاوه نژاد که آروم و ساکت فقط تشکر کرد.
یا سینا رازانی و رضا مولایی عزیز که خیلی خوشحال شدن و رضا مولایی حتی تو فکر این بود که کاش یه چیزی بود که میتونست یادگاری نگهش داره!!
خیلی حس خوبی بود! اینکه شده واسه چند ثانیه خوشحالشون کردم و باعث شدم لبخند بزنن!
آره، شاید کارم همونطور که خواهرم گفت کار خوبی اما بچگانه بود! ولی چرا محبت کردن ساده و بی منظور، از طریق یه کار بامزه و دوست داشتنی، فقط باید مختص بچه ها باشه؟!
به هرحال، اونا که حس خوبی داشتن، منم که هنوزم حس خوبش توی وجودم مونده! پس بقیه چیزا بی اهمیته!

*
چقدررررررررررررررر من حرف الکی زدم! نمیدونم کلا قصدم از نوشتن اینا چی بود؟! فکر کنم میخواستم شما احساس خوشحالی کنین که من این چند وقت نبودم! :)
کلا عمل نوشتن خوبه دیگه، نه؟! حتی اگه کسی نخونه! اصلا چرا باید کسی وقتشو سر این تلف کنه؟! این همه نوشتم، پس دلم نمیاد پاکش کنم ولی الان میرم اولش یه جمله میزنم که کسی وقتشو تلف نکنه!! آره!
ولی اگه همه ی اینا رو خوندی، لطفا یه نشانی از خودت به جا بزار که بفهمم از منم دیوونه تر پیدا میشه! :))
دوستتون دارم همه ی آدمای دنیا . لطفا شاد باشید، خب؟ :*
نیلوفر اندازه ی همون خوراکی‌هایی که آدما رو خوشحال میکنه، دیدن اسمت تو تیوال منو خوشحال کرد :)

بهار و سال خوبی داشته باشی عزیز جان با حال خوش :)
۲۰ فروردین ۱۳۹۴
@حمایت از حیوانات: ممنون عزیزم. تو هم موفق باشی :)

@بهار بانو: ممنون عزیز دلم :*
تو هم سالی خوب، سرشار از شادی و هیجان انگیز داشته باشی! )
۲۱ فروردین ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید