گاهی یک جایی می ایستی! انگار جلوی یک آینه ی بزرگ...گاهی یک نوشته، آینه ات می شود...گاهی یک رفتار خاص از شخصی خاص...گاهی حتی یک مطلب طنز...مهم نیست چه چیز آینه ات می شود...اما به یکباره خودت را میبینی...با خودت رو در رو می شوی...و باورت نمی شود...دلت نمیخواهد به تماشای خودت ادامه دهی...تا همینجا هم که چشمت به خودت افتاد، کافیست...فرار میکنی...از خودت...از آنچه که خودت شده، بی آنکه متوجه باشی...این خود جدید، آنقدر آرام آرام در تو رخنه کرده، که خودت هم نمی شناسیش...
از یک جایی میشود به عقب برگشت...میشود مداوا کرد...
اما از جایی به بعد، دیگر امکانپذیر نیست...این خود جدید ریشه دوانده در تار و پودت...و خود قدیم فقط تصویریست محو....
(کاش همه چی برای من حسین، نوعی یه خواب بود مثل همیشه)
از: (دیر نشود)