چرا؟
چرا هنوز احساس میکنم از خانهٔ شمارهٔ ۸۶ کوچهٔ قدر غربی بیرون نیامدهام؟
چرا وقتی مادر در کوچه را گشود، پایم سست شد برای رفتن؟
چرا این داستان برایم تمام نمیشود؟
بغضم را تا چند کوچه آنطرفتر هم حمل میکنم
و در تقاطع امیرآباد بر زمینش مینهم
اما...
هنوز این نمایش- نه... نه... زندگی*- در من ادامه دارد
من هم با همهٔ خاطرههای خانهٔ شماره ۸۶ کوچهٔ قدر غربی در ساعت ۴ و ۳۹ دقیقه و ۱۵
... دیدن ادامه ››
ثانیه، متوقف شدهام
جایی که فهمیدم، آدمها دو دستهاند
یک دسته در یک غروب بهاری بیاد مادرهای رفتهٔشان سنتور میزنند
و یک دسته...
«میروند»
و در حال رفتن به آن بالاها، به پسرهایشان از پشت پنجرهای که مدام کوچک و کوچکتر میشوند چشم میدوزند.
امروز با خودم گفتم، کاش من هم دختربچهای بودم تا میتوانستم عاشق عکس ملوانی بشوم با بلوزی آبی و موهایی مجعد
و هر زمان که او
در پس موجها ناپدید میشد
من هم برای خودم ناپدید میشدم.
غربت غروبهای کوتاه پاییزی
در برابر غربت غروبهای کشدار بهاری
هیچ نیست.
_________________________________
*تئاترهای زیادی را تماشا کردهام، یا حتی احساس کردهام... اما این یکی را نه تماشا کردم نه احساس... این یکی را «زندگی» کردم.