این روزها حال خوبی ندارم. مدام درگیرم. مدام خیال میبافم. مدام در گذشته سیر میکنم.
ناگهان دلم کنده میشود از جا..
و ترس می دود درون سینه ام.
حس تنفر دارم.. دلم پر و خالی میشود از حس تنفر..
خودم را گم میکنم.. مدام گیجم.
سکوتم. افسرده ام. غمم. اخمم. بی حوصله و کلافه ام. دلهره دارم.. اتاقم را گز میکنم!
کتاب میخوانم.. هیچ نمیفهمم. بی سواد شده ام.
اصلا
... دیدن ادامه ››
نمیدانم در کجای زندگی و کجای این دنیای جهنمی ایستاده ام. حس کسی را دارم که در کنج حبابی کز کرده، منتظر است دنیایش بترکد . سقوط کند.. سقوط آزاد.
از فلسفه و سیاست.. از دین و منطق و ادبیات بیزارم.
از واژه ها و جمله ها دلگیرم. از نت های موسیقی که کنار هم ردیف شده اند.. میترسم! مداد هایم را دوست ندارم.
عکس هایم را یکی یکی میسوزانم.. از صفحه ی سفید و آبی فیس بوک. . . از شنبه و سه شنبه و جمعه .. از ماه های بی معنی تقویم..!
دلم یک حماقت کودکانه میخواهد.. یک فرار. مثل فرار از مدرسه به خاطر زنگ مزخرف ریاضی!
کاش نزدیک سحر تمام دغدغه هایم را به گلوله ببندم! سرخی خونشان را به زندگی ام بمالم، شاید... نه!
من از رنگها متنفرم.. در پی یک بی رنگی عظیم. یک سپیدی مطلق ام میخواهم نقطه ی سیاهی شوم در دل این همه بیرنگی!
من این روزها حال خوشی ندارم... بد می خوابم.. مدام تب دارم.. میسوزم در آتشی که نمیدانم از کجا شعله گرفته!
میسوزم و یخ میزند وجودم، قلبم، ذهنم،
آشفته ام.. عشق را نمیشناسم. با دلم غریبه ام.. قهرم.
این روزها مدام. . . دلم یک حماقت کودکانه میخواهد..
مثل فرار .
از: خود