خیابان بوی کودکی هایم را می دهد، بوی پیراهن چین داری که وقتی میپوشیدم، میشدم زیباترین دختر زمین. بوی دویدن با کفش های سفید تابستانی، خیابان بوی روزهای دورِ مرا میدهد .
بوی وقتی که پدر جوان بود و موهای سپیدش به زحمت دید میشد. روزهایی که مثل ما شوق کودکانه ای در دل داشت و محکم به توپ والیبال ضربه می زد.
خیابان بوی خنده های از ته دل مادر را میدهد، زمانی که من با لحن کودکانه، بی مزه ترین جک هایم را برایش تعریف می کردم.
خیابان امشب بوی روزهای آخر شهریور را می دهد، که شوق کیف و کفش نوی مدرسه، رویای شب هایم را میساخت. خیابان امشب بوی اسفند ماه دارد.. بوی ماهی کوچکی که در تنگ بود و من دعا میکردم تا سیزده به در زنده بماند.. آن زمان هم دعاهایم مستجاب نمیشد و ماهی کوچک من همان
اولین روزهای بهار، میمرد .
خیابان بوی کودکی ام را می دهد، آن زمان که دلم مال خودم بود. عروسک کوچک موطلایی بهترین دوستم بود، حرفهایم را به کسی نمیگفت. از هم دلگیر
... دیدن ادامه ››
نمیشدیم .. خودش بود و خودم.
خیابان امشب بوی گریه های بچه گانه ام را می دهد. وقتی بزرگترین غصه ی دلم این بود که مادر اجازه نمیدهد در کوچه بازی کنم. روزهایی که دلم از خواهرم می گرفت، چون بزرگتر از من بود و محرم بعضی حرف های مادر. . .
امشب، خانه نمی آیم. در این خیابان من چیزی جا گذاشته ام. آن زمان که کودکی سر به هوا بودم، از جیب کوچک دامنم چیزی افتاد و من نفهمیدم.
امشب پیدایش خواهم کرد . . .
از: خود