سخت میتواند خودش را معرفی کند. او که حتی یک عکس حتی یک خاطره ی تا خورده و پاره از
به دنیا آمدنش ندارد. نمیداند روز متولد شد یا شب! هوا سرد بود یا آفتاب داغ تر از همیشه
می تابید! شاید باران تازه بند آمده بود که از شکم مادر بیرون آمد!
مادر! چه غریب و دور... پدر! چه گنگ و بی معنی.
نه در کوچه ی بن بست فوتبال بازی کرد نه تکالیفش را نوشت نه جلوی تلویزیون ماتِ کارتون های
رنگارنگ شد و نه برای جشن تولدش بیقرار آدم
... دیدن ادامه ››
آهنی و ماشین کنترلی بود که قرار است هدیه بگیرد.
این ها را تجربه نکرده. خیلی چیزها بلد نیست. اما خوب یاد گرفته.. التماس کردن را !
خوب یاد گرفته در سرمای بهمن ماه تنها با یک تی شرت کهنه ساعت ها روی پل عابر بنشیند و یخ نزند.
خوب یاد گرفته وقتی التماس هایش بی جواب ماند یا با تندی و تحقیر پاسخ داده شد بغضش را
در گلو حفظ کند. خوب میداند جای اشک ریختن کجاست.
خوب میداند به هم سن و سالانش چطور نگاه کند.
خیلی خوب میداند گرسنگی چه وقت می آید و چه وقت خواهد رفت.
میداند زندگی حق اوست. مادر حق اوست. پدر حق اوست. زنگ مدرسه حق اوست.
دست پخت مادر و تخت خواب حق اوست.
او کودک خیابان است... امروز بی سر و صدا در پی حق و حقوق گمشده اش شهر را با کفش های
سوراخ و کثیفش میگردد. اما...
فردا که پاهایش بزرگ شدند و کفشهایش تنگ، کودکی های گم شده اش را از جامعه پس خواهد
گرفت.
از: خود