مادر می گفت..
تمام می شود تنهایی ات
طاقت بیاور
تا طلوع یک نفس باقیست
و من می اندیشیدم..
انگار خدا این یک نفس را تا طلوع حبس کرده در سینه ی مغمومش
و خدا..
تنهایی اش را میراث من نهاده بود
بعد غربتش در دلها گویی
پ.ن
مادر خدا را خوب میفهمد
این را در اشکهاش دیده ام زلال
و
خدا با مادر سخن می گوید در سکوت
این را در نگاهش دیده ام سپید
و
من..
من خسته ام خدا
مادر می داند!
م.طلوع