مهشید: ما دیگه نمی تونیم باهم زندگی کنیم.ازدواجمون دیگه نمی تونه ادامه پیدا کنه.گفتنش دردناکه من به تو هیچ وقت علاقه نداشتم دیگه هم ندارم.باید قطعش کنیم.
هامون: ولی من به تو علاقه دارم.
مهشید: می دونم تو به خودتم خیلی علاقه داری
هامون: خوب این طبیعیه مثل هر کس دیگه .تو خودتو
... دیدن ادامه ››
دوست نداری؟
مهشید: نه ، خود اینجوری مو دوست ندارم.با تو دارم می پوسم.
هامون: مهشید چرا پای منو وسط می کشی؟ تو داری یک بحران شدید روانی رو طی می کنی و طبیعیه که ازهر کس و هر چیزی ممکنه بدت بیاد.
مهشید: نه ، نه من دیگه این شرو ورای تو رو گوش نمی کنم..درباب وصل و یگانگی و استحاله در دیگری و با معبود یکی شدن و از این مزخرفات..تو عملا نشون می دی یک آدم دیگه ای هستی ...180درجه حرفت و عمل ات با هم فرق می کنه..