در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | آنا عـلـّامی درباره نمایش تهران بی تو: نمی دانم متاثر و غمگین باشم به خاطر حال و هوا و محتوای نمایش خوب یا خو
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 22:41:45
نمی دانم متاثر و غمگین باشم به خاطر حال و هوا و محتوای نمایش خوب یا خوشحال و متعجب و امیدوار برای تئاترمان! به خاطر تماشای نمایشی پر مفهوم و با احساس و تامل برانگیز که به حق، حرف ِدلم بود و حقیقتِ محض هر انسانی را نمایان ساختند و ممنونم از نویسنده و کارگردان محترم که باعث شدند حقیقتِ خودم را بهتر دریابم )
چه تلخ است میان جمعیتی خود را حس کنی که حقیقت خود را در اکثر جاها انکار می کنند و بعضا مدعی اند!..... و در عمل و به موقع نشان می دهند کمکاریها و بی تفاوتی هایشان را. دلت می خواهد نبینی! که واقعا حالت را بد می کند... و من دیدم...برایم دیدنِ این تلخی ِ بی تفاوتی ،دردناک بود.

نمی دانم از کجا شروع کنم ؟ از ابتدای نمایش که به انصاف ، خیلی خوب بستر تیره و تار و خفقان موجود را به همراه شنیدن صدای تنفسی که گویا اجباریست یا به سختی با تلاش و تقلا صورت می گیرد ، به من منتقل کرد...... یا از پایان این نمایش هنری که مثل موجی غمبار مرا در خود غرق کرد و برایم ملموس تر شد سروده ی زیبای فریدون مشیریِ نازنین : ''' ما ، همان جمع ِ پراکنده ، همان تنـــــــها ، آن تنها هاییم... ''''

به ... دیدن ادامه ›› راستی که همه ما اکثرا دیر میرسیم و ای کاش اینقدر در منجلاب بی تفاوتیها فرو نمیرفتیم انسانهای خوابزده ای که تقلایشان نیز باعث بدتر شدن خواهد شد ای کاش از این بی تفاوتی ایی که در آن فرو افتادیم بالا می آمدیم ما حتی خودمونم نجات ندادیم ...به حق که خوب مطرح شد.

از نظر شخصی من به خوبی سیر تسلسل تلاشی که بهتره بگم در این بستر تیره و تاریک ، باطل هست ، نشان داده شد.
وقتی خواسته ها تلاشها آرزوهایت و در واقع منِ واقعیِ درونی ات را مثل یک بار در چمدان زندگی ات بسته باشی و با خودت حمل کنی و گرچه گام برداشتنت هم محکم باشه حالا کُند و معقول یا افراطی و تند پیش بری یا حتی بی اختیار بری ، اما میبینی گاهی واقعیتِ زندگی برات ترسی به همراه داره که اکثرا از این واقعیات فرار می کنیم. هر چی تندتر پیش بری نفست بدتر می گیره گاهی این تلاش برات خفقان میاره چون ترس از واقعیتهای پرمعنی، ترس از نبودِ انسانیت ، ترس از نبودِ توجه ها هست و کمک نرسوندنو غمخواری در قِبَلِ یکدیگر. .. و ترس برای خیلی از آدمها صرفا در یکسری اتفاقات عادی و طبیعی( که در نمایش بهش اشاره شد )بیشتر هست ،تا واقعیاتِ مهم و اخلاقی - رفتاریِ زندگیها

برای من دویدن دو فرد چمدان به دست و بادکنک به دست ، مفاهیم مختلفی در بر داشت،
ولی چیزی که حسش کردم انسانی بود که گوئی همه ی سنگینی بار زندگی و روح و منِ واقعی خودش را ، تمامِ هست و نیستِ وجود زندگی اش را با خود حمل می کرد ...شاید می بُرد جایی دور از شلوغیها شاید می خواست برود از این اجتماع خوابزده...چه آرام چه متعادل و چه سریع و پی در پی ، گویا سیرِ بی فایده پایِ رفتنش را گرفت ! و نیز ،توانش را...تلاش یک نفر به تنهایی با تمام ِ امید و اهداف و رویاهایش ،در بستری تیره و تار به راحتی و یا حتی بهتر است بگویم به هیچ وجه موفقیت آمیز نخواهد بود و در سیاهیها محو میشود...به هر حال انسان با امیدهایی زنده است و ای واااای بر روزی که بال پروازش را نیز بگیرند...دیگر پر پرواز و انرژی ایی برای پریدنش نمانَد...شوقی نمانَد( با پای برهنه و قدم گذاشتن در راه سخت اما به امید داشتن تنها امید باقی مانده اش(بالی برای پریدن)! باز هم پیش می رود) اما در بستری سیاه که به تنهایی پاسخگو و کارساز نمی باشد.و دستان یاریگری او را در نمی یابند....وای بر چنین روزی ...چنین فاجعه ای...

روحِ مُرده ی انسانها برای من در این نمایش خیلی بیشتر حس شد شاید اینکه انسانها با فرار از خود واقعی و یا فرار از همنوعانی بی روح و مواجهه با تلخیه حقایقی که مداوم شده به مرور خسته می شوند و در واقع روح زندگی شان بین مُردن و نمُردن گیر میکند.و تبدیل می شوند به مُرده هایی که صرفا در شهر زندگی می کنند. و فقط کلمه ی زنده بودن را به یدک می کشند.

طراحی صحنه. ..... طراحی لباسها.صداهااا... نورپردازی و فضاسازی بسیار خلاقانه و مفهومی بود :)

خودم رو جای شخصی که در کف صحنه در تابوت شیشه ای خوابیده بود و تلاش و تقلا میکرد و کمک میخواست گذاشتم و دیدم با چه حس خفقانِ بدی و شاید عاجزانه به تماشاچیها نگاه میکرد...دنیای ما از پشت قاب شیشه ای ِ زندگی اَش برایش دور بود ......گوئی تماشاچیان آدمهایی بی صدا هستند که فقط و فقققط نظاره گرِ سختی و مشقتش می باشند.....اما ما برای کمک چه می کنیم ؟!چه کار کردیم؟!! :

""" همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم (فریدون مشیری) ''''' و....انسانها رفتند!

چرا انقدر به از بین رفتنِ روح زندگیها بی تفاوت شدیم و با ذره ذره آب شدن در این عرصه، باز هم ساکتیم؟! چرا وقتی تلاش و امیدمان را به ناحق تباه می کنند یا میپذیریم یا لال می شویم و یا تصنعی خوشحالیم !!؟ چرا اعتراااض! کمک کردن و درکِ رنجِ یکدیگر برای ما بی معنی شده و به راحتی از کنار هم عبور می کنیم؟!!!
به راحتی بر روح و وجدانِ انسانیِ اکثر ما گرِد مرگ نشسته !

همه در قاب و جعبه ی شکننده و شیشه ای زندگی خودشون محبوسن و فقط منتظرن... منتظر شاید یک ناجی..... کسی از خودش شروع نمیکنه همه چشم انتظار دیگری هستند یا به تقلید دیگری.....انتظار کشیدن عادت روزمره شده... صرفا نظاره گریم برای اینکه شاهد یک تحول ِ خوب باشیم!فقط نگاه می کنیم!نگاه به محبسی که اگر انسان بخواهد میتواند آنرا بشکند و نفسی تازه کند گرچه ریشه هایی مشکلساز همیشه در بستر جامعه مانع میشوند
درست و به خوبی بیان شد : وقتی بزرگ میشیم مشکلات فرق دارن دیگه خبری از فرشته نیست .....زمان که میگذره میفهمیم حتی قدمی مثبت هم برداریم یا با هدف و انگیزه ت ، فقط خودت بخوای اصلاحات رو در حد خودت هم انجام بدی، نهایتا تا مدتی روشنیِ این مسیر رو در محدوده ی شعاع خودت که اندکم هست میبینی اما اساسِ محیط که تیره و سیااااه هست مانعت میشود یا مشکلساز.. میشود رنجی عظیم و عذابی برایت می شود که با ذره ذره ی وجودت حسش می کنی!و درک میکنی به مرور ،که تنها خودت هستی که خود را درمی یابی! و اگر بقیه ی افراد سیاهی - خاموشی و رخوت را به گامهای مصمم و روشن ترجیح بدهند اونوقته که همون روشنایی اندکم برا خودت کافی نیست
( طراحی میزانسن گامها ریتم عالی بودند)

فضای شکننده ی تابوت شیشه ای که همه ی ما در اون محبوس و گرفتاریم صرفا شده پنجره ای برای دیدن و شاید بهانه ای راحت! برای هیچ کاری در جهت بهبود یا کمک و درک همنوع انجام ندادن!.و محبسی میشود برای سکوت در قِبَلِ گرفتاریها ، ناراحتی و رنج انسانها و درجا زدنِ خودمان.

شکستن و از بین بردن رخوت و اسارت، اشتباه نیست . دشوار هم باشد اما شدنی ست!
مردم انگیزه ای برای در کنار هم بودن و دریافتن غم و مشکلات هم ندارند.
زندگی ها به راحتیِ سیگاری که در دست بازیگر دود میشد، میره...دود میشه و تموم میشه.آدمها با زندگی ماشینیشون دیگه از بود و نبودت سراغی نمی گیرند. شاید به اون بالا برگشتن ، بین جماعتِ خوااابزده باشه که قطعا من هم بودم دیگه به اون بالا بر نمیگشتم... و بلعیدن اندک هوای جانفرسا و دود کردن زندگیمو با آرامش و تامل نگاه می کردم اما بین جماعت بر نمیگشتم....

بی تفاوتی به رنج و مشکل مردم و از بین رفتن روحِ انسانها، اینکه در این نمایش میدیدی و میفهمیدی این جماعت که عمدا و سهوا خودشونو به خواب زدند با طراحی زیبای آینه (و حجله مانند) بهت نزدیک و نزدیکتر میشن اونوقت میخواهی که عمدا بری یه جا گُم بشی....دور از اینهمه غریب!
بی تو بودن...بی او بودن.... برای زندگیِ ماشینیِ امروز که در جریانه و دیگه جائی برای عواطف و درک همنوع نیست، بی معنی تلقی میشه.

تهرانِ بی تو همچنان خواهد ماند...نه دادرسی...نه دادخواهی ...نه یادی از تو
تهرانِ بی تو (شهرهایِ بی تو) فقط مسیرِ سابیده شدن روحت را و ترافیکِ مبدا و مقصدِ تکراری روزمره ات را خبر می دهد...
اما خبری از چگونه و به چه قیمتی زندگی کردن و رنج کشیدن همنوعان در این مسیر را گزارش نمیدهد .خبری از میزان بالا رفتن مهربانی و ارزشِ انسانیت نمی دهد.

* ننگمان باد این جان!...
این که با مرررگ دراُفتادست ، این هزاران و هزاران که فرو افتادند، این : * منم* ، این :* تو* ، آن :*همسایه* ، آن : *** انـــــســــــــــــــــــــــــــــان!* **
این مائیم
ما، همان جمعِ پراکنده
همان تنها، آن تنهاهائیم! ( فریدون مشیری)

از قلم زیبای آقای فواد مخبری و هنرنمایی خوبشون که واقعا حرف و حسِ درونیِ من و شاید بعضی افراد رو، با هنرشون گفتند و ارائه دادند و مخصوصا از هنر و برداشت ذهنیِ خاصِ کارگردان( آقای کچه چیان)طراحی بسیار خوبشون و کارگردانی هنرمندانه و هوشمندانه ی ایشان بسیار لذت بردم و ممنونم

مجدد خواهم دید. این نمایش اجرایی از زندگی واقعی انسانهاست حقیقتِ انسان امروزی رو عالی نمایان کرد...بسیار خوب و قابل تامل بود.
تئاتر صرفا گذران وقت نیست ..این اثرِ هنری ، تامل در بخشی از حقایق تلخ زندگی ما بود. انسان امروزی...اخلاق وارزش قائل شدنهای امروزی برای یکدیگر.

خوشحالم که غروب جمعه ام را صرف تماشای کار خوبتون کردم
با آرزوی موفقیت برای تمام عوامل
خسته نباشید :)