به گمانم هنوز هم تلخم !
براستی چرا اینگونه شده ام ؟
وقتی تنها می شوم حرفم نمی آید، افکارم جمع نمی شود
آشفته می شوم، نگران...
راحت بگویم..
تلخ می شوم،
مثل قهوه ی تلخی که با یک لیوان شکر هم قابل خوردن نیست!
می گفت چقدر در کنارت آرامش دارم
دلم برای در کنار تو بودن تنگ شده !
برویم و تا چندی دور شویم از هیاهوی این شهر
خوش بگذرانیم
بخندی تا
... دیدن ادامه ››
من هم کمی بخندم ...!
می دانی از وقتی که رفتی نخندیدم
امشب می نشینم و به حرفهایت فکر می کنم
باورم نمی شود همه ی اینها را خطاب به من زده باشد
چه متغیر شده ام این روزها
وقتی تنهایم عجیب احساس دوگانگی می کنم
کاش هرگز تنها نبودم
براستی چرا اینگونه شده ام ؟
چه بد که تلخ می نویسم..!!!