یهو وسط حرفاش بهش گفتم : میشه عینکتو در بیاری ؟ گفت : نه ، من کوره کورم بردارم اصلا نمی تونم درست ببینمت ، روی صورتش عینکش رو صاف کرد و دوباره به حرفاش ادامه داد ، روزهای اولی بود که می شناختمش ، اون روزها بیشتر دلم میخواست از خاطره های قدیمی فرار کنم و هرجوری شده جدیدش رو بسازم که یادم بره همه چیزایی که یه روزی بودن و حالا نه ، زیاد گوش نمیدادم چی میگه ، واسم مهمم نبود ، فقط گذاشتم دوسم داشته باشه ، انگار که زنگ خونمون رو زده باشه و من فقط از ترس تنهایی و این که کسی خونه نیست درو باز کردم که بیاد تو ، وگرنه توی خودم خوب می دونستم ، اون شبا جاش روی کاناپه اس که بخوابه و من توی اتاقم.
واسه همین وقتی بعد از دو هفته ازش خواستم عینکشو برداره تا چشماشو درست تر ببینم و نذاشت ، اصلا اصراری نکردم.
تا اون روز ، ماه ها گذشته بود از آشناییمون ، همون عطر همیشگی رو زده بود و مثل همیشه با صدای اروم اما بم اش به ساکتی من توجهی نمی کرد و حرف میزد تا فقط من هر یه ربع یه بار یه لبخند بزنم یا با سر تایید کنم ، یهو وسط حرفاش گفت : شال آبی خیلی بهت میاد ، لبخند زدم گفتم : میشه عینکتو برداری ؟ گفت : اخه من کوره کورم ، گفتم اشکال نداره یه چند دقیقه تار ببین منو ، عینکشو برداشت.
این بار اون در خونش رو روی من باز کرد ، گذاشت دوسش داشته باشم ، خواستم عینکشو بذارم سرجاش بهش بگم : نه ، حواسم نبود تو کوره کوری . ولی یه صدایی پیچید توی گوشم ، یکی درو از پشت بست ، اجازه داد دوسش داشته باشم.
حالا خیلی وقته میگذره ، به نظرم واجبه همه ی آدم ها عینک داشته باشن ، هیچ وقتم از روی صورتشون برندارن ، واجبه بعد از سلام و احوال پرسی بهشون گوش زد کنی که ، میشه هیچ وقت نذاری دوست داشته باشم ؟
#مرآ_جان