بیگانهای روی صحنه
نقد بیگانه؛ به کارگردانی مسعود دلخواه
نوشتهای از نوشین مهران و قاسم نجاری
«چقد شلوغه... همهی اینا اومدن منو ببین؟» این سخنان آغازین مورسوی دلخواه است. مورسویی که شاید پس از سالها به بهترین شکل ممکن روی صحنه زنده شده باشد، اما جایش آنجا نیست. مورسو روی صحنه بیگانهای است که جایگاهش اشتباه گرفته شده. بیرون کشیدن او از متن رمان به صحنهی تئاتر، به ما نشان میدهد که چرا نباید بیگانهی آلبر کامو به صحنه کشیده شود.
مورسو قرار است شخصیت محوری نمایش «بیگانه» باشد. اما شخصیت محوری کیست و مهمترین کاربردش چیست؟ آنچه کاراکتر را به شخصیت محوری نمایش تبدیل میکند عنصر ستیز است که کنش شخصیت نیز حول محور آن شکل میگیرد. کنش، بیرونی کردن آن ستیز درونی است. مورسو ضدقهرمان رمان اگزیستانسیالیستی کامو است. حال، اما مورسوی نمایش «بیگانه» در موقعیتی دراماتیک اما کاملاً تحمیلی قرار گرفته. چرا که نمایش نیاز به کنشی بیرونی دارد و این کنش بیرونی، ستیز درونی مورسو
... دیدن ادامه ››
را میطلبد. آنچه که مورسوی کامو تعمداً از آن بیبهره است. قرار نیست داشته باشد.
مورسو، شخصیت رمان بیگانه، در برههای از تاریخ فلسفهی کامو شکل میگیرد که آنقدر حواشی و مسئولیتهای بشری دور سر انسان میچرخد که او از زیر بار آنها رفتن شانه خالی میکند. انفعالی را میطلبد تا خودش را در برابر این حوادث بیمه کرده و به زندگی ادامه دهد. ویژگی بارز این شخصیت کنارهگیری از هرگونه تضاد با جامعه و حتی با خود است. نویسنده عمداً او را کنارهگیر میآفریند تا به ما نشان دهد بیخیالی مطلق در قبال همه چیز یعنی چه. حال آنکه در نمایش بیگانه شاهد شمایلی قهرمان گونه از مرسوییم. آنچنان که بازیگر این نقش، رحیم نوروزی، سعی میکند از آن بگریزد اما نوع دیالوگهایی که بیان میکند و آن سکوتهای طولانیاش نمیگذارد مورسو تصویری انسانی و به دور از قهرمان پروری داشته باشد. شاید مورسوی کامو بهترین نوع ضدقهرمان منفعل ادبیات باشد اما قطعاً کسی نیست که به کار تئاتر بیاید.
شخصیت اصلی از رمان بیرون کشیده شده و ناگهان خود را در صحنهی تئاتر مییابد. صحنهای که ستیز لازمهی آن است. پس اقتباس کننده سعی میکند چیزی از بیرون وارد کند تا جای این ستیزها را بگیرد. او با هوشمندی سعی کرده این عنصر را در شخصیتهای فرعی کار بگذارد؛ وکیل در همان صحنههای اول به زبان گویای مورسو تبدیل میشود از او دفاع کرده و حتی سعی میکند در دهان او جواب بگذارد. او به مورسو میگوید که این را اعلام کند که موقع دفن مادرش سعی کرده احساساتش را کنترل کند و الی آخر. در کنار وکیل، شخصیتهایی چون امانوئل و ماری و سلست و دیگران سعی میکنند مدام همان دفاعیات را از مورسو اعلام کنند. در مقابلشان دادستان و مدیر خانه سالمندان و حتی کشیش میایستند که موج اتهامات را به مورسو وارد میکنند. سؤال اصلی اینجاست که اگر قرار است همه در این ستیز جعلی از مورسو دفاع کنند جز خودش، او هنوز هم بیگانه است؟ آیا این تمهید تحمیلی کاراکتر محوری را کمرنگ و بیگانه را به قهرمانی ترحم برانگیز تبدیل نمیکند؟ و مگر همین ترحمِ مخاطب بر ضد فلسفهی متن مورد اقتباس نیست؟ بیگانهی دلخواه، مورسویی را به نمایش میگذارد که نه تنها ترحم هیئتمنصفه (ما تماشاگران) را برمیانگیزد، بلکه کاموی زندهی نمایش را با سکوتش وادار به زمین انداختن قلم میکند. کامویی که کاملاً بر خلاف تصویر واقعیاش، خالی از هرگونه شور زندگی و کنشمندی به نمایش گذارده شده. بگذریم که آن دکلاماسیونهای وکیل و آن فریادهای بیدلیل دادستان آنقدر بد در آمدهاند که بیشتر جنبهی کمیک به شخصیتها میدهند و همین، خود باعث بالا بردن هر چه بیشتر شخصیت مورسو و شمایل سازی قهرمان گونه از وی میشود.
اگر سطور بالا را اشکالات ریزی بدانیم که در جایجای اثر پراکنده شده، در کلیت اشتباهی بزرگتر از دلخواه و تیمش سر زده است. سؤالی مطرح میشود که لازمهی اقتباس از یک اثر چیست؟ اقتباس کننده چه افقی از هم-زمانی در اثر مورد اقتباس میبیند که آن را نیازمند بازتعریف میشمرد؟ منحصراً برای نمایش «بیگانه» هیچ نگاهی به جامعهی معاصرمان و هیچ دلیل منطقیای برای اقتباس از بیگانهی کامو دیده نمیشود. آن هم چنین اقتباسی که تا حدودی به آرمان نویسندهی اصلی اثر پشت میکند و فقط پشت میکند! هیچ حرف تازه، هیچ نگاه تازهای به اثر آلبر کامو نیست. تنها نکتهی منطقی این وسط همان چیزی است که روی پوستر اثر نوشته شده: «اثر مشهور آلبر کامو». این اجرا فلسفهی وجودی خودش را فقط از طریق شهرت و محبوبیت اثر کامو در ایران تبیین میکند و لا غیر.
با این حال، حداقل لازمهی اقتباس داشتن دیدی جدید به مسئلهای قدیمی است. این را میتوانیم از اقتباسهای به جا و درست تاریخ ادبیات نمایشی بفهمیم. نویسندههایی مثل یوجین اونیل یا ژان آنوی با اقتباس از آثار آنها را گامی به جلوتر میبردند و با شرایط جامعهشان پیوند میدادند. اما در مورد این نمایش نمیتوان هیچ پیوندی با جامعه دید و همین تک نکته میتواند دلیل وجود اثر را زیر سؤال ببرد. مسئلهی دیگر این است که آیا وقتی اقتباسی انجام میشود، متن مرجع اقتباس پذیر است؟ باید فکر کرد «بیگانه» ای که اساسش بر انفعال شخصیت اصلی آن است، آیا میتواند روی صحنه تئاتر جایی برای جولان داشته باشد؟ برای این سؤال کافی بود نگاهی به اقتباسهای سینمایی و صحنهای بیگانه انداخت تا متوجه شد که هیچ اقتباس موفقی از آن صورت نگرفته، چون دراماتیزه کردن بیگانه، مساوی است با کشتن آن. از آن طرف نگاه کنید که آلبر کامو خود نمایشنامهنویسی کار بلدی است که اگر خودش لازم میدید این اثر را در قالب نمایشنامه مینوشت.
حوالی نمایش «بیگانه» مسئلهی دراماتورژی نیز مطرح شده است. میگویند بیگانه اثری است که دراماتورژی قویای دارد. این یک شوخی است. هیچ اثری از دراماتورژی در ثانیهای از اجرای این نمایش دیده نمیشود. ما با واو به واوِ رمان بیگانه طرفیم. آیا دراماتورژی این است که ما اسم یکی از شخصیتها که رز است را سمیه بگذاریم؟ یا این است که وقتی بیماری جذامی بر تابوت مادر مورسو – که از قضا مسیحی است- میآید، دعای «اللهم انی اسئلکَ ...» بخواند؟ اثری که رد پای بسیار کمی از فضای جامعه در آن به چشم میخورد و هیچ دیدگاه جدیدی برای عرضه ندارد نمیتواند برچسبهایی مثل «دراماتورژی» و امثالهم را دوام بیاورد چرا که اطلاق چنین برچسبهایی اندک شرافت اثر را به باد میدهد.
نمایش «بیگانه» مصورسازی لحظهبهلحظهی رمان کامو است با اندک تغییراتی برای هر چه بیشتر دراماتیک کردن اثر. اجرایی است از لحاظ بازیگری و کارگردانی آبرومند و شسته رفته. اما این تصویرسازی هیچ چیز جدیدی برای عرضه کردن ندارد. جای شک نیست که از اجراهای همزمان خودش بهتر است و حداقل احساس «تئاتر دیدن» دارد، اما همهی اینها به مانند تزئینات و جواهراتی بر سر و گردنِ هیچ است! «بیگانه» با همهی این اوصاف ارزش دیدن دارد چون حداقل شرافت اثر نمایشی را حفظ کرده و به شعور تماشاگر خود توهین نمیکند و خلسههای مورسویی و آفتاب و دریای الجزیره را به خوبی رو صحنه آورده، اما فراموش نکنیم که جای «بیگانه» آن بالا، روی صحنه نیست. به قول آراز بارسقیان:این اثر از نوستالژی بچههای دهه پنجاه و شصت و آنارشی بچههای دهه 70 که هر یک خود را مورسویی میانگارند برای فروش بهتر نهایت استفاده کرده است.