در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال آراز بارسقیان | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 03:32:32
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
تئاتر شهر و مسئلهٔ فروپاشی
به بهانهٔ نمایش «ملاقات با بانوی سالخورده» با گردانندگی میترا علوی طلب
آراز بارسقیان

برعکس آنچه باید، اکثریت اساتید دانشگاه‌های تئاتر کشور، به شدت بی‌استعداد و ناتوان در زمینهٔ اجرا هستند. در اکثر موارد یک سری «مدیر» درجه دو یا سه هستند که در کسوت‌های مدیر گروه، معاون دانشگاه یا حتی مدیر فلان سالن تئاترِ وابسته به دانشگاه، حضوری «اداری» دارند و با بازنشستگی هم به گوشه‌ای می‌روند. در این میان تعدادی هستند که تلاشکی برای حضور صحنه‌ای هم می‌کنند و اکثراً بدترین آثار روی صحنه را به تماشاگر ارائه می‌دهند. فهرست اسامی این اشخاص بی‌استعداد بلند بالاست و در تمام دانشگاه‌ها پخش: رحمت امینی، پیام فروتن، محمدحسین ناصربخت، فریندخت زاهدی و بهروز بختیاری تنها مشتی از خروار چنین افرادی هستند. این‌ها شاید هر کدام در زمینهٔ تخصصی خود حرفی برای ارائه داشته باشند (که عموماً هم بازیافت حرف‌های دیگران است ـ بحث مقاله‌نویسی هم که دیگر سروته‌اش مشخص است) اما وقتی پای میدان عمل در میان باشد جزو نفرات صدوچندم از فهرست صد نفرهٔ هنرمندان «عادی» تئاتر هستند. در این میان هم چند نفری هستند که گاهی به طرز خط‌شکنانه خود را به صف هنرمندان تئاتری می‌رسانند: مثلاً نغمه ثمینی که با تمام ضعف‌هاش یک سروگردن از آن‌ها بالاتر است. جالب هم هست که ... دیدن ادامه ›› امثال ثمینی تظاهر به داشتن یک زاویهٔ پنهان با «تشکیلات دانشگاه» دارند.
این روزها اگر قرار باشد شاهد تبلور این قضیه باشیم می‌توانیم به سالن چهارسوی تئاترِ شهر مراجعه کنیم و اثر خانم میترا علوی طلب را از نزدیک ببینیم. موازی شدن اجرای یک نمایش دبستانی روی صحنه‌ای حرفه‌ای، با زوال و مدیریت ناکارآمد تئاتر شهر و در حد وسیع‌تر مرکز هنرهای نمایشی، اصلاً امری اتفاقی نیست. بلکه عارضهٔ مستقیم این ناتوانی در مدیریت تئاتر است. ساده‌ترین بروز این ناتوانی را می‌شود در همان داداردودور بی‌مورد دربارهٔ جمع شدن بساط «بساطی‌ها» از دور محوطه دید: آن محوطه «هیچ» فرقی نکرده. (راستش نگارنده هیچ‌وقت از آن وضعیت ناراحت نبود، سؤال اینجاست که ناراضیان چگونه راضی شدند؟)
نمایش علوی طلب هم درست به مانند کارهای رحمت امینی، در دستهٔ ما قبل نقد قرار می‌گیرند، اما این روزها بهای ماقبل نقد بودن یک «چیز»، «خشم» است. خشمی که به تو اجازه می‌دهد به راحتی سالن را ترک کنی و فکر کنی چرا بطری خالی آب را نباید به سمت بازیگران پرتاب بکنی؟ خشمی که اجازه می‌دهد به روابط عمومی بروی و توی صورت کارمند آن‌جا فریاد بزنی که «این آشغال چیه؟» و چرا با وقاحت تمام پول این آشغال را از ما می‌گیرند؟
اما چرا عصبانی؟ چرا جدی؟ زوال تئاتر و تئاتری و هر پس‌وپیش‌وندِ «تئاتر»‌ دار در ایران برای نگارنده روشن است. دیگران اگر دچار نابینایی ادیپ‌وارِ پیش از کشف حقیقت شدند، مشکل خودشان است. از مدیریتی که اصلاً متوجه‌ سیاهی مطلق نیست، چطور می‌شود انتظار داشت که شورای نظارتش شروع کند به این پرسش ساده که چرا یک متن آلمانی، در هیچ‌کدام از مواد تبلیغاتی نام «مترجم» ندارد؟ از تماشاگری که تصوری از تئاتری که دارد می‌بیند ندارد چه انتظاری باید داشت؟ تماشاگر فرق تئاتری که در دبستان اجرا می‌شود با یک نمایش حرفه‌ای را نمی‌داند، چون به عمرش تئاتر مدرسه‌ای ندیده، حالا باید چه کرد؟
کارگردان بی‌استعداد و ناتوان، یک متن قدرتمند را به یک اجرای زیر «صفر» می‌کشاند و تماشاگر باید پول بدهد و کار را ببیند و تشویق هم بکند؟ وقتی هم که می‌گوید آشغال است، پاسخ این است: «تئاتر آشغال نیست»! ولی هست. چرا؟ بازیگرها یک سری جوان هستند که باید حتماً تئاتر رو توی دبستان تجربه می‌کنند و علوی طلب هم مربی نمایش در مدرسه است؛ نه استاد دانشگاه هنر و این‌ها هم دانشجویان تئاتر! این تفاوت بسیار آشکار است و واضح. اما چرا باید برای چنین «زباله بازیافت‌ناپذیری» پول پرداخت کنیم و خوشحال باشیم؟ چرا یک بار نمی‌پرسیم به چه حسابی به افراد بی‌استعداد اجازهٔ کار توی حرفه‌ای ترین سالن کشور داده می‌شود در حالی صدها جوان آن بیرون دارند تحقیر می‌شوند و اجازه نفس کشیدن ندارند و در نهایت از تئاتر سرخورده می‌شوند؟ زندگی در این تئاتر سیاه چه دارد که قرار نیست از آن بیرون بیاییم؟ این رها شدگی تئاتر شهر در آسمان و زمین نشانهٔ چیست؟
یک کلمه: مدیریت ناکارآمد؛ هم در مرکز هنرهای نمایشی، هم در تئاتر شهر.
همین.
زمین و زمان را به هم بافتید الان فضای اطراف تئاتر شهر ربطش به این تئاتر چی بود؟ تئاتر کاری ساده و بیشتر انتزاعی بود اجرای بازیگرها خوب بود و اینکه همه از اول با تجربه نیستند وقتی اجرای جوانان را نگاه می‌کنید باید این مطلب را هم لحاظ کنید و سپس قضاوت کنید
۰۷ آبان ۱۴۰۲
شما فک کردید لابد اجرای مثلا آقای سمندریان را می‌دیده‌اید ؟! خب هر گروه جوانی باید از جایی شروع کند باید تجربه کسب کند و خاک صحنه بخورد ضمن اینکه تلاش این گروه جوان و کارگردانی آن هم ستودنی بود
۰۷ آبان ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چرا ناامیدی را با شوقی بی‌پایان خریداریم؟

نقدی چیزی «ماقبل نقد» دشوار است. از چند جهت: تشخیص «ماقبل نقد» بودن و حرف زدن درباره‌اش. به نظر نمایش‌های مبتنی بر «فرم و حرکت» کمتر جایی برای توصیف و در آمدن معنا و منظور باشند اما از هر «فرمی» اگر حرفی برای گفتن داشته باشد، معنایی هم منتقل می‌شود و دریافت و کشف آن معنا لذت بخش است. اما «مفهوم‌زدایی از فرم» سال‌هاست در یک اتحاد نامقدس بین عرف اجرایی کشور، هنرمندان هنرهای نمایشی و تماشاگرانی که از سر ناچاری وقت خود را با تئاتر پر می‌کنند دارد اتفاق می‌افتد.
این یکی هم چیزی نیست جز تقلید دست چندم از نمایش‌های سال‌های دور و نزدیک تئاتر ایران که توسط «گروه ده» و امثالهم دنبال می‌شد. استقبال اما چرا؟ ۱) روابط عمومی نسبتاً موفق. ۲) اندک شهرت کارگردان نمایش که از سال ۹۸ (اولین اجرای نمایش) تا امروز افزایش یافته. ۳) موج ناامیدی اجتماعی: این نمایش به خوبی در خط این ناامیدی قرار گرفته و با فرمی هزار بار تضمین شده، به صورت زامبی‌وار اجازهٔ حیات یافته.
برای شروع بررسی «بازیگر» را محور قرار می‌دهیم، متوجه می‌شویم «بازیگری» رخ نمی‌دهد. با تطبیق فهرست بازیگران دو نسخه از اجرا این قضیه مشخص می‌شود: تقریباً چهار پنج نفر از آن اجرا به این اجرا منتقل شدند. نقشی وجود نداشته تا به یاد کسی بماند و در نتیجه بازیگر هر هنرجوی دَم توپی است که می‌تواند ... دیدن ادامه ›› پرت شود توی صحنه و ازش یک سری حالت و میمیک انتظار داشت و حرف‌هایی را بهشان یاد داد تا حفظ کنند و روی صحنه با فریاد بیانشان کنند. یا به روی هم داد بزنند یا به روی تماشاگر. در کنارش یکی سری حرکت هم هست که باید «اجرایی» شود تا نمایش «پیش برود».
نکتهٔ بعدی «فکر» است. اطلاق واژهٔ «نوشته» لطفی است در حق کلمات پیاده شده در صحنه. با اینکه نمایش به ظاهر اقتباسی از یکی از آثار برتولت برشت است اما عملاً شاهدیم چطور به مدد آموزه‌های نمایشی دو دههٔ اخیر تئاتر ایران، محتوا زدایی از آن صورت گرفته. نمایش دیالکتیکی برشت (با محوریت طبقهٔ کارگر/دهقان و بورژوا/ملاک) روابطش از هم گسسته شده. اما ناتوانی در نگارش بهانهٔ فرار رو به جلو شده: آدم‌های را در یک «اردوگاه مرگ نازی‌ها» قرار دهید و تمام روابط ناموجود (یا گاها سطحی) فردی و اجتماعی را به بهانهٔ حضور «زندانبان» توجیه کنید. ما شاهد ایدئولوژی‌زدایی ویژه هستیم. به نظر بی‌ایدئولوژی بودن مثبت است، اما همین قضیه نمایش را هم سیاست زدوده و اجتماع زدوده کرده هم «فرد زدوده» و «روان زدوده». جای مخالفت و موافقت با هیچی نیست. نه می‌شود تندرویی کرد نه مصالحه. و نه حتی «سرگرم» شد. هیچی.
حضور ناگهانی تماشاگر در نمایشی که فقط تا همین چهار سال پیش «یک نمایش جمع‌وجور در گوشه‌ای از شهر بود» چه معنایی دارد؟ «پُر شدن» اجرا یک شگرد روابط عمومی است و البته خالی بودن شهر از نمایش‌های متنوع دیگر. شگرد در فروختن بلیت به صورت «خارج از ظرفیت» ولی عملاً نشاندن خریدار آن بلیت‌ها بر ده دوازده تا بیست صندلی «واقعاً خالی» نمایش (این قضیه در شبی که نگارنده به تماشای نمایش نشست مشهود بود).
در مقابل چیزی «خود زدوده» باید چه کرد؟ پیام چیست؟ وقایع از پیش محتوم ما را در انتها به صحنه‌ای می‌رساند که در آن بازیگران همچون بچه‌های مهد کودک از دیدن دوبارهٔ خورشید می‌خوانند و همه در حمام گازِ «نازی‌ها» جان می‌بازند. اینجا نمایش آنقدر خودش را جدی می‌گیرد که ایدهٔ خلاقه‌اش می‌شود عدم آمدن بازیگران روی صحنه برای «روِرانس». آدم‌هایی گیر افتاده در چرخه‌ای پوک، آدم‌هایی که نه «خودی» هستند نه «غیرخودی» و همه محکوم به یک سرنوشت از پیش تدبیر شده. این واقعیت برساخته‌ای است که نمایش سعی در پذیرفتن آن به ما دارد: بی‌فردیتی و بی‌هویت فردی بودن، بی‌هویت جمعی بودن، بی‌حافظه بودن و تقریباً عاری از هر رابطهٔ اجتماعی بودن. این دیوار تو خالی‌ای است که فرو می‌ریزد. بازیگرانی که یک سری حرکت می‌کنند و داد می‌زنند و جایی هم حرکت تمام می‌شود و صداها آرام می‌گیرد.
قاعدتاً آنچه که از هویت تهی است، هویت کلیت اجرا است که همچون چرخ‌دنده‌ای بی‌ارزش قابل جابه‌جایی است. دستگاهی معیوب. پس چرا تشویق؟ این آیین تماشاگر تئاتر شبه‌روشنفکری است؛ حتی اگر بدشان بیاید باز تشویق می‌کنند. چرا پیشنهاد؟ بیست سال عادت به تماشای نمایش‌های معیوب، خروج از چرخه را دشوار می‌کند. چرا اجرا؟ تراژدی در این است: اجراگران هر چه در این نوشته آمده را دربارهٔ خود معکوس می‌پندارند.
😳😳😳😳

بزرگوار هنوز این اثر درخشانتون!! در یاد بنده هست😊😊
https://www.tiwall.com/p/portreyemarderikhte
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
امیرمسعود فدائی
داداش این نوشته دربارهٔ پنجاه پنجاه هست ها😊😊 ربطی به س الف نداره😅😅
به نظرم در مورد کلیت تئاتر ایران هست و خب نمیشه این وضعیت رو انکار کرد .
۱۲ مهر ۱۴۰۲
امیرمسعود فدائی
خدایی متن‌های بارسقیان تنده!! همین متن رو ببین شما! پنجاه پنجاه این‌جوری بود؟! سجاد افشاریان بد و سیه‌کار عالم!! خوبه؟! دربارهٔ پنجاه پنجاه چرا این‌جوری نوشته؟!؟
من احتمالا چند روز دیگه بتونم برم انسان اسب رو ببینم اما تا جاییکه از بررسی دو نمایش سه خواهر که چند سال پیش اجرا کرده بودن و ظاهرا فرم آنچنان بر محتوا غالب شده بود که از سه خواهر هیچ نمانده بود و اونچه که از این اجرا شنیدم نه از مخاطبان البته یعنی مخاطبی که خودش جزو فعالین تئاتری بوده اینه که این اجرا هم دچار این مسئله در بعد دیگری هست اما تا خودم نبینم نمیتونم به قطع بگم درست و غلطه و بحث منم سر درستی و غلطی حرفهای ایشون نیست بله لحنشون هم کمی تنده که چیز عجیبی نیست.
۱۲ مهر ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
پژوهشی سرجمع و دم‌دستی اما به نظر نو در هپروت‌های دورهٔ حکومت پهلوی دوم و یا اول و شاید بعد و قبل، فرقی نمی‌کند
نگاهی به نسخهٔ فیلم‌تئاتر از نمایش «پژوهشی ژرف و سترگ و نو در سنگواره‌های دورهٔ بیست‌وپنجم زمین‌شناسی و یا چهاردهم و بیستم و غیره فرقی نمی‌کند» به کارگردانی آربی آوانسیان و نویسندگی عباس نعلبندیان
آراز بارسقیان

تذکر: این متن بنا بود در روزنامه‌ی «اعتماد» منتشر شود ولی چون متن را «نقد به عباس‌ نعلبندیان» حساب کردند، در مراحل انتهایی از انتشار مطلب منصرف شدند.


۳۰ خرداد ۱۴۰۲ فرصتی استثنایی دست داد تا به تماشای فیلم ضبط شده از اجرای نمایش «پژوهشی...» به کارگردانی آربی آوانسیان بنشینیم. همین ابتدای ... دیدن ادامه ›› کار باید تشکر خود را از گردانندگان امروزِ تئاتر تجربی دانشکده هنرهای زیبا و محمدرضا علی‌اکبری اعلام کنم که چنین فرصت گران‌بهایی را در اختیار علاقه‌مندان به «سنگواراه‌ها» گذاشتند.
مواجه‌های بی‌واسطه با آثاری که سر سلسلهٔ یک شکل از تئاتر است فرصت مغتنمی است برای نگاه کردن به خط سیر و تکامل امری به نام «تئاتر تجربی/آلترناتیو» در ایران. تئاتری که حُکمِ ایجاد شاخهٔ «کارگاه نمایش» را از طرف رادیو و تلویزیون ایران گرفت و برایش ردیف بودجه تعریف شد و مدینهٔ فاضله‌ای شد که پیشروان تئاتر خصوصی در دهه‌های هشتاد و نود شمسی به آن چشم دوختند. تئاتر تجربی/آلترناتیو ایران دههٔ چهل و پنجاه شمسی «در چهارچوب قانون» و «با ردیف بودجهٔ رادیو و تلویزیون» و حمایت کامل دفتر فرح پهلوی شکل گرفت.
دوازده نفر صحنه را دوره کرده‌اند. یک شئی ناشناختهٔ پیچ‌پیچی همچون چهل‌چراغی از آسمان آویزان است. ابری است که شبیه شبح نیست؛ ابری است در هم پیچ‌خورده که احتمالاً نوری از آن جاری شود و انگشت اشاره‌ای به سویش گرفته شود. در کنار آن دوازده نفر، کارگردانی را روی صحنه می‌بینیم و که متن نمایش به دست روی زمین از خستگی ولو شده. نمی‌داند با این متن باید چه کار کند. [شاید] نمی‌داند «مه صحنه را پر می‌کند، مه صحنه را خالی می‌کند» را چطور به زبان تئاتر در آورد. درگیر اجرای کار است. کارگردان تیپ روشنفکرانه‌ای هم دارد: شال بلندی دور گردنش انداخته، لباسش سیاه است. با اینکه چهره‌اش انسانی‌تر از سایر بازیگرانی است که قرار است ببینیم ولی همچنان عاری از گرمای معمول انسانی است. همین به شما پیشاپیش می‌گوید با چه شکل از نمایشی طرف هستیم: نمایش‌های که مسلماً آدم‌هایش از شکل «بازنمایی» معمول زندگی دور هستند.
متن نمایشنامهٔ اصلی تا سال‌ها تنها منبع ارجاع به این اثر بود. متنی که اگر به نسخهٔ چاپی اصلی آن مراجعه کنیم با متنی مواجه می‌شویم که سروظاهری نمایشنامه دارد اما عملاً از همان بخش «آدم‌های بازی» و البته اسم نمایش متوجه می‌شویم که با یک مضحکه طرف هستیم. نویسنده‌ای که سعی کرده از تمام تخیل خودش استفاده کند تا جملات و اسامی غریب را در کنار یک سری فیگور قرار دهد. مثلاً آدم شمارهٔ «۷: یشاخگ/YOSHAKHOG؛ زنی گریزان و تنها. دلبسته به سگی که آن هم از او گریخته. با لباس آشفته.»
این وضعیت آدم‌ها و نام نمایش، با شروع نمایش نه تنها تغییر نمی‌کند که بغرنج‌تر هم می‌شود: «صحنه یادآور یک غار است. ... صحنه با "مه" کاملاً پر می‌شود. ...» اصل ماجرا این است که افراد حاضر در غاری [در اجرا افراد در یک دایره] حضور دارند که هر کسی که از راه می‌رسد گم‌کرده‌ای دارد و دنبال گم‌کرده‌اش آمده و داستان خود را تعریف می‌کند و بعد از شنیدن داستان، نفر بعدی وارد می‌شود و در نهایت از آن میان رهبری انتخاب می‌شود تا افراد حاضر در دایره/غار را به نقطه‌ای برساند که گم‌گشتگان پیدا شوند.
دو بازیگر وارد می‌شوند. آن دوازده نفری که صحنه را دوره کردند کارشان بیشتر از هر چیزی خواندن دستور صحنه است. این در حالی است که در متن نمایش خبری از تعامل آن‌ها با بازیگران نیست و تنها جایی که حضورشان رنگ می‌گیرد در شروع پردهٔ دوم نمایش است. دوازده کمک کارگردان که در این نمایش صورت‌هایشان پوشیده است در دستور صحنه چنین توصیفی دارند: «ساکت. عبوس. با مشعلی در دست و نگاه‌های بی‌احساسی که به پیش رویشان دوخته شده. با رداهایی بر دوش و پیچه‌هایی برگرد سر.» نه خبری از مشعل است نه نگاه‌هایی بی‌احساس. در متن اصلی مشخص می‌شود که این غار با آن مه برداشتی جوانانه/نابالغانه (نویسنده بیست سال بیشتر ندارد و هدفش از ارائهٔ این نمایشنامه جایزه‌ای بوده که رادیو و تلویزیون در نظر داشته ) از «غار افلاطونی» [و مخلفاتش ـ یعنی آن مشعل‌ها و سایه‌ها و الخ] است که عملاً بناست مضحکه‌ای باشد از همان غار.
کارگردان اما این ایدهٔ غار بودن را به طور کل از اجرای خود حذف کرده و بیشتر از هر چیزی هدفش ایجاد یک دایرهٔ بسته بوده که آدم‌ها دورش چرخ بزنند و توان خارج شدن از آن نداشته باشند. همین جدایی کارگردان از متن باعث شده ایده‌ای بی‌ربط دیگری جایگزین ایدهٔ بی‌ربط دیگری شود. کارگردانِ داخلِ نمایش و آن دوازده «کمک» قرار است کاری بکنند یا که نه؟ حضور خاص آن‌ها چه علتی دارد؟ کمک‌های صحنه کارشان خواندن دستور صحنه‌ها (آن هم به صورت گزینشی) است. معنای آن‌ها وقتی بیشتر حس می‌شود که بر پر و خالی شدن صحنه از مه تأکید می‌کنند. هر بار که آن‌ها این را تکرار می‌کنند تماشاگر خیال می‌کند صحنه‌ای جدید دارد پیش می‌آید و نمایش کمی به جلو «هُل» داده می‌شود.
قرار نیست با نمایش کسالت باری مواجه باشیم. دو شخصیت اول و لباس‌های تن‌شان یادآور فضای نمایش در انتظار گودو است. فرق ظاهری آن‌ها با آدم‌های نمایش در انتظار گودو در مُرده و زنده بودنشان است. آدم‌های نمایش «پژوهشی...» مُردند و تلاشی برای زنده ماندن ندارند. نمایش کُند است و مبتنی بر ژست‌های بسیار تمرین شده و نوع بیانی که برعکس ظاهر جدیدش، ریشه‌ای کهنه دارد. ریشه‌ای که به قرن هفدهم میلادی برمی‌گردد. یعنی زمانی که نام فرانکویس ریکوبونی (François Riccoboni) کتابی به نام «هنر تئاتر»(۱۷۵۰) منتشر کرد و در آن هم به مسئلهٔ دکلاماسیون در بازیگری پرداخت، هم به بحث «مکث». با اینکه در این نمایش خبری از آن حالت دکلاماسیونی که تمام تلاش خود در تأکید بر اوج و فرود کلام می‌کند نیست، اما به شکلی افراطی و مطلق شاهد استفاده از «مکث» هستیم. اینجا دیگر مکث حالت تعمق یا تأکید بر کلامی را ندارد. استفادهٔ مطلق از آن بعد از هر بار «نقطه‌گذاری» در متن باعث می‌شود با یک دکلاماسیون فاجعه‌بار مواجه شویم که مخصوص این اجرا و کارگردانی چنین نمایشی است.
ریکوبونی دربارهٔ مکث می‌نویسد: «میان‌گذری است که می‌بایست گفتار خود را رها کنید تا تماشاگر استراحت کند، تا بتواند حالتی تازه را دریافت کند و تفاوت‌های میان حسیات را متوجه شود.» براساس همین تعریف ساده می‌توانیم بگوییم که این مکث‌های بی‌پایان در نمایش، عملاً چیزی نیستند جز «هوای خالی» در میان هر دیالوگ که شکلی از «درنگ» را پیدا کرده‌اند و باعث می‌شود نمایش پر از «هوای خالی» اضافی شود؛‌ اما هوای خالی زمان‌مند است و این یعنی هر یکی دو یا سه ثانیه که به این نوار گفتار «هوا» اضافه می‌کنیم یعنی زمانِ نمایش «کِش» می‌آید و بعد از بیست دقیقه یا نیم ساعت از نمایش که می‌گذرد عین سایر عناصر نمایش کِسل کننده می‌شود. این «درنگ/مکث» یک کلکی دارند: کلک در این است که باعث می‌شود گوش به حرف‌ها بیشتر از حد معین دقت بکند. درواقع فاصله دارد از همان قاعدهٔ مکث که ریکوبونی می‌گوید پیروی می‌کند؛ یعنی گوش/ذهن حالتی تازه را دریافت می‌کند و به حرف زده شده فکر می‌کند. این‌طور مکث‌های مسلسل‌وار باعث می‌شود فکر کنیم با شنیدن «بنشینیم و حرف بزنیم. [مکث] زمان درازی در پیش داریم. [مکث]» داریم چه فلسفهٔ عمیقی را از دست می‌دهیم. مثلاً اینکه «زمان درازی در پیش داریم» حتماً خود محتوای یک مقالهٔ علمی دربارهٔ «فلسفهٔ زمان و هستی با نگاهی به آرای هایدگر» می‌تواند باشد یا که در کافه‌ای پسری به دختری بگوید «نعلبندیان میگه "زمان دراز است".» اما عملاً این یک خاک پاشی به «گوشِ» است و تحویل همان تئاتری تهی بی‌معنی که حتی شاید می‌خواهد در اجرا ادای تئاتر بکت را در آورد.
نکتهٔ دیگرِ کارگردانی، ژست‌های دقیق بازیگران است که وقتی در این سطح استفاده می‌شود حکم خاک‌پاشی به «چشم» تماشاگر را پیدا می‌کند. بازیگران کمترین تحرک را دارند. تنها نقشی که بیشتر از همه تحرک دارد، سربازی است که در جنگ کشته شده و نقش او را سعید پورصمیمی بازی می‌کند. بقیه حرکاتشان کُندتر از اوست و عمده دلیل تأکید بر ژست‌های آن‌هاست. حتی وقتی زنِ آشفته حال از راه می‌رسد و شروع به تعریف داستان با آن حالتِ مخصوص دکلمه‌های دختران دبیرستانی می‌کند شاهد حضور ژست‌ها و حالت‌های عمدی در «تعریف پرطمطراق» داستانی نه چندان جذاب هستیم. بازیگران در این نمایش از ژست‌های کلیشه‌ای تئاترهای عامیانه استفاده می‌کنند و درست خالی از فرایند/حرکتِ درون به بیرون عمل می‌کنند. نمایش «پژوهشی...» از طرف کارگردانی ارائه می‌شد که تجربهٔ کار در ایران را با شاهین سرکیسیان داشت که خود دانش‌آموختهٔ اروپا بود و به موازات در مدرسهٔ فیلم لندن تحصیل کرده بود. این ژست‌های بازیگران چیزی است که می‌شود آن را در نسخهٔ موجود از فیلم سینمایی «چشمه» (تولید ۱۳۴۸) با شکلی کمی متفاوت‌تر دید. فیلمی که دیالوگ‌های کمی دارد و بیشتر نماها یادآور فیلم‌های سینمای صامت است. سینمایی که در آن حالت‌های صورت، ژست‌های دو بدن و وضعیت‌های مختلف تَن مطرح بود. این اتفاق دقیقاً در کارگردانی این نمایش هم تکرار شده است. این به‌علاوهٔ تجربهٔ کار کردن کارگردان با شاهین سرکیسیان است که در آنجا هم اشکال بازیگری هنوز به مسئلهٔ «فرایند درون به بیرون» به طور کامل نرسیده بودند. افراطی بودن این رفتار کارگردان را می‌شود در صحنه‌هایی دید که بازیگران دایره‌وار دارند دور صحنه می‌گردند. حالتی که پاها بلند می‌شود و به زمین می‌آید. حالتی که در فضای ساخته شدهٔ نمایش خیلی هم جدی است اما چند سال بعد گروه طنز Monty Python در انگلیس، یک آیتم تلویزیونی تحت عنوان «وزارت گام زدن‌های ابلهانه» ساخت و به خوبی از خجالت این شکل از بازی روی صحنه در آمد.
ژست‌های از بیرون به علاوهٔ این حالتِ درنگِ دار بیان دیالوگ‌ها باعث شده که نمایش بعد از نیم ساعت، به تکرار بیفتند و ریتم کُند کار به چشم بیاید. روایتی هم که تعریف می‌شود حالت تکرار دارد. منظور داستان‌های آدم‌ها نیست، منطق ساختاری: شخصی تازه وارد می‌شود، داستانی دارد، خواسته می‌شود داستان تعریف شود. نفر بعدی. نفر بعدی. تا اینکه یک جای بالاخره کارگردان وارد می‌شود. حالت تهدیدگری دارد. او از همه عصبانی است. بازی او دقیقاً در چهارچوب بازی‌های بقیه است. آن کمک کارگردان‌ها هم به نظر اینجا با او همسو هستند. ولی بازیگران از اول تا آخر نمایش از دوازده کمک کارگردان نمی‌ترسند. آن‌ها فقط از کارگردان می‌ترسند. همین باعث می‌شود ژست‌های بازیگران تشدید شود. بدون اینکه واقعاً قرار باشد فرقی در نمایش ایجاد شود. کارگردان به بازیگران می‌نالد که خوب بازی نمی‌کنند، شُل و ماست هستند.
نمایشی که «شخصیت» برای بازی ندارد، «داستان» برای ارائه ندارد و چیزی جز ژست و ادا و بیان یک سری خطابهٔ بی‌نتیجه (روایت هر کدام از این اشخاص) و تعاملی حداقلی بین افراد نیست، بازیگر فقط باید حرف و ژست‌های تحمیلی از طرف کارگردان را بازی کند. کارگردانی که بین چیستی متن (در ابتدای نمایش کارگردان نمی‌داند با متن باید چه کند) و اجرای فرامینش (در حدِ استعارهٔ شلاق زدن بازیگران روی صحنه) مانده، انتظار فرایند درون به بیرون نمی‌تواند داشته باشد و نمایش از حالت تجربه‌گرایی دور و بیشتر به حالت سرهم‌بندی ژست‌ها و تمرین روی بیان کلمات می‌رسد. حال فرق این نمایش با نمایش کلیشه‌ای که بازیگرانِ به قول استانیسلاوسکی «بازیگرِ حمال/Hack Actors» در قرن نوزدهم روسیه بازی می‌کردند چیست؟ اینجاست که پای نویسنده وسط می‌آید: ساختار هپروتی متن.
متن تنها موضوع ممکن برای خود را نه جستجوی شخصیت‌ها در پی «مؤلف» یا رفتن به سفری تحول آفرین، بلکه به دور خود گشتن در غاری قائل شده که نه بنا به رهایی از آن است نه قرار است از آسمان چیزی نازل شود. آن‌ها قرار است تا ابد دور خود بگردند، خسته شوند، در نهایت یک بازیگر که از میان سایرین به اتفاق آرا برگزیده شده در میانه وایستد و به آسمان اشاره کند و تمام. این تمام دستورالعملی است که نمایش‌نامه برای آیندگان خود می‌چیند. درست همان‌طور که کارگردان با این اجرا دستورالعملی برای سال‌های بعد داد، نمایشنامه‌نویس هم همین کار را می‌کند.
منطق موضوعی همان سرگردانی همیشگی انسان است؛ تشدید کنندهٔ فضا این بار زندگی پسا از مرگ است که در آن دنیا هم شما سرگردان هستید. زندگی این دنیای شما چیز خاصی نداشته جز آزار و ناتوانی در رسیدن به آرزوها و شکست در جنگ‌های بسیار، در آن دنیا هم کسی نیست بهش چنگ بزنید. این کل «فلسفهٔ متن» قرار است. کل مسئله‌ای که نویسنده و کارگردان در تلاش برای بازتابش هستند. آن هم با این دو شگرد: متن‌نویسی ناقص، کارگردانی با تروپ‌های کهنهٔ تئاتر. عجیب این ترکیب پاسخ داده. در اواخر متن صحنه‌ای وجود دارد که کارگردانی از مضحکه بودن آن را دور کرده است. صحنه‌ای که شاعر از راه می‌رسد و در میانهٔ جمع قرار می‌گیرد و همه او را دوره می‌کنند.
بازیگری که وارد صحنه می‌شود روی سرش تاجِ خار گذاشته و بالاتنه‌اش برهنه است. اولین و آخرین تداعی از این شمایل، شمایل عیسی است که در جلجتا به صلیب کشیده شد. سه زن در مقابل او و سه مرد در پشت سرش (با حالت نیم دایره) زانو می‌زنند و جملهٔ تکرار شونده هاله‌لویا (یا «سپاس پروردگار را») را تکرار می‌کند. در مقابل شمایل مسیح آن هم در عالم پسامرگ هاله‌لویا گفتن چه معنایی می‌تواند داشته باشد هم خود یکی از پرسش‌های بی‌پاسخِ «اجرا» است.
نمایش در همین سردرگمی ما و آدم‌های نمایش تمام می‌شود و باز دوباره با پرسش‌های کلی از عالم هستی می‌مانیم. نمی‌دانیم در این جهان چه می‌کنیم و بعد از تماشای این نمایش هم باز نمی‌دانیم در این جهان چه می‌کنیم. فرقی نکردیم. راستی اصلاً مگر قرار است تئاتر ما را تغییر دهد؟ احساسی خاص در ما برانگیزد و فکر ما را به کار اندازد؟ مگر تمام بدبختی ما از این نیست که یک نفر روی صحنه بخواهد حرف خود را زورکی به ما بزند؟ یا نه اصلاً وایستد و بخواهد کاری کند ما به موضوع و مسئله‌ای فکر کنیم؟
این نمایش از چنین چیزی فراری است. مضحکه‌اش در مسخره کردن خطابه است. شمایل مذهبی هم که می‌سازد، بی‌معنا است، شمایل آسمانی بی‌معنا است (آن شئ در هم پیچیدهٔ آویزان)، سرباز در جنگ شکست خورده و قهرمان نیست، سیاست‌مدار بازنده است، زنِ عاشق پاک بهش خیانت می‌شود و آن یکی زن دیگر عمری است که به فحشا می‌پردازد و راه برون رفت ندارد. حتی کارگردان نمایش در نهایت باید پاسخگوی کسانی باشد که قرار است بهش پول بدهند. همه شکست خورده و ترسیده. دور هم جمع هستند و ادا در می‌آورند. ادا در متنی که مضحکه است ولی در اجرا جدی تصویر می‌شود. اجرایی که نسبت به متن خودآگاهی ندارد. در نهایت باید پرسید فرق این چنین اجرایی با همین کار روی ژست بازیگران با یک اجرای آتراکسیون یا نمایشی واقعاً طنز که در لاله‌زار [ها] اجرا می‌شد و می‌شود چیست؟ آنجا مثلاً شخصیت سیاه مدام نشان می‌دهد حاکم آدم خوبی نیست، اینجا هم به ما یادآوری می‌شود ما مردگانی هستیم گیر افتاد در دایرهٔ زندگی و محکوم به چرخش ابدی و پیدا نکردن گمگشتگان خود؛ بی‌جواب.
اختلال از اینجا می‌آید که متنی که مضحکه است و نمی‌شود جدی‌اش گرفت و راه به جایی ندارد را با همین مکث‌ها و ژست‌ها و ورود چنین شمایلی که جای «تأویل» به بیننده می‌دهد، تبدیل به امری جدی و نمونهٔ تئاتر دیگری/تجربی/آلترناتیو آن زمان (یعنی مثلاً در مقابل تئاترهای گروه هنر ملی [و شاید کل اهالی اداره نمایش]، تئاترهای گروه اسکویی، تئاترهای متأخری که سمپات‌های چریک‌ها و انواع گروه‌های چپ به صحنه می‌بردند) بکنیم. تئاتری که ماهیت ظاهری آن (تئاتر تجربی) دارد، تبدیل به تئاتر «کپی‌برداری/نقشهٔ راه» تجربی یا تجربه‌گرای بعد از خود شد. به‌خصوص برای مدعیان این‌گونه از تئاتر در دهه‌های هشتاد و نود شمسی، مخصوصاً آن اوایل که سعی می‌کردند تئاترهای خصوصی را با تئاترهای تجربه‌گرا گره بزنند و حتی در ساحتی سعی در بازتولید فضاهای کارگاه نمایش داشتند؛ مثلاً اجاره‌ای ساختمانی قدیمی در مرکز شهر (حوالی چهار راه ولیعصر و انقلاب) و ایجاد «پاریس کوچولو» .
پخش این فیلم‌تئاتر فرصت بسیار مناسبی بود تا با تبارشناسی یک مسیر بی‌راه در تئاتر ایران از نزدیک مواجه شویم. مسیری که تحت عنوان مجهولِ «تئاتر تجربی» دارد تا امروز هم قربانیان بسیاری را در تئاتر می‌گیرد. برای خودش از اواسط دههٔ هفتاد جولانش را از نو و با قدرتی بسیار زیاد شروع کرد. مرکز نشت چنین تفکری این بار و در دوران تازه همین مرکز تئاتر تجربی مستقر در دانشکدهٔ هنرهای زیبا بود. یعنی کانونی که در خرداد ماه امسال بانی پخش این فیلم هم بود. همین خود یک نکتهٔ بسیار کنایی است.
این نمایش برعکس آن چیزی که به نظر می‌رسد در طول تاریخ ۵۰ سالهٔ بعد از خود بیشتر از اینکه باعث پیشرفت و باعث شاخه و برگ دادن نگاه‌های متنوع تئاتری و گسترش تئاتر شده باشد، به مدد وجود همین فیلم و احتمالاً سایر فایل‌های صوتی و فیلم‌هایی که در آرشیوهای خیلی شخصی افراد دست به دست می‌شود، در میان هنرمندانی که دسترسی به این فیلم‌ها دارند گشته و منبع «الهام» و «تقلید/Mimic» بسیاری شده. کسانی که خود را مستقیم و غیرمستقیم میراث‌دارِ این کارگاه، عباس نعلبندیان و گونهٔ «متفاوت» اجرا می‌دانند و این فقط یک مقدمه در بررسی وضعیتی است که تئاتر کارگاه نمایش در ایران بانی آن بود.
آنچه در نهایت باید دربارهٔ خود اجرا گفت چنین است: خلاقیت کارگردان این بوده که متنی مضحکه را با همان مکث‌ها و ژست‌ها و ورود چنین شمایلی که جای «تأویل» به بیننده می‌دهد، تبدیل به امری جدی و نمونهٔ تئاتر دیگری/تجربی/آلترناتیو آن زمان کرده. تئاتری که ماهیت ظاهری تئاتر تجربی دارد، تبدیل به تئاتر «کپی‌برداری/نقشهٔ راه» تجربی یا تجربه‌گرای بعد از خود شده. به‌خصوص برای مدعیان این‌گونه از تئاتر در دهه‌های هشتاد و نود شمسی، مخصوصاً آن اوایل که سعی می‌کردند تئاترهای خصوصی را با تئاترهای تجربه‌گرا گره بزنند.
والسلام
تیر ماه ۱۴۰۲
نوید عسکری فراهانی و سپهر این را خواندند
خب وقتی خودتون دور هم جمع شدین یه چیزی رو دیدین، امکان دیدنش هم تا قیام قیامت برای ما آدم‌های معمولی فراهم نیست نوشتن این متن بلند بالا و خوندنش چه فایده‌ای داره؟!
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
جایی داخل پرانتز نوشتید که هدف از ارائه متن توسط این جوان نابالغ دریافت جایزه بوده در حالی که تو یکی از آخرین اپیزودهای رادیو تراژدی که مربوط به زندگی عباس نعلبندیانه، گفته شده که حتی خودش این متن رو برای جشن هنر نفرستاده و یکی از دوستانش این کار رو کرده.
و نکته دیگه اینکه راستش نه این فیلم تئاتر رو دیدم و نه هنوز نمایشنامشو خوندم اما با توجه به چیزایی که از عباس نعلبندیان خوندم و شنیدم اهمیتش فقط به نوشتن این نمایشنامه خلاصه نمیشه.
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

تقریباً دانشجویان سال اول یا دوم تئاتر می‌دانند مکبث شخصیت مثبتی نیست. این را صرفاً یادآوری می‌کنیم تا جنبهٔ عمومی و همه فهم نمایش مرور شود. شاید این وسط آدم‌هایی باشند که قصد داشته باشند مکبث را بررسی «عمیق روانشناختی» انجام بدهند و به لایه‌های «درونی» این شخصیت برسند و از دلش یک اثر «هنری» ویژه بیرون بکشند. خب موفق باشند. کار دشواری است.
«زار» چیست؟ یک مراسم آیینی است که در جنوب کشور برگزار می‌شود و دویست سیصد ساله قدمت دارد. مسئله نوعی آیین انتقالی از شمال آفریقا است. بادهایی که از طرف دریا می‌آید و به درون جان آدم‌ها می‌خزند و آن‌ها را تقریباً «جنی» می‌کنند. که به زبان امروزی می‌شود درمان آشفتگی‌های روحی مردمی که دچار چنین وضعیتی می‌شود. جن‌ها در این مورد شبیه باد هستند و وارد تن افراد می‌شوند. این افراد «هوایی» شده نیاز به مراسم برای درمان دارند.
اینجاست که دو شخصیت مهم جلوه‌گر می‌شوند: بابا زار و ماما زار. این دو مسئول اصلی درمان هستند. شاید شکل بومی‌ساز شدهٔ شَمن. در کل یک نقطهٔ اتکای مرموز برای ما می‌سازد. تماشای این مراسم و مهم‌تر از همه باور به این شکل از درمان است. درمان در این زمینه امر مثبت حساب می‌شود. در مقابل این حالت درمانی و مثبت داستان مردی را داریم که به هیچ وجه نمی‌تواند او و همسرش را موجودی مثبت در نظر گرفت. در اصل زن و شوهر آدم‌کشی هستند که به هیچ‌کس رحم نمی‌کنند و در بی‌رحمی خود تقریباً از بین می‌روند. جالب است که داستان مکبث حتی از داستان زارِ جنوبی بیشتر در میان مردمان تئاتر بین مشهور است و قبل از توضیح مکبث ما نیاز به توضیح مراسم زار داریم.
غلامحسین ساعدی در کتاب اهل هوا می‌نویسد: «معتقدات اهل هوا در سواحل ایران، ماننده معتقدات عامیانه تغییر و تکوین ... دیدن ادامه ›› پیدا کرده است. بادها در طول راهی که از افریقا تا سواحل ایران پیموده‌اند با فرهنگ و اساطیر و قصص مختلف مخلوط شده، حتی حال و محتوای عوض کرده، رنگ و شکل اسلامی گرفته‌اند. اشعار و اوراد و جادویی افریقایی با اشعاری در مدح پیغمبر اسلام جا عوض کرده حتی سنت‌ها و روش‌های معمول در این آباد و رسوم به سنت‌ها و روش‌های اسلامی نزدیک شده است.» این حرف را می‌شود با کمی تغییر جمله به جمله دربارهٔ یک نمایشنامه که قرار است به روز باشد، از خارج وارد شده باشد و با آداب و وضعیت روزمرهٔ بیننده همخوانی دارد، استفاده کرد.»
نه تنها این، بلکه یک برداشت دیگر هم می‌شود کرد: مراسم زار برای تبدیل به شدن از عاملی خارجی به داخلی تغییرات داشته و درواقع دچار تَکوین شده است. آنچه روی صحنه دیدیم اما هیچ نسبتی با هیچی نداشت. منطق‌های اولیه هم درش به کار نرفته است. نکتهٔ اول این است که اگر کسی بخواهد «بابا زار» باشد، لزوماً «حاکم» نیست و در نتیجه در امور سیاسی و کشورداری هیچ نقشی ندارد. تلاش برای در آوردن مفهومی سیاسی از بابا زار در همین گام اول به شکست می‌خورد. جنبه‌ی دیگر مسئله‌ی در دست داشتن روح آدم‌هاست. که باز هم چنین نیست. چرا که بابا زار امر منفی را از تَن به در می‌کنند و روح فرد به صورت پالوده سر جای خود باقی می‌ماند.
مسئلهٔ بعدی جنبهٔ مثبت بابا زار است که یک نفر دیگر وقتی به وظیفهٔ او می‌رسد، می‌بایست اجراگر آن باشد. برای اینکه صحبت ملموس شود بابا زار را یک درمانگر معاصر در نظر بگیرید. درمانگر اصولاً جنبهٔ مثبتی به خود دارد مگر خلافش ثابت شود.
اینجا مکبث که از دو (نه سه) جادوگر قولِ بابا زار شدن می‌گیرد، وظیفهٔ جن‌گیری خودش را کلاً کنار می‌گذارد و برعکس خودش تبدیل به جنی می‌شود که دارد همه را می‌کشد. درواقع شغل درمانگری سروته می‌شود. فی‌نفسه چنین چیزی اشکال ندارد منتها ابتدا باید توسط خود اجراگر و مسئول اجرا فهمیده و درک شود و بخشی از تحلیل کار باشد. اما عمق فاجعهٔ کار در این است که چنین چیز ساده‌ای بیشتر بر مبنای منطقی کودکانه به کار رفته است. صرف اینکه یک چیزی با یک چیزی ترکیب شود خروجی را تبدیل به چیزی قابل هضم و چشم‌نواز (استعارهٔ غذا) نمی‌کند. این مهم‌ترین آسیب نمایش است.
مکبث می‌شود بابا زار و بعد از آن چند صحنهٔ گلچین از مکبث برای ادامهٔ نمایش انتخاب شده و همه کنار هم چیده می‌شوند تا کار سروته‌ای پیدا کند. در واقعیت یک روایت بسیار مختصر و برای دوره‌ی سنی مهدکودک از «مبکثِ شکسپیر» در سطح داستان‌پردازی نمایش رخ می‌دهد. یک گروه موسیقی هم آن کنارِ صحنه گذاشته‌اند تا تبدیل به تنها چیز قابل تحمل نمایش شود. نمایش داستان تهی‌ای را با خود پیش می‌رود. داستانی که عاری از کشمکش‌ها و دغدغه‌های شخصیت‌های نمایشی است و بیشترِ صحنه‌ها شبیه اتودهایی است که شاید در یک سطح بچه‌های راهنمایی یا دبیرستان با حضور یک «مربی» تمرین و اجرا کنند.
اما حالت بیرونی نمایش چیست؟ کاری که سال‌هاست در تئاترهای فستیوالی صادراتی از ایران صورت می‌گیرد: استفاده از یک سری نور رنگی رنگی، دود دادن توی سالن، ساختن قاب‌های تکراری با میزانسن‌های تکراری با جلوهٔ بیرونی «خلاقیت» کارگردان و ایده‌های «خلاق» برای اجرایی که نه محتوا دارد و نه در میزانسن و ضربِ نمایش آنقدری توانمند ارائه شده که تماشاگر احساس نکند عوض نمایشی ۹۰ دقیقه‌ای مشغول تماشای نمایشی ۱۵۰ دقیقه‌ای است. فقط وقتی قرار نیست منطقی یکپارچه در نمایش جریان داشته باشد، شما با صحنه‌های خسته‌کنند، کش‌دار و رسماً بی‌معنی‌ای مواجه می‌شوید که نمی‌دانید باید بخندید، بترسید یا نمایش را رها کنید.
نمونه‌اش صحنه‌ای است که لیدی مَلکوم و پسرش قرار است به قتل برسند. قبل از هر چیزی: بازیگر نقش «لیدی ملکوم» با اینکه در جلوی صحنه بود، اینقدر بد و نامفهوم دیالوگ می‌گفت که روند حرف زندش مدام گم می‌شد. برگردیم به خودِ صحنه. این یکی از صحنه‌های بسیار هولناک و دشوار در نمایش شکسپیر هست که اینجا دچار سندروم کلی کودک نگرانهٔ متن نمایش شده و تبدیل به صحنه‌ای رسماً مسخره شده. یکی دیگر از صحنه‌هایی که قرار است اتفاقاً خنده‌دار باشد، ولی تحت هیچ ما بین خنده‌دار بودن و نبودنش تماشاگر رسماً گیج می‌شود نشست طولانی مکبث با «اهل هوا» است. آن لباس‌های سفید با آن طناب‌های بافتهٔ بلند و آن صورتبندی‌هایی که اتفاقاً از برای مناطق جنوبی است، با آن طرز ایستادن آدم‌ها ـ خم بودن گردن ـ و آن صدایی که یکی از بازیگران در می‌آورد بیشتر آدم را یاد شخصیت «لاشخور» در برنامهٔ تلویزیون «بچه‌ها مواظب باشید» می‌انداخت تا اهلِ هوا یا شخصیت‌هایی با مسئولیت‌های حکومتی/سلطنتی در آثار شکسپیر ـ در این خصوص مکبث. در همین صحنهٔ حضور اهل هوا لحظه‌ای وجود دارد که مکبث از صحنه خارج می‌شود و شما با یک مکث طولانی مواجه می‌شوید. وقتی چند دقیقهٔ بعد از تماشای این جماعت یاد لاشخورِ بچه‌ها مواظب باشید افتادید، واقعاً نمی‌دانید در مقابل این «ادای» کارگردان که عملاً جانشین نبود «فکر» و «وحدت فکری» در نمایش است، باید چه کرد؟ باید خندید؟ یا حتی گریه کرد؟
این تنها صحنه‌ای از نمایش نیست که می‌تواند یادآور یکی از نوستالژی‌های گذشته باشد. اگر در دبستان تئاتر کار کرده باشید، صحنه‌ها برای شما یادآور اجراهای دبستانی است. اگر در آموزشگاه‌های دسته چندم اتودهای تئاتری آماتوری زده باشید صحنه‌ها یادآور آن اتودها هستند و جالب‌تر اگر کارتون‌هایی را دیده باشید که در در آن‌ها قرار است بچه‌های حاضر در کارتون، تئاتر را در مدرسه‌شان اجرا کنند، اجرا درست حالت آن نمایش‌هایی را دارد که در آن کارتون‌ها اجرا می‌شود. مثلاً سکانس افتتاحیهٔ کارتون Zootopia را به یاد آورید، متوجه می‌شود منظور چیست. در اجرایی که نگارنده دید، یکی از نکات تأکید بر این قضیه، نزدیک پایان نمایش رخ داد. هنوز هم نفهمیدم چرا بازیگر نمایش که قرار بود مکبث را از این سوی به آن سوی صحنه بکشاند، طوری در بال صحنه «به انتظار» ایستاده بود تا بازی دو بازیگر وسط صحنه تمام شود که خیلی راحت برای تماشاگری که در باکس وسط سالن نشسته، قابل «رویت» باشد. بازیگر خبردار به انتظار نقشش ایستاده بود و بدتر وقتی بود که او به حرکت می‌افتاد. مکبث شروع می‌کرد با اداهای بی‌مورد «دیالوگ» پرت کردن بیرون از دهان. دقیقاً همه چیز عین همین کارتون‌ها شده بود. راستش کارتون‌ها بهتر و شیرین‌تر هستند چون می‌دانند دارند چه می‌کنند. اینجا حتی خبری از این آگاهی اولیه هم نبود.
در نهایت بی‌خود نیست خیلی از تماشاگران در انتها عوض فیلم گرفتن از گروه اجرایی به فیلم گرفتن و تشویق گروه موسیقی پرداختند چون تنها نقطهٔ واقعاً متفاوت برای آن‌ها همین گروه موسیقی بود که هر از گاهی سعی می‌کرد نمایش را آب و رنگی بدهد چرا که هیچ کدام از آن نورهای رنگی، پارچه‌های قرمز، دودِ صحنه، نمی‌توانست به اندازهٔ کافی با خود حامل نکته و شناخت و کشفی باشد.
برای اینکه مشخص شود نمایش عاری از محتوای لازم است، می‌توانیم به همان ابتدای مطلب برگردیم و همین یک اصل ساده، یعنی استفاده از یک شخصیت مثبت، درمانگر/ بابا زار، در نقش یک شخصیت منفی با امیال شدید سیاسی، مکبث را در نظر بگیریم. اینجاست که می‌فهمیم در همان منطق ابتدایی نمایش لنگ می‌زند. اگر این کافی نیست، می‌توانیم تأکید را روی این بگذاریم که مکبثِ فرو رفته در جلدِ بابا زار، چطور کارکرد او را تغییر می‌دهد. درواقع اگر مکبث بابا زار می‌شد هیچ دشمنی نباید می‌داشت. بلکه همه باید او را دوست می‌داشتند و برای حل مشکل به سراغ او می‌آمدند. اما مسأله اصلاً این نیست. مکبثِ شکسپیر زورش از بابا زار بیشتر است و در نهایت ما باید پیگیر خط داستان او باشیم. این ملغمهٔ کودکانه، آدم را یاد افرادی می‌اندازد که اصولاً از اصل ماجرا تصوراتی دارند و تصورات خود را که بسیار دور از واقعیت است به‌قدری جدی می‌گیرند که دروغ را باور می‌کنند.
مثال عینی‌اش می‌شود وضعیتی که کارگردان نمایش برای خودش ایجاد کرده. مصاحبه‌های بی‌سروته، جملات شیک و پیک، تیترهای بامزه… دقیقاً از این مُدل که همه‌چیزش باید با همه‌چیزش بیاید. دقیقاً حرف‌های توخالی در تطبیق با آن نورها و دودهای توی صحنه، ولی وقتی به متن فکر می‌شود، بیشتر از وضعیت یک کودک دبستانی که دارد انشایی را تحویل ما می‌دهد در نمی‌یابیم. عملاً نه خبری از مکبث است، نه خبری از زار. نه ترکیبی از جنوب و تئاتر است نه ترکیبی از لذت تماشای یک تئاتر «خارجی» است با «سنتی داخلی».
تئاتر در موارد بسیاری می‌تواند یک هوس باشد، یک رؤیا؛ برای بچهٔ چندم دبستانی‌ای که انشایی دربارهٔ تئاتر نوشته و دارد جلوی جمع اولیاء و مربیان می‌خواند، این یک رؤیای زیبا است. حرف‌ها «پرواز» می‌کنند، تخیل کودک هم پر می‌کشد. الهی. آخی. اولیاء و مربیان می‌دانند این‌ها «حرف» است. همه می‌دانند جز خودِ کودک. شنوندگان می‌گوید، الهی، آخی، چه اشکالی دارد، او هم بالاخره روزی بزرگ می‌شود و منطق یاد می‌گیرد و سعی می‌کند نوشته‌اش را منطقی‌تر کند.
یا عرض سلام و خسته نباشی ، من این کار رو ۵سال پیش با اعضای قبلی گروه تیتوو‌ک دیده بودم و بسیار زیبا بود و این بار هم رفتم دیدم اما افتضاح بود نه داستان رو درست روایت کرده بودند نه بازی ها درست نه بازیگر ها تسلت داشتند نه بیان درستی داشتن و بسیار زیاد خسته کننده بود به نظر من ابراهیم پشت کوهی به آخرش رسیده و با پشت کردن به اعضای گروه قبلیش اعتبار خودش رو از دست داده و دیگه هیچ کار زیبایی نمی‌تونه بده بیرون ابرام پشت کوهی به انتهاش رسیده
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
مجید عراقی زاده
یا عرض سلام و خسته نباشی ، من این کار رو ۵سال پیش با اعضای قبلی گروه تیتوو‌ک دیده بودم و بسیار زیبا بود و این بار هم رفتم دیدم اما افتضاح بود نه داستان رو درست روایت کرده بودند نه بازی ها درست ...
دلبندم اون "تسلط" هست
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
علی عبدالرحیم
دلبندم اون "تسلط" هست
😉
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بازار هیچ‌فروشان یا تئاتر در عصر بازتولید «تئاترِ تهی»

دربارهٔ نمایش «فرشتهٔ تاریخ» از محمد رضایی‌راد

آراز بارسقیان

نور ماه به آرامی دورتر می‌شود؛ گاهی قبل از اینکه دوباره به خواب بروم از اتاقم رفته است. بعد سوالی در آن تاریکی برایم پیش می‌آید؛ امروز باور دارم آن سوی تاریکِ ترس بود که در زیر نور ماه مرا در بر گرفت. هر چند سؤال این است: چرا اصلاً چنین چیزی وجود دارد؟ چرا عالم وجود دارد؟ باز دوباره در کمال شگفتیِ مجددی متوجه شدم که هیچ‌چیزی نمی‌تواند مرا وادار کند به عالم فکر کنم. انگار که عالم سر به کار خود داشته باشد. ناهستی حتی ذره‌ای برایم غریب‌تر ... دیدن ادامه ›› از هستی یا ضد آن نیست. پرتو نور ماه می‌تواند آشناترین جزییاتش را برایم بیگانه کند.

ـ در تاریکی، والتر بنیامین




معدود نیست مواردی که پیش می‌آید تا با چیزهایی مواجه می‌شوم که حرف زدن درباره‌اش را می‌شود از هر جایی شروع کرد. از هر منظرگاهی که به آن نگاه کنیم، کار از هم باز می‌شود و دیگر نمی‌شود جمعش کرد. تئاتر تهی، کارکردش تهی کردن تئاتر از تئاتر است، تهی کردن تئاتر از تفکر. اتفاقاً در چنین نمایش‌های «تهی» ای است که گروه اجرایی بیشترین زحمت را می‌کشد. مانند نمایش «فرشتهٔ تاریخ» که هم می‌شود به نمایشنامه‌اش حرف زد، هم به کارگردانی‌اش و هم به تفکرش مسلماً جزو نمایش‌های ضعیفی است که حرفی برای گفتن، برعکس آن‌چه به نظر می‌رسد، ندارد. اتفاقی که در این نمایش می‌افتد، تازه نیست، بلکه قدیمی است. اتفاقی است که در تمام نمایش‌هایی که از طایفهٔ تئاتر تهی هستند رخ می‌دهد. و طبق معمول ما باید از تیم اجرایی این طور نمایش‌ها سپاس‌گزار باشیم؛ در این نمایش به خصوص از میلاد رحیمی که نقش اصلی را بازی می‌کرد و البته تمام عوامل اجرایی، از دستیار صحنه گرفته تا نورپرداز و فلان و بیسار که جز در بعضی از موارد، کارشان را به درستی انجام می‌دادند؛ در واقع نیروی انسانی حاضر در این نمایش‌های تهی، به دلیل توهم دیدن هاله‌ای بر سر کارگردان و نویسندهٔ اثر، آنقدر در کار تهی خودشان جدیت به خرج می‌دهند که متوجه نمی‌شوند دارند چه لطفی در بازنمایی تهی بودگی اثر می‌کنند. آن‌ها «در خدمت» کارگردان هستند تا از جانشان برای فکر «تهی» او مایه بگذارند. این اتفاقی است که روزمره در تئاتر تهی (آب‌هندوانهٔ سابق) رخ می‌دهد.

با علم به اینکه می‌دانیم اصل در تئاتر بر نمایشنامه است، می‌رویم سراغ نمایشنامه؛ البته قبلش...

یک حقیقت پیش‌پاافتاده: روستای مرزی و البته ساحلی پورتبو با جمعیتی تقریبی 1300 نفر مرز بین دو کشور فرانسه و اسپانیا است. اهمیت اصلی این شهر ریل قطاری بود که باعث متصل شدن مارسی به مادرید می‌شد. این روستا در زمان جنگ حکم دژ داشته.

1.

نمایش از اوهام بنیامین شروع می‌شود. بنیامین اهل حشیش که فقط گناهش نوشتن جستاری در باب حشیش است در اتاقی است با یک میز. موقعیتی با محوریت یک میز که تقریباً قرار است همه چیز باشد؛ میز محاکمه، میزِ شطرنج، میز عشق‌بازی، میز بررسی رساله و در نهایت میزِ مرگ. همین وضعیت تکراری «بازتولید» شده توسط کارگردان، اولین بازتولیدی است که از عناصر تئاتر تهی رخ می‌دهد. بازتولیدی در دو مرحله: اول همان ایدهٔ قدیمی که از یک شئی برای محور دادن به نمایش استفاده کنیم و دوم خودِ ماهیت «میز» در نمایش است که در نمایش‌های بسیاری، از جمله نمایش‌های استاد تئاتر تهی: فرهاد مهندس‌پور استفاده شده است. (رجوع شود به نمایش مکبت نوشتهٔ محمد چرم‌شیر و فرهاد مهندس‌پور)

خب این موضوع در نگاه اول باید بعید باشد، مخصوصاً از طرف کسی که در برشور نمایش می‌نویسد:«این نمایشنامه نمی‌تواند خود را از زیر سایهٔ سقراط و برشت رها کند. تئاتر اپیکِ برشت شکل نمایشنامه را تعیین می‌کند و تراژدی مرگ سقراط، روح آن را رقم می‌زند.» به عبارتی دیگر باید گفت آیا سقراط (افلاطون) و برشت تا این حد تحت سلطهٔ سرمایه‌داری بودند که معنای بازتولید هنری رو که منجر به فاشیسم و البته استحکام وضع موجود است را این گونه درک کرده‌اند؟ یا اینکه سقراط (افلاطون) و برشت قائل به چنین چیزی نبودند و به تغییر بی‌وقفهٔ جهان هم آگاه بودند و هم اینکه می‌خواستند خودشان در این تغییر دستی داشته باشند؟ نقش بنیامین این وسط چه بوده؟ آیا او هم متوجهٔ تبعات سرمایه‌داری نبوده؟

یک حقیقت پیش‌پاافتادهٔ دیگر: بنیامین ویزای آمریکا را داشت. قرار بود از اسپانیا به پرتقال و از آنجا با «کشتی» به آمریکا سفر کند. این مسیر عادی‌ای بود که بسیاری از مهاجران در زمان جنگ‌جهانی دوم طی می‌کردند. او ویزایی برای خروج از فرانسه نداشت به خاطر همین سفرش غیرقانونی محسوب می‌شد. در ژوئن سال 1940 نازی‌ها فرانسه را اشغال می‌کنند، بنیامین در 25 سپتامبر همان سال به همراه خانم گورلن و پسر هفده سالهٔ او، جوزف، پا به روستای پورتبو می‌گذارند.

نمی‌شود فیلسوف بود و آگاه به وضعیتی که در آن زیست می‌شود نبود. به همان میزان فقط در اذهان آشفته است که می‌شود یک نازی را دید که توانایی «بررسی یک رساله را با چندین دستگاه فلسفی متفاوت» دارد، ولی این اتفاقی است که در همان ابتدای نمایش برای بنیامین رخ می‌دهد. بنیامین در دفتر دانشگاه است و دکتر فُن اوتو می‌خواهد به او با استفاده از هر دستگاه فلسفی ممکن که بفهماند که رساله‌اش رد است. بر ساخته بودن نمایش در همان دقیقه‌ی اول به ما ثابت می‌شود چون این اتفاقی که بیشتر در دانشگاه‌های شترگاوپلنگِ ایران رخ می‌دهد تا کشوری که سنت کانت و هگل و هایدگر دارد.

در دقایق اولیه نمایش یک تصویر دیگر بازتولید می‌شود. تصویر Angelus Novus از پُل کله. تصویری که قرار است نماد چیزی باشد، حالا از همان ابتدا روی صحنه است و نقش نمادینش از بین می‌رود و تبدیل می‌شود به بازتولید اثر هنری به کمک تکنولوژی دیجیتالی. اول میزِ روی صحنه و حالا تصویر فرشته.

این بخش اولیه از اوهام بنیامین است که میزان تلخ بودنش او را سریع به اتاقِ مرزبانی پورتبو برمی‌گرداند. در این اتاق بنیامین است و کلی خاطره که تمام آن‌ها به مدد «یک سیگاریِ» خوش پیچ یادآوری می‌شود. موادی که معلوم نیست اگر کیفش را از گرفته‌اند، اگر وسایلش در مرزداری «صورت‌جلسه» شده در جیبش چه کار می‌کند؟ او برای حفظ آرامشش دست به احضار برشت می‌زند و برشت برای آرامش دوستش، دست به بازتولید عکسی از آن دو، پشت میزِ شطرنج می‌زند که به مدد پروژکشن به صورت دیجیتالی در صحنه دیده می‌شود.

بازتولید دیگری در صحنه رخ می‌دهد. در همینجاست که اولین رگه‌های تهی‌بودگیِ نیهلیستی خودش را نشان می‌دهد. بنیامینِ این نمایش آدمی تحت تأثیر است؛ تحت تأثیر حشیش، تحت تأثیر برشت، تحت تأثیر تاریخ و فرشته‌اش. بیشتر از اینکه سوژه باشد؛ ابژه‌ای است در نمایش. هر کسی هر طوری دوست دارد با آن بازی می‌کند. شاید اینجا حالا این گفته که «این نمایش نمی‌تواند خودش را از زیرسایهٔ سقراط و برشت رها کند» مشخص‌تر شود. بنیامین اینجا تحت تأثیر/ فشار است؛ برشت و حشیش. یکی قرار است بهش خلسه بدهد و دیگری قرار است مرگ خودخواسته‌اش را «با وقفه» مواجه کند. نمایشنامه‌نویس انگار اینجا هیچی دربارهٔ ماهیت «زمان» نمی‌داند.

زمانی که شاید نسبت به وضعیت هر آدمی حالتی نسبی داشته باشد، ولی Arrow of Time چیزی است که هیچ‌کس نمی‌تواند جلویش را بگیرد؛ نه یک فرشتهٔ زپرتی که گویا یک شاهکار هنری است از پل کله، نه بنده خدا برشت و نه حتی حشیش. نه خواندن بنیامین می‌تواند برای ما وقفه‌ای باشد و نه نگاه کردن به ژست‌ها و فیگورهایی که به ظاهر راوی یک شکست هستند. حقیقت تلخ این است که اگر شما دارید این نوشته‌ها را می‌خوانید، ژست‌هایی را می‌بینید، تصاویری را بازتولید می‌کنید و سه ساعت به تماشای تئاتری تهی می‌نشنید، مطمئن باشید فارغ از هر نسبیتی، زمان دارد برای شما می‌گذرد.

یک حقیقت پیش‌پاافتادهٔ دیگر: به نظر می‌رسید بنیامین مسیری طولانی کوهستان تا روستا را با کیفِ سنگینش پیموده است. گویا چوپانی او را از پای کوه به سمت دیگر مرز، یعنی به سمت اسپانیا راهنمایی کرده. او خودش به مرکز پلیس رفته تا ببیند برای گذرش مشکلی در کار نیست، چرا چون فکر نمی‌کرده پلیس روستا با آلمانی‌ها همکاری داشته باشد. از آنجا او به هتل دِ فرانس می‌رود.




2.

بنیامین که اینجا ابژه/شئی/ابزار/چیزی شده در دم‌ودستگاه این تئاتر تهی، با هر پُکی که به سیگاری می‌زند، از خودش می‌پرسد اینجا الان کجاست؟ آیا همان اتاقِ بازدشتگاه مرزی است؟ یا اینکه مثلاً در برلین کنار معشوقه‌اش آسیه لاسیس یا در فلاند کنارِ برشت؟ بنیامینِ حالا تحت تأثیر حشیش یا هر چی، تا اواخر نمایش طول می‌کشد که به این قاعدهٔ ساده که با چهارتا نور برای تماشاگر قابل فهم می‌شود، عادت کند و آن را ادراک. بازتولیدهای نمایش ادامه پیدا می‌کند. انگار نویسنده، کتابِ «فهم برشت» را که نشر بیدگل منتشر کرده و اتفاقاً در بیرون سالن نمایش هم فروش می‌رود!

روی صحنهٔ نمایش بازتولید کرده. بحث‌های مثلاً تئاتری‌ای را که برشت خیلی بهتر در جاهای دیگر گفته، از آن کتاب بر داشته و روی صحنه آورده. نمایش، نقشِ ویژه‌ای هم برای همسُریان قائل می‌شود. شاید به نظر بیاید کسی که در ظاهر پژوهش‌هایی بر تراژدی و «فلسفهٔ» تراژدی دارد این موضوع ساده را می‌داند که همسراها قبل از هر چیزی نقش میانجی اجتماعی را دارند که لزوماً از خودشان هیچ قدرتی ندارند. همسراها اما اینجا چنین نیستند، حتی نقش نمایندهٔ مردم روستای پورتبو را هم ندارند. آن‌ها فقط روی صحنه هستند که زمان را نگه دارند! و البته از آن مهم‌ترین به بازتولید تصاویر و موقعیت‌های روی صحنه کمک کنند.

دیالوگ‌ها قرار است به دیالکتیک ختم شوند. این یعنی کاری که به بهترین شکل ممکن نه برشت، بلکه افلاطون در رساله‌هایش انجام داده. رساله‌های افلاطون علارغم داشتن زیباهای ادبی، به هیچ‌وجه آثار «هنری» نیستند که با متر و معیارهای نقد هنری به سراغشان برویم. این رساله‌ها برای هر کسی که دو برگ از این رسائل را خوانده باشد، حاوی یک دستگاه استدلالی و منطقی مشخص است. این متون بیشتر از هر چیزی کهن‌الگوهای فلسفی‌ای هستند که 2500 سال فلاسفهٔ جهان درگیرش بودند. هر رساله شامل منطق دیالکتیکی افلاطون است. حتی رسالهٔ فایدون که در آن سقراط جام شوکران را سر می‌کشد. او برای سر کشیدن شوکران دلیل مشخصی دارد. روانشناسی افلاطون، اعتقاد سقراط به تناسخ و همین باورِ به روح است که به او آرامش می‌دهد. این چیزی است که در بازتولید کاملاً مکانیکی نمایش از این صحنه حذف شده. این موضوع ساده را ژاک لوئی داوید بدون هیچ ادا اطوار و با مهارتِ خاصِ نقاش‌ها در «مرگ سقراط» نشان داده:

کافی است به انگشتی که سقراط رو به آسمان گرفته دقت کنید. اما در این نمایش، بازتولید این نقاشی دقیقاً هاله‌اش را از بین برده و این چیزی است که بنیامینِ بیرون از متن نمایش، رسماً اخطارش را داده بود. بازتولیدی با ژست‌هایی مثلاً تئاتری؛ چیزی که به ظاهر در آثار برشت پر است. فقط نمی‌دانیم چرا در هیچ کدام از فیلم‌های باقی مانده از نمایش‌های برشت ما هیچ وقت با چنین ادا اطوارهایی سر و کار نداریم و همچنان در آن نمایش‌ها دیالکتیک برشت از همه چیز مهم‌تر است. قبل از اینکه پیش برویم به آن زنجیری که در پای تخت افتاده و باز است نگاه کنید؛ چنین چیزی در نمایش هیچ‌وقت بازتولید نشد، این خود نماد نگاه نهیلیستی تئاتر تهی است: آزادی و رهایی وجود ندارد. چیزی که برای سقراط یک افتخار بود در این نمایش از بین رفته.

یک حقیقت پیش‌پاافتادهٔ دیگر: در گزارش هتل دِ فرانس آمده: «پروتبو، اکتبر 1940، بنیامین والتر امروز فوت کرد، 166،95 پزوت بدهکار بود، بابت یک شب خواب و غذا، 4 شب جدا، 5 عدد سودا با لیمو، 4 تماس تلفنی، دارو، پوشاندن لباس جسد (2 نفر)، تمیز کردن اتاق، شستن ملحفه و دوغاب‌مالی دیوارها، سرویس، تمبر و انعام.» زن و شوهری که در آن زمان مسئولیت هتل را به عهده داشتند بعدها با تاکید تمام گفتند که مهمان هتل خودکشی نکرده و به خاطر مریضی از دنیا رفته.

در این نمایشِ تخیل شده بنیامین نه تنها به هتل نمی‌رود بلکه دو شب در قبری که خودش برای خودش کَنده می‌خوابد و این چقدر شبیه بازتولید فیلم طمع گیلاسِ کیارستمی است، در واقع بیشتر کلیت ذهنی روشنفکرنمای وازدهٔ نهیلیستی است که در تئاتر تهی با ابروهایی همیشه در هم گره شده و چهره‌ای اخمو مشغول کلاژ تکه‌هایی از تاریخ روشنفکری جهان است تا دست به بازتولید هنر برای سرمایه‌داری بزند. نمایشی که گویی سعی دارد تمام قوت خودش را از بازتولید بگیرد تا هر چه بیشتر بر وضع موجود تاکید کند. وقتی تاکید روی سقراط می‌کنیم، خب منظورمان استدلال است و دیالوگی که باید بنا بر استدلال‌های دو طرف ماجرا شکل بگیرد، اما دکتر بنیامینِ این نمایش انگار نه انگار که فیلسوف است، انگار نه انگار که به اندازهٔ یک دانشجوی لیسانس فلسفهٔ غرب می‌داند؛ بیشتر کسی است که همیشه متأثر است.

فقط وقتی حشیش می‌زنیم ذهنمان می‌تواند اینقدر از هر استدلال و منطقی دور شود که همه چیز را قاطی کنیم و این اتفاقی است که نه بر صحنه، بلکه در متن نوشته رخ می‌دهد. بنیامین حتی در قد و قوارهٔ یک فیلسوف جدلی هم در این متن ظاهر نمی‌شود. بیشتر شاعر مسلکی حشیشی است که فقط سیگاری می‌تواند او را از فضای این اتاق بیرون ببرد و به یاد معشوقه و دوستش برشت بیندازد. این اتفاقی است که در تئاتر تهی خیلی دور از ذهن نیست. همان ساختار نهیلیستی این طور تئاتر است که چنین چیزی را ایجاد می‌کند و امیدوارم متوجه باشید که وضعیت نهیلیستی عمقِ خواستِ سرمایه‌داری است برای پیشگری از تغییر و ماندن در وضعیت موجود.

یک حقیقت پیش‌پاافتادهٔ دیگر: در فاکتور دکتر روستا آمده که به تاریخ 28 سپتامبر 75 پزوت بابت 4 بار عیادت به همراه تزریق و گرفتن فشار خونِ مسافر بنیامین والتر دریافت کرده. بنیامین بیماری قلبی داشته و هر 100 متر حرکت کردن تنفس را برایش دشوار می‌کرده. مصرف مورفین بابت بیماری بوده. در سندی دیگر مورخ مارسِ 1940 دکتری در پاریس تأیید کرده که بنیامین وضعیت جسمانی نابسامانی داشته. خانم گولند شهادت می‌دهد که در ساعت ده شب 26 سپتامبر بنیامین یک مشت قرص خورده ولی آن‌ها صبح فردا اثر کرده‌اند. حرف‌های خانم گولند به ظاهر تنها منبعِ روایتِ خودکشی بنیامین در تاریخ است.




3.

نوشتهٔ معروف بنیامین دربارهٔ نقاشی کله آنقدر تکرار شده که در متن نمایش هم بازتولید می‌شود. این نوشته چنین است:

«چهرهٔ فرشته رو به گذشته است. گذشته‌ای که برای ما همچون زنجیره‌ای از حوادث است ولی برای او فقط یک تک فاجعه است که مدام دارد روی هم آوار می‌شود و پیش پایش ریخته می‌شود. فرشته دوست دارد بماند، مرده‌ها رو بیدار کند و از آنچه از بین رفته چیزی یگانه بسازد ولی طوفان از بهشت دارد می‌وزد؛ طوفان در بال‌هایش با چنان خشونتی افتاده که دیگر نمی‌تواند بال‌هایش را ببندد. طوفان دارد او را به آینده‌ای می‌راند که بهش پشت دارد، در حالی که انبوه آوار پیش پایش به آسمان سرکشیده. این طوفان چیزی است که ما نامش را پیشرفت [Progress، پراگرس] می‌گذاریم.»

و این تصویر که می‌بینید نقاشی مورد نظر است. نقاشی‌ای که واقعاً باید حشیش زده باشید تا بتوانید چنین چیزی از آن برداشت کنید... که اتفاقاً این خود جزو آفت والتر بنیامنی است که به نام «الهیات مارکس» به جان خیلی‌ها افتاده و قرار هم نیست از جانشان بیرون بیاید. اینکه ببینیم در چطور جامعه‌ای چنین آفتی به جان روشنفکر افیونی‌اش می‌افتد خود بحث دیگری است اما در این نمایش، آنچه که زمانی قرار بوده نماد باشد ولی تصویرش روی صحنه به صورت دیجیتالی بازتولید شده بود، یک بار دیگر و این بار از طریق بازیگر نقشِ سگ/فرشته روی صحنه عینیت پیدا می‌کند. همین تصویر ساخته می‌شود تا یکی دیگر از بازتولیدهای بی‌شمار این نمایش در جهت وضع موجود باشد.

نقطهٔ سقوط فکری نمایشنامه از لحظه‌ای خودش را برای ما نمایان می‌کند که معلوم می‌شود سگ، فرشته‌ای بوده در لباس سگ. و شما برای این اتفاق حداقل باید یک ساعت و چهل دقیقه در این نمایش سه ساعته صبر از خودتان نشان دهید. نقطه‌ای که تکمیل کنندهٔ نقاط سقوط نمایشنامه‌نویسی و کارگردانی اثر است. مروری ساده به ما نشان می‌دهد چطوری با متنی مواجه هستیم که متن نمایشی نیست. نوشته‌ای است کلاژ شده از حرف‌های بی‌حساب برشت و بنیامین و عدهٔ معدودی دیگر. نظراتی که قرار است که کنار هم فقط کلاژ کاری شوند که این خود تکنیک اصلی نانویسنده‌های تئاتر تهی است. بدون استدلال ویژه و خاصی. بدون دیالکتیک. در واقع دیالوگی وجود ندارد حتی اگر به ظاهر دو نیروی متخاصم دکتر/سرگرد فُن اوتو و بنیامین سر هم داد بزنند؛ دیالوگ در وضعیتی شکل نمی‌گیرد که یکی سخنگوی مطلق است و منطقش خدشه ناپذیر است و دیگری فقط شنونده‌ای صرف است که قوهٔ استدلال ندارد و ابژهٔ این گفتار است: قهرمان منفعلِ یک اجرای تهیِ نهیلیستی.




نقطهٔ سقوط کارگردانی هم در ایدهٔ همان میز و ایدهٔ بازتولید فیگورها به طور کامل مشخص است. حتی همین موضوع که نمایش سه ساعته به سادگی قابلیت تبدیل شدن به نمایشی دو ساعته را دارد خودش یک عدم درک کارگردانی است؛ از اینکه نمی‌تواند حشو موجود در متن را دریافت کند و نوشتهٔ خودش را برعکس ادعاهای موجود، حاکم مطلق می‌داند. نوشته‌ای که تهی از فلسفه و استدلال و دیالکتیک خاصی است چرا چون نویسندهٔ آن از پیش وازده است.

یک حقیقت پیش‌پاافتادهٔ دیگر: در برگهٔ مرگ بنیامین ذکر شده مرگ در اثر «سکته». ساعت مرگ 10 شب. گویی سکته او را به کما برده است. به خاطر همین نمی‌شد گفتهٔ خانم گورلند مبنی بر اینکه او بعد از خوردن قرص‌های مورفین بیدار بوده و باهاش صحبت کرده خیلی مورد پذیرش باشد. ممکن نیست با خوردن 10، 15 یا 20 قرص مورفین بتوانید هفت ساعت بیدار بمانید. کشیش روستا هم در روز مرگ حاضر بوده و اجازه داده که بنیامین در قسمت عادی گورستان دفن شود. انسان‌هایی که خودکشی می‌کنند در آن روستا اجازهٔ دفن در قسمت عادی گورستان را نداشتند. کشیش با تمام مراحل مراسم کفن و دفن 93 پزوت پول گرفته.

شبه‌روشنفکر از پیش‌وازده شکست عمیق خودش را وارد متنش می‌کند. اول نباید فراموش شود که شبه‌روشنفکر وازده بعد از اینکه متوجه می‌شود نمی‌تواند خودش را پشت آدم‌هایی مثل عباس نعلبندیان و برشت و بنیامین و سقراط مخفی کند، شکستش را علنی روی صحنه می‌آورد. در این تئاتر تهی این صحنه آنجایی است که عروسک بزرگی وارد صحنه می‌شود. برشت در این عروسک است. این عروسک که به ظاهر بازتولید عروسکِ شطرنج‌بازی ست که کوتوله‌ای در آن قرار داشته و به جای عروسک شطرنج بازی می‌کرده، حکم نمادینی هم دارد. کوتوله الهیات مارکسی است و عروسک ماتریالیسم تاریخی. اما در این صحنه برشت اعلام می‌کند که حالا جاها عوض شد؛ کوتوله شده است ماتریالیسم تاریخی و عروسک، الهیات مارکسی و غریب اینکه در جامعهٔ سرمایه‌داری زده، روشنفکر وازده‌اش درست به همین شکل در می‌آید؛ پوستهٔ پوسیده‌اش می‌شود الهیات مارکسی که در واقع چیزی نیست جز بازی‌های کلامی و خودارضایی‌های فکری بی‌نتیجه،‌ زندگی انتزاعی بی‌سبب، زدن حرف‌های کلیشه‌ای دربارهٔ وضعیت مبتذل جامعه و چیزهایی از این است.

این چیزی است که شما می‌توانید در موضع‌گیری‌های اشخاصی که خودشان را همیشه سعی کرده‌اند از مسائل انضمامی اجتماع دور کنند یا با یک فاصله‌گذاری غیرمعقولی سعی کنند با این مسائل مواجه شوند و یک مای روشنفکریِ خاص برای خودشان قائل شوند، ببیند. باز هم می‌گویم جای این مبحث اینجا نیست.

یک حقیقت پیش‌پاافتادهٔ دیگر: در طول نمایش دو آقا دو طرفم نشسته بودند. یکی وسط نمایش خوابش برد و صدای خر و پفش سالن را برداشت. دختری که همراهش بود او را از خواب بیدار کرد و بندهٔ خدا تا آخر نمایش چشم از صحنه برنداشت. آن طرفی پسر جوانی بود «سیبلیو» که علارغم عجز و التماسِ ساسان پیروز (مدیر تولید نمایش) گوشی‌اش روشن بود و پیام‌های واتس‌آپش را چِک می‌کرد. بک‌گراند گوشی‌اش هم نشان داس و چکش شوروی سابق بود. وسط‌های نمایش یک آدمس هم گذاشت توی دهانش و خیلی شیک جوید. موقع خروج از سالن، زنی به زنی دیگر گفت که صندلیش بد بود و دستشویی داشته پس سه ساعت کار روی روانش بوده.

نقطهٔ دوم وازدگی متن، بسته بودن درِ تمامی امکان‌هاست و این چیزی است که خیلی از این الهیاتی‌های مارکسی هم قبولش ندارند و همیشه به دنبال آن «نقطهٔ نور امید» هستند. در نمایش فرصتی مثلاً برای بنیامین فراهم می‌شود که بتواند فرار کند، ولی از آنجایی که بنیامین مفعول این اجرا است نمی‌تواند فرار کند. مفعول این شکستی است که قرار نبوده وجود داشته باشد. آن شش همسرا حالا با فرشته دست به دست هم می‌دهند تا عمقِ نگاه نگارندهٔ متن مشخص شود. شش همسرا هر کدام می‌شوند روایت موازی بنیامینی که از خطر نازی‌ها جسته. آیا لازم است بگوییم هیچ کدام از آن‌ها در نهایت وضع خوبی پیدا نمی‌کنند؟ یکی از یکی شکست خورده‌تر هستند، چرا؟ چون آن چیزی که به نام پراگرس ازش نامبردیم و در تحلیل بنیامینِ اصلی از نقاشی فرشتهٔ نو آمده بود، کارش را کرده. اینجا ما حتی با یک خوانش پوزیتیویستی هم از تاریخ مواجه نیستیم. تاریخ دارد به پیش می‌رود و انگار به قول محمود درویش «هم قهرمانانش را و هم قربانیانش را تمسخر خواهد کرد.» حتی این گفته، که گفته‌ای است نامتعین و متنی (Text) است صددرصد خارج از بافت اصلی (Context) روی صحنه، با پخش تصویر درویش در حال خواندن این بیت از شعرش بازتولید می‌شود. شاهکار آخر اما ششمین بنیامینی است که مهاجر است. مهاجری است بی‌جا و مکان که سعی می‌شود با بازنمایش تصاویر مهاجران و نشان دادن عکس آن کودک معصوم سوری که کنار ساحل جان داده بود، برعکس خواست برشت که به کار انداختن قوهٔ جدل و استدلال ما بود، ما را احساساتی کند. خب متنی که قوهٔ جدلی ندارد، نمی‌تواند با حضور برشت صوری روی صحنه، خودش را نجات دهد.

یک حقیقت پیش‌پاافتادهٔ دیگر: در مدارک پلیس روستا اشاره‌ای به زنی که همراه بنیامین بوده نمی‌شود. فقط نوشته شده «خارجی به تنهایی از راه رسید، در جا بیمار شد و دکتر محلی به بالینش آمد و برگهٔ مرگش را امضا کرد.» شک است که حتی دکتر، در روستا حاضر بوده باشد. جز بنیامین افراد دیگری هم بودند که به آن روستا آمده‌اند. این عدهٔ زیاد را نمی‌شد نادیده گرفت. چیزی که در نهایت مشخص نیست مسئلهٔ خودکشی یا خودکشی نکردن اوست. تمام همراهان او عصر روز 30 سپتامبر به سلامت به لیسبون رسیدند.

همهٔ این‌ها ما را به این نقطه می‌رساند که از خودمان بپرسیم آیا اصلاً نمایشی که دیدیم نمایشنامه داشت؟ یعنی قابل استناد و اتکا که یک روزی کسی جز نویسنده‌اش بتواند آن را بردارد و به فکر اجرایش بیفتد؟ خصوصیت ویژهٔ متن‌های تئاتر تهی نوعی عدم قابلیت بازتولیدپذیری در شکل قبلی خودشان است. این خصوصیتی است که شاید در مقابل یک نمایشنامه‌ای که دارای دیالوگ‌هایی باشد که استدلالی درست را پیگیر هستند و حداقل اصول پیرنگ و شخصیت‌پردازی را در خودش رعایت کرده، متمایز کننده است و به قول معروف همیشه اجازهٔ تفسیرهای باز و «آزادانه» را می‌دهد. فارغ از اینکه فراموش نکنیم متون زیادی هستند که بدون استفاده از خصوصیات تئاتر تهی، چنین قابلیت آزادمنشانه‌ای را به ما می‌دهد، بیایم فراموش نکنیم که این خود معضلی دیگر به همراه دارد که اینجا نیازی به بازگویی‌اش نیست.

اما یادمان نرود که این متن به خصوص اتفاقاً اجازهٔ تفسیرها و اجراهای متعدد را نمی‌دهد. نهیلیسم عریانِ این متن علاوه بر مسائل پیرنگی است؛ به عنوان مثال هیچ‌کس در اجرا نپرسیده چطوری و از کجا به دست بنیامین قرص‌های مرفین می‌رسد یا کیفش از کجا یک مرتبه روی صحنه ظاهر می‌شود، آن در شرایطی که زندانبان بارها و بارها تاکید می‌کند که وسائل او ضبط شده و خودِ بنیامین هم از این موضوع نالان است. هم مسائل پیرنگی و هم اینکه در همان نگاه اول متوجه می‌شویم که این متن دیالوگ ندارد؛ این چیزی است که در این نوشته هم چندین بار بهش اشاره شد و می‌شود برای این گفت حتی شاهدهایی از خود نمایش هم آورد که در این مجال نمی‌گنجد.




4.

...و آخرین حقیقت پیش‌پاافتاده: تا سال‌های سال تنها سند تاریخی از خودکشی بنیامین نامه‌ای بوده که خانم گورلند نوشته. انگار که این تنها منبع موجود است که همه به آن استناد می‌کنند. در آن نامه مدعی می‌شود که بنیامین به او یادداشتی داده و این یادداشت تنها سند خودکشی بنیامین می‌شود: «در چنین موقعیتی که راه برون رفتی ندارم، گزینه‌ای جز پایان دادن به زندگی ندارم. در شهری کوچک در پیرنس، در جایی که کسی من را نمی‌شناسد، جایی که زندگی‌ام پایان می‌یابد. ازت خواهش می‌کنم نوشته‌هایم را به دوستم آدورنو برسانی و وضعیتی که در آن بودم را برایش توضیح دهی. فرصت کافی برای نوشتن تمام نامه‌هایی که دلم می‌خواست را ندارم.» گورلند مدعی است که این نامه را بنیامین در صبحِ شبی که قرص‌های مورفین را خورده بود بهش داده. در دست‌نویس‌های تئودور آدورنو این متن موجود است؛ اما به دست خط خانم گورلند، نه بنیامین.

این حقایق پیش‌پاافتاده همگی براساس فیلم مستندی است به نام «چه کسی والتر بنیامین را کشت؟» چینش این حقایق کنار هم و تماشای مستند یک لایهٔ دیگر را به وضعیت نمایش «فرشتهٔ تاریخ» اضافه می‌کند. اینکه خوانش خودکشیِ فیلسوفِ حشیشیِ مفعولِ وادادهٔ مالیخولیاییِ در هم شکسته‌ای که از ترس نازی‌ها دست به حذف خودش می‌زند، خوانشی بیشتر سانتی‌مانتال و اتفاقاً بورژوایی است و در جهت خوانش‌های عمومی سرمایه‌داری: خوانش‌هایی برای تحکیم وضع موجود.

حالا روی هم اندازی این خودکشی مشکوک با خودکشی خودخواستهٔ سقراط نه تنها باعث معضل‌آفرینی نمی‌شود بلکه حل کنندهٔ افیونی بسیاری از معادلات این روزگار است. در فلسفه ما را به تفکرات «سقراط» ارجاع نمی‌دهند، ما خود شاهد یک سقراط بر ساخته توسط افلاطون هستیم، افلاطونی که به کمکِ این شخصیت یک دستگاه کامل فلسفی ساخت که سنگ‌بنای کهن‌الگوی تفکر فلسفی است. این مهم از متن نمایش «فرشتهٔ تاریخ» تهی شده. تئاتر تهی، کارکردش تهی کردن تئاتر از تئاتر است، تهی کردن تئاتر از تفکر. نفر بعدی‌ای که از تئاتر به طور کلی تهی شده در این نمایش خود برشت است. برشت بیشتر از هر چیزی یکی از عروسک‌های ذهنی نگارنده‌ای است که به کمک این عروسک، مفعول بودن بنیامین را برایمان برجسته می‌کند.

این نمایش جزو پرفروش‌ترین آثار فصل تابستان بوده؛ نمایشنامه‌اش در کمتر از دو ماه پس از انتشار به چاپ دوم رسیده. در جلسات نقد و حرف‌هایی می‌زنند، آن را به عنوان یک اثر غیرتجاری و در تقابل ابتذال تئاتر می‌دانند، دانشجویان تئاتر و حتی جوان‌هایی تازه وارد به عرصهٔ فرهنگ که دلشان می‌خواهد با دیدن تئاتری روشنفکرانه، لحظاتی درگیر «نبوغ» یک نفر دیگر باشند مشتریان پروپاقرص نمایش هستند و مدام آن را بهم پیشنهاد و در نتیجهٔ این تبلیغات گستردهٔ کلامی که دانشگاه و کافه شروع می‌شود و به پیشخوان کتابفروشی‌ها و صفحات مجازی می‌رسد، شما باید برای خرید بلیت این نمایش حتماً چند روز در صفِ خرید اینترنتی بمانید. پس می‌توان دید که این کار، کار خودش را به درستی انجام داده است.

و راستی یک سوال مطرح می‌کنم: آیا این طور بازتولیدها که به نام ژست و احضار و حتی یادآوری مطرح می‌شود؛ همین کاری نیست که بسیاری از کاربران شبکه‌های امنیتیِ اجتماعی با بازانتشار عکس فعل‌های مدنی یا زندانیان سیاسی یا فجایعی مثل غرق شدن کودک سوری، انجام نمی‌دهند؟ با گذاشتن قطعه شعری یا با نوشتن متن مثلاً پرمغزی؟ این همان بازتولید شرایط انضمامی جامعه در عصر دیجیتال نیست که این بار عوض سیستم حاکم، توسط خودِ کاربری انجام می‌گیرد که تا مغز استخوان روان‌سیاسی‌اش را از دست داده؟

والسلام

7 مرداد 1398
نوشتۀ شما برای من سؤال هایی ایجاد می کند نه دربارۀ نمایش، بلکه دربارۀ این شیوۀ نقد و دعوایی که بر سر «تهی بودن» و «تثبیت وضع موجود» می کند. دربارۀ نمایش با شما توافقی ندارم و فکر می کنم نمایش را بد دیده اید. اما پرسشی که متن شما ایجاد می کند این است که چنین ادبیاتی برای نقد، خود تا چه حد وضعیت موجود را که از قضا وجه مهمی از آن نسبت دادن های بی پایه (نسبتی مثل «تهی بودن» آن طور که شما می نویسید) و توهین به فکر و شعور آحاد جامعه است، بازتولید می کند؟
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
جناب بارسقیان درود
راستش من دوبار تمام نوشته شما رو خوندم و اصلاً متوجه ارتباط این نمایش با "تئاتر تهی" نشدم.
نوشته‌تون من رو یاد منتقدان میرباقری سر "مختار" می‌ندازه که مرتب فکت تاریخی میاوردن که فلان جا ، بهمان اتفاق افتاده و نیوفتاده. واقعیت اینه که وقتی قراره یه اثر نمایشی مفاهیم زیادی رو مطرح بکنه (جدا از اینکه موفق میشه درست مطرح بکنه یا نه) نیازمند دخل و تصرف در واقعیته.
فراموش نکنیم ما بنیامینِ رضائی‌راد رو دیدیم نه بنیامین واقعی رو. تماشاگر داره از عینک کارگردان به موضوع نگاه می‌کنه اگر می‌خواست ... دیدن ادامه ›› مُرِّ تاریخ رو ببینه که می‌رفت کتاب تاریخ زندگی یا گاه‌شمار رو می‌خوند. به نظرم فکت‌های تاریخی به اندازه و جهت پی‌برد داستانی که داشت روایت می‌کرد بود.
آنچه که مهمه تولید اثری سه ساعته با بلیط 40 هزارتومنیه که همه‌چیزیش حرفی‌یه و خارج از ظرفیت هم نداره. این دلیلی برای عدم تولید محصول تجاریه و جدا از اینکه موفق شده یا نه قابل تقدیره.
درضمن تیکه انداختن به دوستان داس‌وچکشی مدت‌هاست از مد افتاده.
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دکتر جان، مثلاً خدا مُرده، وگرنه همه سرجای خودشان بودند!

دربارهٔ مضحکه‌ای جلف به نام خدایگان نوشتهٔ وودی آلن و کارگردانی رحمت امینی

آراز بارسقیان

سال‌هاست در این کشور شاهد یک جور جعل هستیم. چیزی که اتفاقاً طبقهٔ نیمه‌مدیر/نیمه هنرمند خیلی راحت‌تر از بقیهٔ اهالی جعلی این کشور در آن می‌گنجند و دستشان راحت‌تر رو می‌شود. در جامعه‌ای ریا کار، همه می‌گویند هیچ حرفی به کسی نزنی مبادا کارت بهش گیر بیفتد و با تو لج کنند. می‌گویند گوشتت زیر دندان طرف است. اگر بدانید چقدر دربارهٔ مدیران مختلف هنری این را می‌گویند، باورتان نمی‌شود. ولی مهم نیست و گاهی باید...

در متن اصلی نمایش وودی آلن ... دیدن ادامه ›› می‌بینید این نیمچه کمدی چیزی نیست جز شوخی با روابط یهودی‌ها و نسبت دادن آن با یونان قدیم و مضحکه‌ای نیمه‌جنسی دربارهٔ دختری به نام دوریس:

دوریس: کسی اون بیرون هست بخواد با من بخوابه؟
مرد: (از بین تماشاگرها بلند می‌شود) من اگه کسی با اون دختره نخوابه باهاش می‌خوابم.
دوریس: شما باهام می‌خوابین قربان؟

و البته یک داستان بی‌سروته دربارهٔ نویسنده‌ای که می‌خواهد نمایشی را روی صحنه ببرند که پایان ندارد. یک وودی آلنی هم که مثلاً همهٔ این نمایش را نوشته و خدای پنهان است. دوریس برای اینکه بتواند ثابت کند خیالی نیست به یکی دیگر از نویسنده‌های متن می‌گوید:

دوریس: فکر می‌کنم پس هستم. یا از اون بهتر. حس می‌کنم ـ ارضا شدم.
لورنوز: ارضا شدی؟
دوریس: همیشه ارضا می‌شم.

و بعد لورنوز او را به این بازی می‌اندازد که مطمئن شود ارضا می‌شود یا نه؟ دوریس چون واقعی نیستند پس ارضا هم نمی‌شوند و این فقط بخشی از روند رهایی‌ای است که باید برای آزادی‌اش طی کند. در جایی دیگر چنین دیالوگی داریم:

دیابیدیس: ادیپ شاه؟
همسرایان: بله.
دیابیدیس: شنیدم پیش مادرش زندگی می‌کنی.

کارگردان در نمایشش شاید با حذف مسائل مربوط به ارضای دوریس دست به ممیزی زده باشد ولی این دیالوگ را در نمایش چنین چیزی می‌گوید: «ادیپ؟ همونی که با مامانش آره؟» امیدوارم متوجهٔ مرز باریک جلف بازی و تئاتر آزاد بیرون از دانشگاه بشوید. یادتان هم نرود که در زمان مدیریت همین کارگردان برشورای نظارت نام تئاتر آزاد به تئاتر کمدی تغییر یافت...

▫️به طور کل این نمایش یکی از آثار ضعیف آلن است. حالا اینکه این تئاتر کمدی که جایش تئاتر آزاد است وسط قلب تپندهٔ «تئاتر کارگاهی ایران!» (این اصطلاح را در تبلیغات این کار می‌شنوید) چه می‌کند سوالی است که امیدوارم خودتان بتوانید جواب دهید. جالب‌تر وقتی است که خدا می‌میرد. همه اعتقاد پیدا می‌کنند هر چیزی ممکن است:

مرد: اگه هر چیزی آزاد، نمی‌خوام برم خونه‌م که تو فورست هیله! از کار کردن توی وال استریت خسته شدم. از بزرگراه لانگ آیلند حالم بد می‌شه! (زنی در میان تماشاگران را می‌گیرد. بلوز زن را از تنش می‌کند، به دنبال زن در راهرو می‌افتد)

اتفاق دیگری هم که در آخرِ نامهٔ پستچی می‌افتد این است:

نامه‌رسان: دوریس لوین حتماً می‌تونه ارضا بشه. نقطه. اگه دلش می‌خواد البته. نقطه. (نامه‌رسان دوریس را در آغوش می‌گیرد)

درست که این‌ها در این اجرا دیده نمی‌شود و در واقع خود را به شکل‌های دیگری بروز می‌دهد اما کلیت همین است. نکتهٔ جالب این است که این نمایش را در آمریکا معمولاً برای اجراهای آماتوری و دبیرستانی است. خودشان را متفکر جا نمی‌زنند با اجرای این کمدی.

اما همین نمایش در ایران تبدیل به نسخه‌ای لاله‌زاری شده است برای خندهٔ تماشاگر. هیچ ربطی هم به تفکر و دانشجو و هئیت علمی و دانشگاهیان ندارد ولی در کمال حیرت دارد تبدیل شده است به چیزی دیگر... مسئله اول اینکه این کارگردان به چه عنوانی به خودشان اجازه داده‌اند در متن یکی دیگر دست ببرد؟ ما مدت‌هاست این دعوا را داریم. انگولک کردن متون مردم کار درستی نیست به خدا. گوش شنوا اما نیست. حالا چرا این متن را تبدیل به یک متن ایرانیزه لاله‌زاری کرده‌اند؟ خب خدا مُرده و آزادی است پس بروند در هر مطرب‌خانه‌ای خواستند اجرایش کنند. چرا این را با یک عده جوان زبان بسته که مثلاً دانشجو هم هستند و آینده ساز این کشور روی صحنهٔ تالار مولوی برده‌اند؟ چرا می‌گویند این نمایش «جریان‌ساز»؟

هنوز پوسترهای تئاتری استخوان‌دار بیست سی چهل سال پیش روی دیوار لابی و راهروی آن سالن است. اینکه چطوری از آن روزگار به این روزگار رسیدیم ـ به روزگاری که یک طبقهٔ مدیرِ شبه آرتیست با هزار کیلو عنوان و لقب جعلی افتاده‌اند به اجرا و مسموم کردن جوان‌ها ـ جای بررسی عمیقی دارد که راستش نگارنده ترجیح می‌دهد آن را در مطلبی خرج کند که نامی دیگر در سرتیترش باشد.

آبان ماه 1397

یک نمومه از اجرای مدرسه‌ای این متن در یوتیوب:
yon.ir/DH4aY

آدرس دانلود متن به زبان اصلی:
yon.ir/ZhBnG
سپاس از نوشته تون
۰۳ آبان ۱۳۹۷
با دیدن این نظر ترغیب شدم اجرای ماقبل پایانی این نمایش رو از دست ندم امشب به همراه پارتنر خود به تماشای این نمایش نشستیم و هر دو از این نمایش لذت بردیم نمایش واقعأ مفرح و به معنای واقعی کمدی بود مخصوصأ رقص پایانی اقای تری خینوسیس که واقعآ جالب بود خیلی با استعدادی اقای تری خینوسیس بهت تبریک میگم.
۰۳ آبان ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آراز بارسقیان و غلامحسین دولت آبادی:
تئاتری‌ها با تنفر از کنار “صعود مقاوت پذیر آقای م.ر.حساس” رد می‌شوند.
این روزها در محوطه تالار محراب نمایشی به کارگردانی آراز بارسقیان و غلامحسین دولت آبادی در حال اجرا است به نام ” صعود مقاومت پذیر آقای م.ر. حساس ” که اقتباسی است از نمایشنامه ” صعود مقاومت پذیر آرتورو اویی ” نوشته برتولت برشت . این نمایش نگاهی انتقادی دارد بر شرایط حاکم بر تئاتر در سال ۱۴۰۵ . به همین بهانه تئاتر فستیوال مصاحبه ای داشته است با کارگردانان این نمایش که در ادامه خواهید خواند :
چه عاملی این جسارت را در شما ایجاد کرد که نمایشی را طراحی کنید که در آن مخاطب را حدود ۲ساعت و ۳۰دقیقه ایستاده نگه دارید و مطمئن باشید که خسته نمی‌شود؟
ایمان به ذات تئاتر.
شما اگر نمایشی خوب اجرا شود، خوب نوشته شود، داستان داشته باشد و دلتان بخواهد دنبالش بروید، می‌روید ؛ یک ساعت، دو ساعت یا پنج ساعت. منتها باید برای راحتی شما فکری شود. محیط هر نمایش فکر کردن به راحتی شما را قوام می‌دهد. محیط این نمایش به ما پیشنهاد می‌کرد کجا چه کنیم. ما هم همان کار را ... دیدن ادامه ›› می‌کردیم. مسلماً وقتی معما حل می‌شود ، ساده هم به نظر می‌رسد. اما حل معما سخت است. ما هم سعی کردیم معمای طراحی این نمایش را برای خودمان حل کنیم.
این شیوه اجرایی و ایستاده نگه داشتن مخاطب ، در شما ترس از ریزش مخاطب ایجاد نکرد و نمی کند ؟
نه. مخاطب گوش می‌کند. گوشه‌ای می‌ایستد و سیگارش را می‌کشد. حتی با موبایلش مشغول می شود. این شیوه تقریباً نزدیک به چیزی است که برشت می‌گوید: “مخاطب خیال کند در مسابقه‌ی بوکس است.” ما رینگ بوکس نداریم. مفهموم آن را داریم. مخاطب آزادانه فکر می‌کند.
ما ادعای مشارکت مخاطب در کار را نداریم؛ مخاطب با تعقلش وارد کار می‌شود. بیان روند صحنه‌ها خود نشانه‌ی دیگری از همراه شدن با برشت است. مخاطب را الکی درگیر هیچی نمی‌کنیم. از او نظر نمی‌خواهیم. می‌خواهیم فقط فکر کند.
اساسا میزان فروش چقدر برای شما مهم است ؟ در مورد این اثر به خصوص چه طور ؟
مهم نیست.
اگر مهم بود در تیم آقای حساس بودیم و یک بازیگر خوب زیردستمان داشتیم و سالن تئاترمان ایرانشهر بود و تبلیغات را در سرتاسر شهر می‌زدیم. در این رفتار جز کاسبی چیزی نیست. تئاتر جای کاسبی نیست. این را مطمئن هستیم.
در این مورد هم فرقی نمی کند. وضعیت همان است. ایده همان است. برای کار بفروش یا خوب فروش باید رفتار و شکل و شمایل دیگری داشت که ما نداریم. نمی‌خواهیم هم داشته باشیم. اصلاً کار تجربی این موارد خیلی برایش اهمیتی ندارد. اگر کسی بگوید فلان کار تجربی‌اش فلان میلیون فروخته دروغ‌گویی بیش نیست. چون کار تجربی اصلاً منطق فروش ندارد.
چرا نمایش تان را بدون بلیت فروشی و به صورت رایگان اجرا نکردید ؟ مثل یک نمایش خیابانی ؟
نمی‌شد. نمی‌شد ، چون ما همچنان در یک تالار رسمی کار را اجرا می‌کنیم. ولی نمایش این قابلیت را دارد که در محوطه‌های مختلف شهر اجرا شود. ولی این دیگر کار ما نیست که بدویم دنبال این و آن و بگویم آقا تو را به خدا بگذارید در فلان محوطه‌ی فلان تئاتر و فرهنگسرا اجرا کنیم. این توانایی هست، کسی خواست ، این کار را می‌کنیم. بماند که این خود توانایی کمی نیست و درست برخلاف دروغ‌هایی است که دوستان شبه تجربی‌کار تئاتری سال‌ها است به خورد دیگران داده‌اند.
با توجه به سوژه نمایش ، استقبال اهالی تئاتر چه طور بود ؟ آیا بازخورد ویژه ای داشته اید ؟
تئاتری‌ها می‌دانند چه خبر است و با تنفر از کنار کار رد می‌شوند. خجالت می‌کشند؟ نمی‌دانیم. شرمنده هستند؟ نمی‌دانیم. از ما متنفر هستند؟ آری هستند. آن‌ها تصویر واقعی خودشان را می‌بینند و کسی عادت به دیدن تصویر واقعی خود ندارد. بازخورد خیلی ویژه‌ای هم هنوز نداشته ایم.
با توجه به سوژه نمایش ، در انتخاب گروه ( به ویژه بازیگران ) دچار مشکل نشدید ؟ کسی پشیمان نشد یا نترسید که از جانب سایر اهالی تئاتر طرد شود و… ؟
چرا زیاد. دوستان قدیمی تنهایمان گذاشتند. عده‌ای آمدند و متن را خوانند و فرار کردند. بعد عده‌ای گفتند: “ما کار داریم و نمی‌توانیم باشیم ؛ ایشاالله کار بعدی.” ، عده‌ای هم از همه جا بی‌خبر آمدند تا وسط کار ، بعد که فهمیدند چی به چی است رفتند.
البته از همان ابتدا به گروه دانشجویی فکر می‌کردیم. نه از این مدل که برویم کاسبی کنیم بگوییم از « آموزش تا اجرا » ؛ پول بگیریم ازشان یا چیزی. خیلی‌ها هم وقتی فراخوان دادیم و اسم ما را دیدند ، نیامدند. آن‌هایی که مانده‌اند دو دسته هستند. یا برایشان فرقی ندارد یا می‌دانند دارند چه می‌کنند.
و دیگر اینکه نحوه مدیریت تیم بزرگ بازیگران چگونه بود ؟ در حین تمرین چقدر در اظهار نظر آزاد بودند ؟
بازیگران در طول کار نظرهای خود را ارائه می‌دادند. حتی در طول اجرا هم ما نسبت به هر شب به بازیگران اجازه‌ی اتودهای آزاد بازیگری می‌دهیم. منتها نمی‌گذاریم خیلی از کار دور شوند.
از نحوه شکل گیری ایده نمایشنامه ” صعود مقاومت پذیر آقای م.ر حساس” بگویید و مراحل نوشتن آن ؟ چرا ۳ نفر با هم این نمایشنامه را نوشتید ؟ چرا ۲ نفر با هم کارگردانی اش کردید ؟
ما قبلاً هم تجربه‌ی مشترک نویسی داشتیم. یک نکته‌ای بگوییم. تجربه‌ی نوشتن سه نفری این متن بسیار جالب بود. ما ایده‌‌ای داشتیم درباره‌ی نوشتن نمایشی در بازنمایی فضای تئاتری معاصر. نمایش برشت بستر خوبی برای این کار ایجاد کرد. چند ماه تحقیق و بعد اقتباس از کار، فرآیند جذاب و تجربه‌ی خوبی بود. ما سعی کردیم هر چه بیشتر از اقتباس‌های جعلی روزگار خودمان دوری کنیم و به چیزی برسیم که اعتقادش را داریم. در زمینه‌ی کارگردانی هم چنین وضعی بود. پنج ماه کار مداوم با بازیگرانی مدام تغییر می‌کردند تا اینکه بالاخره به این تیم جوان رسیدیم. بازیگرانی که بسیاری از آن‌ها الحق پای کار ایستادند و با شرایط سخت بیرونی که بر ما همیشه سوار است، همراه شدند.
میزان استقبال از “صعود مقاومت پذیر آقای م.ر. حساس” چقدر بود ؟ در مقایسه با پیش بینی خودتان بیشتر بود یا کمتر ؟
ما شبی چهل تماشاگر بیشتر نمی‌توانیم بپذیریم. بیشتر از این حد باعث آشفتگی است و کمتر باعث تمرکز بیشتر. شاید اگر خیلی سرد بشود عده‌ای غر بزنند ، ولی ما به آنها می‌گوییم لباس راحت و گرم بپوشند و آماده باشند؛ آن‌هایی که نمی‌خواهند نمی‌آیند. آن‌هایی که می‌آیند همراه می‌شوند. تا به حال ریزشی نداشته ایم جز یک مورد عمدی. در کل انتظار زیادی از خودمان نداریم. مثل دیگران چهره نیستم. وضعیت تئاتر هم آنچنان خوب نیست که انتظار بالایی داشته باشیم. وضعیت فقط برای عده‌ای خاص خوب است که خب ناز شستشان.
http://theaterfestival.ir/%D9%85%D8%B5%D8%A7%D8%AD%D8%A8%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%B3%D9%82%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D9%88%D9%84%D8%AA-%D8%A2%D8%A8%D8%A7%D8%AF%DB%8C-%D8%B5%D8%B9%D9%88%D8%AF-%D9%85%D9%82%D8%A7%D9%88%D9%85/
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به گزارش خبرنگار ایلنا، در خلاصه داستان این نمایش آمده است: تهران در سال 1405 دچار بحران تماشاگر در تئاتر شده است. تهیه‌کنندگان تئاتر به دنبال راه چاره‌ای برای بیرون آمدن‌شان از وضعیتی هستند که گرفتارش شده‌اند. آن‌ها بین رفتن سراغ یک تبلیغاتی‌چی معروف و یک مدیر مشهور مانده‌اند و حالا باید دست به انتخاب بزنند.
دولت‌آبادی با اشاره به اینکه این نمایشنامه به صورت مشترک توسط او، آراز بارسقیان و وحید جباری نوشته شده و کارگردانی مشترکش نیز توسط او و بارسقیان است، گفت: فرم کار به گونه‌ای است که استفاده جدیدی از کل مجموعه تئاتر محراب انجام می‌شود؛ اجرا از مقابل در شروع می‌شود و از تمام ظرفیت‌های محوطه حیاط محراب، لابی و سالن استفاده می‌شود. درواقع تا آبان ماه مجموعه محراب در اختیار ماست و آقای گله‌دارزاده مدیر تالار لطف کرده و اجرای دیگری در این مجموعه نخواهد بود.
این نمایشنامه‌نویس و کارگردان ادامه داد: ما یک صحنه بیشتر در سالن اصلی نداریم و تمامی صحنه‌ها در جاهای مختلفی ازجمله حیاط محراب، لابی و راه‌پله است و تماشاگر در طول اجرا حرکت می‌کند. تقریبا تا یک ساعت و ده دقیقه از اجرا گذشته تماشاگر یک لحظه ننشسته است و باید تماما در لوکیشن‌هایی که ما در نظر گرفتیم؛ حرکت کند.
دولت‌آبادی با بیان اینکه فرم اجرا در راستای مضمون و محتوای کار است، گفت: فکر می‌کنم جاهایی که برای تماشاگر درنظر گرفتیم آنقدر متنوع است که مخاطب علیرغم اینکه بخش عمده کار را در حرکت و ایستاده است؛ خسته نخواهد شد.
او با بیان اینکه گروه اجرایی نمایش تیم جوانی است که بیش از 4 ماه برای این ... دیدن ادامه ›› نمایش تمرین کرده‌اند، و نقش اصلی را خودش بازی می‌کند، گفت: همکاری خیلی زیادی از سوی آقای گله‌دارزاده رئیس تالار محراب هم برای محل تمرین و هم اجرا با ما شده است و این نمایش از یکشنبه دو مهر اجرای خود را آغاز کرده است.
کارگردان نمایش «صعود مقاومت‌پذیر آقای م.ر حساس!» این اثر را اقتباسی از نمایشنامه «صعود مقاومت پذیر آرتور و اویی» برتولت برشت خواند که به اوضاع ١٠ سال آینده تئا‌تر ایران می‌پردازد.
دولت‌آبادی یادآور شد: «م.ر حساس» اسم شخصیت اصلی نمایش است؛ این نمایش بر‌‌ همان منوالی که نمایشنامه برشت دارد و صعود هیتلر را پیش بینی می‌کند، از حضور شخصی به‌نام «م ر حساس» خبر می‌دهد که از بیرون تئا‌تر می‌آید و در داخل تئا‌تر صعود می‌کند و به قله‌ای می‌رسد که اوج فساد و تباهی تئا‌تر ایران است.
دانیال اولیایی، مهدی بازدار، ترگل به‌مهر، رسول تجلی، احسان تخشید، زهرا حیدری کیا، اشرف حیدری، مهربان خداوردی، غلامحسین دولت‌آبادی، پرستو رضایی، فرزانه رضایی، محمد رجبی، فرهاد رنجبر مقدم، حامد صحت، شایان صفرلو، فرزاد علوی، معصومه قربانی، سارا محمدبیگی، فائزه محمد نجار، محمد نصرتی، امید نمازی شیرازی (به ترتیب حروف الفبا) بازیگران نمایش «صعود مقاومت‌پذیر آقای م.ر حساس!» هستند که اجرای خود را از یکشنبه دوم مهر در تالار محراب آغاز کرده است.

http://www.ilna.ir/fa/tiny/news-538262
نمایش صعود مقاومت پذیر آقا م. ر. حساس! دور اول اجرای خود را از 2 مهر تا 5 مهر در تالار محراب دارد و دور دوم اجراها در همین سالن از 13 مهر تا 17 آبان ادامه خواهد داد.
نیلوفر ثانی این را خواند
محمد رحمانی این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تئاتر فستیوال: آراز بارسقیان که در سال ۹۲ به همراه غلامحسین دولت آبادی نمایشنامه ” تکیه بر دیوار نمناک ” را نوشته و کارگردانی کرده بود ، این روزها در همکاری مجدد با غلامحسن دولت آبادی به سراغ عبدالحسین نوشین رفته است و نمایش ” پرتره مرد ریخته” را بر اساس زندگی عبدالحسین نوشین ، در تماشاخانه سنگلج به روی صحنه برده است . به همین بهانه خبرنگار تئاتر فستیوال گفت و گویی با وی داشته است که ماحصل آن را می توانید در ادامه بخوانید .
---------------
عبدالحسین نوشین . چه شد که چنین سوژه ای را برای نگارش و به روی صحنه بردن یک نمایش انتخاب کردید ؟
وسوسه‌ی نوشتن یک تک‌گویی خوب هر نمایشنامه‌نویسی را تهدید می‌کند ، ما را هم تهدید می‌کرد و خیلی زود به این نیاز پاسخ دادیم . کار سختی بود ولی گمانم از عهده‌اش برآمده ایم . بیشتر آزمایشی بوده در تک‌گویی .
با توجه به اینکه نمایش “پرتره مرد ریخته” یک نمایش مستند پرتره است ، نیاز به تحقیق و پژوهش در زندگی و کار نوشین داشت . چه مدت برای این موضوع وقت صرف شده است و به چه منابعی مراجعه کردید ؟
تحقیق همیشه در نوشتن اهمیت دارد . در این مورد هم همین طور … تحقیق مرحله‌ی اول بود . اصلاً چون تحقیق می‌خواست به سراغ این سوژه رفتیم . سوژه‌هایی ... دیدن ادامه ›› که خیلی تحقیق نمی‌خواهد بیشتر از دل برمی‌آید که متاسفانه آنقدر توسط دوستان نمایشنامه‌نویس ‌آب‌هندوانه‌ای دست مالی و خراب شده که فعلاً نیازی نیست به سراغش برویم . اما این یکی برایمان جالب بود چون دقیقاً تحقیق می‌خواست و در نتیجه ، پرداخت اطلاعات . این از همه مهم‌تر بود . پرداخت اطلاعاتی که شما به دست می‌آورید خیلی مهم‌تر از خود اطلاعات اولیه است . در مورد عبدالحسین نوشین هم به چنین موردی برخورد کردیم.
از زمانی که تصمیم گرفتید چنین پژوهشی را در زندگی نوشین انجام دهید و بعد آن را اجر کنید ، شیوه اجرایی مونولوگ را در نظر داشتید یا اینکه در طی مراحل آماده سازی به این شیوه رسیدید ؟
نمایش از اول مونولوگ بود و قرار هم نبود عوض شود . دوستانی دیدند و خواندند و گفتند می‌شود شخصیت‌های دیگر را هم وارد کرد . این باور غلطی نسبت به یک مونولوگ است . شما اگر بخواهید نمایشنامه‌ای چند پرسناژ بنویسد ، خب از ساختار دیگری باید استفاده کنید . از اول قصد همین بود یعنی تک‌گویی نوشتن . اسمش را گذاشته بودیم پروژه‌ی بی‌نام منولوگ نوشتن . بعدها که با دوستانی صحبت کردیم به ما گفتند این مونولوگ نیست ، منو درام است. ما هم گفتیم چون بین علما اختلاف نیفتد در نمایشنامه یک جا نوشین بگوید « مونولوگ… سولیلوگی… تک‌گویی… منودرام… یا هر چی که شما دوست دارید اسمش را بگذارید. »
از ابتدا جامعه ی هدف تان برای اجرای این نمایش چه کسانی بودند ؟ مخاطب عام را در نظر داشتید یا اینکه تئاتری ها و افرادی که با نوشین آشنایی داشتند ، مدنظرتان بود ؟ به نظر خودتان چه میزان در جامعه ی هدف تان تاثیرگذار بودید ؟
مسلماً هر تئاتری هدفش مردم است اما متاسفانه امروز این اهداف گم شده است . تماشاگرهای ما دزدیده‌ شده‌اند . کسی به تئاتر نمی‌آید . یعنی هر تئاتری نمی‌روند ، چون خیال می‌کنند بافرهنگ‌تر از آن تئاتر هستند . مخصوصاً دانشجویان عزیز که خودشان را آنقدر بافرهنگ و دانشمند می‌دانند که نیازی نمی‌بینند حتی روزی که برایشان رایگان گذاشتیم (یکشنبه‌ها) قدم رنجه کنند ، کمی از فرهنگ خود را به ما بدهند . فرهنگشان را برای کافه‌ها در نظر گرفته‌اند ، برای خوردن قهوه و سیگار کشیدن . در این بین افرادی هم هنوز هستند که با نوشین آشنا هستند و حتی عده‌ای او را از نزدیک دیده‌اند . شاید اگر این نمایش ۱۵ سال پیش اجرا می‌شد این افراد بیشتر بودند و بحث‌های خیلی جذابی در دوران این اجرا پیش می‌آمد . اما متاسفانه امروز تعداد بسیاری از آن‌ها یا از دنیا رفته‌اند یا در بستر بیماری هستند . آقای انتظامی و آقای نصرت کریمی دو نمونه‌ی خوبِ زنده اما در بستر بیماری هستند . خانم هما روستا هم بود که چند سال پیش از دنیا رفت. و البته تعدادی دیگر از دوستان .
حالا در این بین با وجود وضعیت فاجعه‌آمیز تماشاگر آیا ما جامعه‌ی هدفی داریم ؟ نه ، نداریم. این اجرا هست و هر کسی مختار است به تماشای آن بنشیند . من بسیار خوشحال می‌شوم دوستانی که خودشان را بافرهنگ می‌دادند سری به این نمایش بزنند و کمی از فرهنگشان را به ما در کمال بزرگواری‌شان هدیه دهند . این کمترین کار آن‌ها می‌تواند باشد .
چه شد که اصغر همت را برای بازی در این نمایش انتخاب کردید ؟ از چه زمانی به این انتخاب رسیدید ؟ به گزینه های دیگری هم فکر کردید ؟
ما به بازیگر دیگری فکر نکردیم . البته یک گزینه‌ی گذری هم داشتیم که خیلی زود آن را رد کردیم . البته به آقای قطب‌الدین صادقی هم وقتی پرده‌ی اول را تمام کردیم پیشنهادی دادیم که ایشان زیرسیبلی رد کردند . در اصل جدی‌ترین و اولین و آخرین پیشنهاد واقعی ما به آقای همت بود ایشان هم پذیرفت. دو سال هم پای اجرای این کار وقت گذاشت . سال ۹۳ این کار را جشنواره فجر در کمال بی‌سیاستی رد کرد و ما مجبور شدیم صبر کنیم تا گشایشی شود و بالاخره تماشاخانه‌ی سنگلج و کادر فنی‌اش با اجرای این نمایش موافقت کردند .
چرا تماشاخانه سنگلج را انتخاب کردید . با توجه به اینکه کار شما تاریخی است ، دست به این انتخاب زدید ؟
هم بله ؛ هم نه. شرایط تئاتر خصوصی‌ای که دوستان آب‌هندوانه‌کار رقم زدند بسیار بد است . پس تماشاخانه‌های خصوصی کنار می‌روند . در ضمن تئاتر شهر هم بود که طبق معمول هیچ‌وقت وقت ندارد ، همیشه پر است . وقتی هم که می‌روی کار ببینی ، می‌بینی خبری نیست جز همان قبلی‌های همیشگی و تکراری . سنگلج به نوعی قدیمی‌ترین و اصیل‌ترین تماشاخانه‌ی باقی‌مانده‌ی این شهر است و کار در آن بسیار لذت‌بخش است. شما نباید احساس کنید در این تماشاخانه طبق روال این سال‌ها کارهای بی‌ارزشی از طرف امثال فتحعلی‌بیگی‌ها اجرا شده . شما باید فکر کنید در این تماشاخانه غلامحسین ساعدی کار داشته ، بیژن مفید ، پرویز فنی‌زاده ، رضا کرم‌رضایی ، رکن‌الدین خسروی ، اکبر رادی ، اکبر زنجانپور و خیلی از بزرگان دیگر… این خودش به شما آرامش می‌دهد . درست در همین لحظه است که تمام اجزای صحنه با اجرای شما هماهنگ می‌شود و می‌گذارد شما اجرای خودتان را درست و آن طوری که دوست دارید بروید . این مهم است. در ضمن به قول خود آقای همت «روح عبدالحسین نوشین هم آن‌جا احساس راحتی بیشتری دارد.» روحی که اگر شما آن را به یکی از سوراخی‌های خصوصی با مدیریت غیرحرفه‌ای و کودکانه‌اش می‌بردید مسلماً نفیرنتان می‌کرد …
عاصفه و behrad rad این را خواندند
وحید عمرانی، حمید نخعی و Mohammad reza Fadaei این را دوست دارند
صحبت ها را دوست داشتم هر چند با قسمتی که نمایش های فتحعلی بیگی را بی ارزش می داند موافق نیستم.
۰۵ مهر ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
۳ - مهر - ۱۳۹۵
تئاتر در خدمت تاریخ ِ تئاتر
نقدی بر نمایش “پرتره ی مرد ریخته “
به نویسندگی و کارگردانی آراز بارسقیان و غلامحسین دولت‌آبادی
المیرا نداف: ” پرتره ی مرد ریخته ” در انتخاب سوژه دغدغه مند است :
تئاتر است برای تئاتر .
“پرتره ی مرد ریخته ” در انتخاب فرم . شیوه روایی جسور است :
مونولوگ ؛ البته با شکستن برخی از چهارچوب های کلاسیک .
” پرتره ی مرد ریخته ” در انتخاب بازیگر ، یکی از بهترین ها را انتخاب کرده است :
بازیگری ... دیدن ادامه ›› که سوژه را زیست کرده است ، حداقل با یک نسل فاصله ، روایت را از دهان شخصیت های واقعی شنیده است و بهره اش از شیوه استانیسلاوسکی در این نقش بسیار اعجاب انگیز بود .
داستان عبدالحسین نوشین را بگویی ، آن هم از زبان خودش و با بازی اصغر همت ، هم جسارت می خواهد و هم فهم و شعور تئاتر ، دانستن تئاتر با همه ابعاد هنری ، تاریخی و گاها سیاسی اش .
نویسندگان “پرتره مرد ریخته” در نوشتن نمایشنامه نیمی از مسیر را طی کرده اند ، درست و اصولی . روایتگری بخشی از زندگی نوشین از زبان خودش ، با فلش بک های بی نظیر ، بی آنکه خط روایت بشکند و بی آنکه گره ها ، گره کور شوند و بی آنکه به ریتم و ضرب آهنگ نمایشنامه خدشه ای وارد شود . مطرح کردن صورت مسئله ، گسترش سوال و بسط دادن آن ، طرح پی رنگ ها و خرده پی رنگ های مستند ، رساندن نقطه عطف و نهایتا حل مسئله : نقطه پایان نمایشنامه .
حال در اجرای چنین متن خوبی آن هم به شیوه مونولوگ ، انتخاب بازیگر ، طراحی صحنه و نهایتا طراحی میزانسن حداکثر کاری است که بر دوش کارگردان است به ویژه زمانی که بازیگر مورد نظر یکی از بهترین انتخاب ها برای پرسوناژ مورد نظر باشد و در نتیجه کارگردان کارش راحت تر هم می شود .
آراز بارسقیان و غلامحسین دولت‌آبادی در شیوه ی کارگردانی و عملکرد تئاتری شان احتمالا برای انطباق سوژه بر ابژه ، از ” هنر تئاتر ” نوشین بهره ی فراوان برده اند و تلاش کرده اند که آموزه های او را به عمل درآورند و تا حد قابل قبولی نیز موفق بوده اند .
تنها کاش به بازیگر توانایی که در اختیار داشتند ، به طراحی صحنه ساده و خوب شان و به موسیقی همراه با اثرشان اعتماد لازم را داشتند و به زعم من به دام ادا و اطوارهای مونولوگ های شبه مدرن یا به قول برخی پست مدرن و امپرسیونیستی* (!) نمی افتادند . بهره بردن اگزجره از نور را می گویم . تا این اندازه به نور بها دادن و حتی تا مرز پرسوناژ دار شدن ، پیش بردن اش جدا از اینکه خارج از چارچوب های کلاسیک اجرای مونولوگ است ، نمایش را از ریتم می اندازد ، سرعت ضرب آهنگ ها و سر ضرب ها را بالا می برد ، فرصت نشست دیالوگ ها و اکت ها در ذهن و باز شدن گره ها را به مخاطب نمی دهد و نتیجه می شود که اگر مخاطب نوشین را بشناسد ، با این ریتم خسته می شود و آزرده و اگر نشناسد ، ریتم ، فرصت شناخت را از او می گیرد . این طراحی نور به مخاطب نوع دوم تنها یک صحنه زیبا که با یک بازی خوب همراه شده را ارائه می دهد و قصه و لایه های اصلی اش در این میان استحاله می شوند .
” پرتره مرد ریخته ” با همه آنچه در پاراگراف بالا رفت ، شریف است ، سوژه و ابژه اش برهم منطبق است و صاحبان اثر در انتخاب فرم ، از نوعی تیزهوشی رندانه بهره برده اند ، که دغدغه مند است و تئاتر است به معنای کلاسه شده اش ( البته اگر این طراحی نور را حذف کنیم . ) و انتخاب سالن سنگلج برای اجرای آن اگر عامدانه بوده باشد ، انتخابی هوشمندانه بوده که روح خاصی به فضای نمایش می دهد و تماشاچی از شروع قصه ، در فضای مورد نظر کارگردانان قرار می گیرد .
اما خب در جذب مخاطب عام تئاتر چندان موفق نبوده است و این طبیعی است ، چرا که نسل امروز تئاتر ما عبدالحسین نوشین را نمی شناسند و اگر در ویکی پدیا نامش را جست و جو نکنند ، درباره ی او حرفی برای گفتن ندارند ، در چنین شرایطی شاید توقع زیادی باشد که مردم از میان خیل نمایش های روی صحنه این نمایش را برای دیدن انتخاب کنند .
و کاش نسل امروز تئاتر ما و مخاطب تئاتر بپذیرند که تئاتر ما به تاریخ ِ تئاتر هم نیاز دارد .
_______________________________
*برخی به هر تئاتری که نمی دانند چیست ، امپرسیونیستی می گویند !
عاصفه و وحید عمرانی این را خواندند
raha tehrani و Mohammad reza Fadaei این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
1395/06/31 روزنامه ایران
گفت‌وگو با آراز بارسقیان کارگردان تئاتر «پرتره مرد ریخته مکاشفه ای در زندگی عبدالحسین نوشین»
ادای دینی به مرد محبوب متواری



حسن همایون

عبدالحسین نوشین، از چهره‌های مهم تئاتر ایران، در حالی در عزلت و غربت از دنیا رفت که در اشتیاق بازگشت به ایران بود اما دستگاه پهلوی راه ... دیدن ادامه ›› را بر این هنرمند فقید بسته بود و بازگشت او را از مسکو تحت لوای جماهیر شوروی، به اعتراف تلویزیونی منوط کرده بود و او به غربت ماند و مُرد. حالا 45 سال پس از مرگ این هنرمند عرصه نمایش، آراز بارسقیان همراه غلامحسین دولت آبادی، نمایش «پرتره مرد ریخته» یا« مکاشفه‌ای در زندگی عبدالحسین نوشین» را در تماشاخانه سنگلج به اجرا برده است؛ بر اساس نمایشنامه ای که خودشان نوشته‌اند. در این نمایش دو پرده‌ای اصغر همت، نقش عبدالحسین نوشین را بازی می‌کند و دو مقطع زمانی مهم زندگی این هنرمند روایت می‌شود. درباره این نمایش و عبدالحسین نوشین با آراز بارسقیان گفت‌وگو کردم. این نمایش تا نهم مهر‌ماه از ساعت 19 در تماشاخانه سنگلج اجرا می‌رود.

چه شد به صرافت اجرای تئاتری بر اساس زندگی عبدالحسین نوشین افتادید؟
راستش اولش از نوشتن شروع شد. یکی به صرافت نوشتن یک متن تک‌نفره. صحبت سال ۹۱ است. یعنی بعد از نوشتن نمایشنامه گام زدن بر یخ‌های نازک که متنی بود طولانی و پر پرسوناژ و تقریباً با وضعیت آن روزها و البته امروز تئاتر غیرقابل اجرا.قرار شد یک کار تک نفره درباره شخصیتی که قبلاً در تاریخ حضور داشته و زنده بوده بنویسیم. گزینه‌ها زیاد بودند تا اینکه رسیدیم به آدمی که به ما نزدیک بود. یعنی یک کارگردان تئاتر که باید رویش تحقیق می‌کردیم و اطلاعات درباره‌اش همان قدر که به نظر می‌رسید زیاد است کم هم بود. گفتیم عوض پخش کردن شخصیت‌ها و نوشتن نمایشی طولانی با پرسوناژهای متعدد روی یک آدم تمرکز کنیم.
ایده نگارش نمایشنامه «پرتره مرد ریخته» چگونه شکل گرفت و نوشتن آن چقدر طول کشید؟
ایده نوشتن مونودرام یا تک‌گویی هر روزی که وارد تئاتر می‌شوید با شماست. برای تمام بازیگران و کارگردان‌ها و حتی نویسنده‌ها یک نوع حسی است که می‌خواهند تجربه کنند. بهترین نمایشنامه‌های جهان هر کدام به نوعی در دل خودشان یک تک‌گویی دارند. نمایشنامه‌های بسیاری هستند که شما می‌توانید قطعاتی از آنها را به عنوان تک‌گویی انتخاب کنید و جدا برای تمرین تئاتر اجرا کنید. این نکته جالبی است. حالا نوشتن یک نمایشنامه کاملاً تک‌نفره جذابیت و هیجان خودش را دارد. نوشتن دو ماه طول کشید. اما تقریباً سه ماه تحقیقاتمان طول کشید که روی هم زمان ۵ تا ۶ ماهه ای را گرفت. کارمان هم این طوری بود که هر روز از ساعت 9 صبح تا 2 بعدازظهر می‌خواندیم و می‌نوشتیم. البته جز پنجشنبه و جمعه‌ها که تعطیل بودیم. این شیوه کار را هنوز هم رعایت می‌کنیم. تحقیقات مهم‌تر بود به نظر اما وقتی تحقیقات تمام شد تازه دیدیم که از این شخصیت در واقع هیچی نمی‌دانیم و هر چی باید بنویسیم از ذهن خودمان است. چون دیگران درباره‌اش حرف زده‌ بودند، مثلاً گفته بودند فلان کتاب را در زندان نوشت، اما نگفته بودند چطوری؟ می‌دانستیم به موسیقی کلاسیک علاقه ویژه‌ای دارد ولی یک نفر حتی نگفته چه موسیقی‌ای گوش می‌داده و تمامش را از خودمان نوشتیم. سال دقیق تولد این آدم حتی جای شک دارد و هر منبع یک تاریخ داده. ماجرای عینک هم همین است. تخیل خودمان بوده. تازه کار وقتی سخت می‌شد که این آدم را در مسکو داشتیم. واقعاً از او هیچی نمی‌دانستیم. چون اطلاعات نمی‌گذاشتند از او درز پیدا کند. فقط می‌دانستیم از حضور در آنجا ناراضی بوده و زنی دیگر گرفته بود و دلش می‌خواسته برگردد. همین.
تا جایی که از زندگی نوشین روایت شده است، بسیاری از جزئیات و ریزه‌کاری‌هایی که در نمایشنامه و اجرای تئاتر دیده شد در منابع تاریخی در دسترس نبوده است، چقدر سعی کردید بر روایت ِ واقعی زندگی نوشین وفادار بمانید؟
ما خط روایت را درست رفتیم. براساس آن چیزی رفتیم که درباره‌اش نوشته و گفته‌اند. یعنی سروقایع همانی است که می‌بینید ولی در این دخل و تصرفی صورت گرفته که باید شما در کار نوشتن انجام بدهید وگرنه کارتان تاریخ‌نگاری است نه بیشتر و تاریخ‌نگاری هم برای کتاب تاریخ است. در ضمن ما آنقدری مصالح حتی نداشتیم که بتوانیم یک کتاب درست تاریخی از این آدم بنویسیم. پس همه چیز را به توان نوشتن واگذار کردیم. مبدأ و شروعی برای حرکت در هر دو پرده گذاشتیم که همان رفتن این آدم است. رفتن از ایران در پرده اول و در پرده دوم رفتن به بیمارستان. سعی هم کردیم وارد این بازی بی‌ارزش نشویم که مثلاً آن خانه در پرده اول خانه عزت‌الله انتظامی است. این هیچ اهمیتی ندارد. نه برای ما نه برای شما و نه حتی برای نوشین و داستانی که می‌خواهد بگوید. صحنه پاریس و کافه به عنوان مثال ما نمی‌دانیم این طوری بوده یا نه. ما نمی‌دانیم آن مانیفست مارکس و انگلس که خوانده در سال 1930 خوانده می‌شده به این صورت یا نه. ما می‌خواستیم آشنایی این آدم با آرا و عقاید مختلف را نشان دهیم. برخورد این عقاید.
چقدر از متن نمایشنامه مبتنی بر زندگی واقعی «نوشین» بود و چقدر از آن مبتنی بر «حدس و مکاشفه» بوده است؟
بیشتر مکاشفه‌وار بوده با خودمان نه حتی با نوشین. با اینکه می‌دانستیم تکلیف خودمان در چنین جامعه‌ای که امروز داریم در آن زندگی می‌کنیم چیست؟ تکلیفمان را اول با خودمان باید روشن می‌کردیم. اینکه در این شرایط لازم است مهاجرت کنیم؟ برویم و نمانیم؟ سکوت کنیم و کار نکنیم؟ شرایط سال‌های91 - 90 را اگر به خاطر داشته باشی. این سؤال‌های ما برای نوشتن این متن بود. خیلی با خود نوشین ابتدا کاری نداشتیم. بیشتر مکاشفه‌ای با خودمان. باید وطن را دوست داشت یا اعتقاد را. ترکیب این دو چه می‌شود؟ بعد این وسط تئاتر چکاره است؟ نوشین در نمایش می‌گوید «سن ما باید تمام جامعه باشه و تماشاگرانش تمام مردم.» سؤال آن روزهایمان این بود که واقعاً باید تمام مردم تئاتر ما را تماشا کنند و امروز موقع اجرا عملاً می‌بینیم که کسی باقی نمانده تا تئاتر را تماشا کند. تمامش در اصل مکاشفه‌ای بوده با خودمان که آرام‌آرام نوشین واردش شد. وقتی وارد شد دیگر او بود و زندگی‌اش. او تصمیمش را گرفته بود. ما باید او را می‌نوشتیم.
نمایش «پرتره مرد ریخته» یا «مکاشفه‌ای در زندگی عبدالحسین نوشین»، هم به روایت زندگی نوشین می‌پردازد ، هم اینکه آن را می‌توان نمایشی برای تئاتر یا ستایش تئاتر دانست، نظر شما چیست؟
در ستایش تئاتر نیست خیلی. اگر دقت کرده باشی سعی کردیم از زندگی تئاتری‌اش چیز زیادی نگوییم. خود فرم به خودی خود تئاتر بود و شاید هر تک‌گویی اگر ضدتئاتر نباشد به نوعی در ستایش تئاتر قلمداد شود چون در تک‌گویی‌ها شما مجبورید از کهنه‌ترین کلک‌های تئاتری برای نشاندن تماشاگر سرجایش استفاده کنید و این خیلی مهم است. تمام کلک‌های تئاتری. حتی باز و بسته کردن پرده نمایش هم همین است. یک نوع کلک تئاتری. همین صحنه قاب‌دار. تقریباً تمام عوامل نمایش در اختیار تئاتر هستند چون از دل تئاتر می‌آیند. ولی چیزی که در داخل صحنه جریان دارد خیلی با خود تئاتر ارتباطی ندارد و بیشتر روایت فاجعه‌بار یک انسان تنها را می‌رساند.
یکی از نقاط قوت این نمایش به کار‌گیری خلاقانه موسیقی در اجرا است و عملاً موسیقی بدل به نوعی شخصیت و پرسوناژ می‌شود، نظر شما در این‌باره چیست؟
گفتم ما می‌دانستیم این آدم به موسیقی علاقه دارد ولی نمی‌دانستیم به کدام موسیقی. تمام موسیقی انتخابی بود. پیدا کردن و انتخاب‌شان کار خودمان بود. از مارش پارسیان بگیرید تا موسیقی ارتش سرخ مسکو و آن آهنگ میان پرده. و همین انتخاب را برای پرده دوم داشتیم که مطلقاً موسیقی نباشد. هیچ خبری از هیچ صدا و آوای دلنشین نباشد. این یک انتخاب بود تا بتوانیم به استعاره متن برسیم. به سکوت و سرمایی که آن آدم در مسکو دارد تجربه می‌کند.
آیا تعمدی داشتید، که «پرتره مرد ریخته» یک بازیگر داشته باشد، در حالی که پرسوناژ‌های دیگری هم در این نمایش بود و اصغر همت، در روایت زندگی نوشین به اقتضای موقعیت‌ها آن نقش‌ها را هم بازی می‌کرد!
باز برمی‌گردیم به همان انتخاب نوع نگارش و دلیلش. وقتی تک‌نفره می‌گیریم نمایشی را می‌خواهیم که فردیت آدم را در یک موقعیت اجتماعی و تاریخی بازنمایی کنیم و این خیلی مهم است. تنها بودن این آدم از هر چیزی مهم‌تر است. تنها بودن ما چیزی است که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری بر جان و روح ما آدم‌ها فشار می‌آورد. موقع نوشتن این حس شدید تنهایی را داشتیم و موقع اجرایش هم همان وضعیت را داریم. این خیلی مهم است. این تنهایی. پس نیاز هست که تنهایی بیشتر تأکید شود. اما از همان موقع هم می‌دانستیم این نمایشنامه نیاز به یک بازیگر شش دانگ دارد و در حال حاضر یکی از معدود بازیگرانی که می‌توانست بخوبی این نقش را بازی کند آقای اصغر همت بود و هست. ایشان به درستی احساس کردند که باید ماه‌ها روی این نقش تمرکز و تمرین کنند و همین اتفاق هم افتاد. نتیجه‌اش هم همانی است که شما روی صحنه می‌بینید.
از اینکه با نوشتن نمایش «پرتره مرد ریخته» و اجرای آن در تئاتر سنگلج ادای دینی به یک استاد متواری و زخم دیده داشتید، چه احساسی دارید؟
فکر اجرا در سنگلج را نداشتیم. نمی‌دانستیم قرار است به آنجا برویم. آنجا متأسفانه سال‌هاست تبعیدگاه آدم‌ها شده. البته این رفتاری ناپسند با یکی از بهترین و حرفه‌ای‌ترین سالن‌های این کشور است. اما امروز که داریم آنجا اجرا می‌کنیم من یکی خوشحالم چون می‌گویم این نمایش همان طوری که دوست داشتم دارد اجرا می‌شود. خیلی هم مهم نیست چند نفر آن را می‌بینند. شانسی که آوردیم سالن خصوصی نیست وگرنه تا امروز ما را مرخص می‌کردند و همین این فرصت را می‌دهد که کار را کامل و بدون دغدغه اجرا کنیم. این فرصتی است که غنیمت است.
گفتگوی رضا آشفته با اصغر همت در روزنامه شرق
فرصتی برای «نوشین»‌شدن

‌اصغر همت، بازیگر و مدیرعامل خانه تئاتر است و از دوشنبه ١٥ شهریور در تالار سنگلج نقش مردی را بازی می‌کند که برای تئاتر ایران نامی آشنا و بسیار تأثیر‌گذار است؛ عبدالحسین نوشین که در یک نمایش تک‌نفره با اصغر همت روی سن می‌رود و این برای تئاتر ما یک اتفاق نادر است؛ چون این نام و شخصیت پس از سال‌ها از محاق درآمده و درخشش آن در صحنه نشان‌دهنده بخش حساسی از تئاتر و سیاست زمانه معاصر است، با او درباره نمایش پرتره مرد ریخته به نویسندگی و کارگردانی غلامحسین دولت‌آبادی و آراز بارسقیان گفت‌وگو کرده‌ایم.
نمایش پرتره مرد ریخته درباره چیست؟
درباره عبدالحسین‌خان نوشین از بنیان‌گذاران تئاتر نوین ایران است که در پرده اول یک ساعت پیش از خروج از تهران در سال ١٣٣١ و در پرده دوم زندگی‌اش قبل از مرگ در مسکو را خواهیم دید.
بنابراین دو پرده دارد. می‌خواهم بدانم به کدام وجه سیاسی و هنری‌اش پرداخته‌اید؟
یک پرداخت کلی درباره اوست. ... دیدن ادامه ›› یک واکاوی درباره شخصیت نوشین را روایت می‌کنیم که همه زمینه‌های زندگی‌اش را دربر خواهد گرفت. در پرده اول ساعتی پیش از آن است که او را از مخفیگاهش در تهران ببرند و از دوران نوجوانی‌اش می‌گوید؛ از آشنایی‌اش با تئاتر و موسیقی می‌گوید و اینکه چطور شد او را با اولین گروه دانش‌آموزان به پاریس می‌فرستند. همچنین در‌باره این است که سیاست او را نابود کرده است.
یعنی چنین موضعی دارد؟
بله، چون سیاست او را از هنر دور کرده؛ چراکه او استعدادی بوده که از رسیدن به مراحل بهتر بازمانده است.
چطور متن را برای کارکردن مناسب دیدید؟
اول اینکه پیش و پس از انقلاب سال‌ها بود که نمی‌شد درباره عبدالحسین‌خان نوشین صحبت کرد و حالا این فرصت فراهم شده و من هم دیدم برای پرداختن به او فرصت خوبی است. با آنکه فرصت ایده‌آلی برای کار نداشتم و باید زمانم را برای تئاتر و بودن در خانه تئاتر تقسیم می‌کردم، اما نخواستم این فرصت را از دست بدهم و دوم اینکه می‌خواستم با دو جوان کار کنم که دغدغه‌شان تئاتر است.
فکر می‌کنم این نمایش دو سال پیش می‌خواست در تئاتر فجر کار شود، اما در بازبینی رد شد، علتش چه بوده است؟
وقتی اجرا شروع شود، بهتر دراین‌باره می‌شود حرف زد؛ چون خودم هم نمی‌دانم چرا باید ردش کنند و در آن زمان هم مقاله‌ای نوشته‌ام و باید پس از اجرا معلوم شود که چرا دبیر و بازبین‌ها کار را رد کرده‌اند. برایم خودم هم جالب است که بدانم؛ چون تا این لحظه نمی‌دانم.
با توجه به تک‌نفره‌بودن و اینکه تقریبا همه اجرای نمایش بر دوش بازیگر است، باید از تمهیداتی برای نگه‌داشتن تماشاگران استفاده کرده باشید.
بله، سعی کرده‌ام از آنچه در عمرم و این چند ساله تجربه کرده‌ام، استفاده کنم که اتفاق خوبی در صحنه بیفتد و البته برای خودم برخی چیزها مبهم است؛ به‌‌ویژه اینکه تماشاگران این روزها عادت کرده‌اند درواقع آتراکسیون و شکل دیگری از تئاتر را ببینند و کار جدی با تمام ابعادش کمتر به صحنه آورده می‌شود و فکر نمی‌کنم چنین تماشاگران بدعادتی از این کار استقبالی کنند.
بنابراین کارتان برای جلب رضایت این نوع تماشاگران سخت‌تر می‌شود.
نه، این‌طور نیست؛ چون من کارم را کرده‌ام.
چرا در سنگلج کار را به صحنه می‌برید؟
حتما افراد واجب‌تر از من هستند که باید در تئاتر شهر کار کنند و از اینکه در سنگلج باشم، اصلا ناراضی نیستم و حس می‌کنم روح نوشین هم از اجرا در سنگلج راضی‌تر باشد؛ چون برایم جذاب است که در مهم‌ترین سالن مملکت که خیلی از بزرگان کشور در آنجا بهترین سال‌های عمرشان را سپری کرده‌اند، من هم با کاری به صحنه بروم و در کارنامه‌ام این افتخار را نصیب خودم کنم؛ از این نظر رضایت دارم.
فکر می‌کنم سنگلج، حس نوستال‍ژیکی داشته باشد؛ چون نوشین با آنکه در آنجا کار نکرده، اما کار ایرانی و تئاتر ملی با تفکرات او عجین است.
اتفاقا نوشین نمایش‌نامه ایرانی کمتر کار کرده و بیشتر به تئاتر جهانی فکر می‌کرده است و نسبتی با آنچه با عنوان تئاتر ملی در سنگلج کار کرده‌اند، نداشته است.
اما تفکر تئاتر ملی بنابر نوشته عباس جوانمرد در کتاب تئاتر و هویت ملی ریشه در تفکر نوشین دارد و آنها براین‌اساس کار کرده‌اند.
بله، تئاتر ملی بعد از بیرون‌رفتن نوشین از ایران ایجاد شده و زمانی که او در مسکو بوده شاگردانش و کسانی که از اخلاق او بهره برده‌اند، در سنگلج تئاتر ملی را به شکل رسمی مطرح کرده‌اند. او یک نمایش‌نامه نیز به نام خروس سحر نوشته است. اگر مسائل پس از ١٥ بهمن ١٣٢٧ پیش نمی‌آمد، شاید او هم به سمت تئاتر ملی می‌آمد. هر چند از زندان قصر برای چند نمایش‌نامه میزانسن فرستاده و به نام لرتا کارهایی را به صحنه آورده است؛ اما از این دوره دیگر از چرخه تئاتر ما بیرون مانده است.
آیا فضای کارتان خالی است؟
نه، خالی نیست. دو اتاق کوچک به مثابه زندان‌ در صحنه وجود دارد. او از زندان قصر بیرون می‌آید و زندان‌های دیگری در انتظارش است.
موسیقی هم دارید؟
بله، پرده اول مفصل‌های اصلی‌اش براساس موسیقی است؛ اما در پرده دوم موسیقی نداریم و حتی خودش هم می‌گوید در مسکو شرایطی فراهم می‌شود که عادت به موسیقی گوش‌دادن را هم از او می‌گیرد. اگرچه یک رادیو در صحنه داریم و اگر تماشاگری بپرسد که چرا تو رادیو ‌داری؟ در جوابش خواهد گفت: این رادیو آنچه دلش می‌خواهد پخش می‌کند و بعد موج‌هایی را می‌گیرد و مد نظر حاکمیت را پخش می‌کند. یک فضای غم‌بار که بسیار هم نوستالژیک است و تعیین‌کننده؛ چون اگر مردی با همه عظمت و بزرگی‌اش در عالم هنر به‌اشتباه وارد فضای سیاسی و در آن کانالیزه بشود، همه اقتدار و هنرش را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد و این هنر به پروپاگاندا آلوده است و هنرمند و شخصیتش را هم آلوده خواهد کرد. هنر فقط در خدمت بشریت است و لاغیر؛ چون این‌گونه هنر ارزشش را از دست خواهد داد، اگر بخواهد تبلیغاتی باشد.
می‌دانیم نوشین آنچه اجرا کرده فقط ابعاد سیاسی نداشته است و جنبه‌های هنری هم داشته است؟
از شخصیت حقیقی او سوءاستفاده شده است و به ‌عنوان فرد مطرح در عالم هنر به او نگاه شده است؛ البته او خروس سحر را با همین نیت پروپاگاندا نوشته است.
چه توصیه‌ای به تماشاگران این نمایش دارید؟
تماشاگری که به تاریخ مملکتش علاقه دارد، برای دیدن این نمایش بیاید و این‌گونه گریزی به تاریخ صد ساله‌اش بزند و مروری بر گوشه‌ای از این ٨٠، ٩٠ سال بکند. این کار بیشتر با تفکر سروکار دارد تا خوش‌آمدن‌های ظاهری.
نیلوفر ثانی و عالیا این را خواندند
شایسته محمدی و وحید عمرانی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قاسم نجاری و نوشین مهران از سایت دیلما
«پرتره‌ی مرد ریخته» به کارگردانی غلامحسین دولت‌آبادی و آراز بارسقیان، شخصیتی را از دل تاریخ بیرون می‌کشد، غبار چهره‌اش را می‌گیرد و از نو به آن نگاه می‌کند. شاید تا اینجای کار، چندان قابل بازگویی نباشد، اما جواهرِ درون این تئاتر، مالِ خود کردنِ شخصیت تاریخی و داشتن دیدگاهی منحصر بفرد در مورد آن است. عبدالحسین نوشینی که در «پرتره‌ی مرد ریخته» می بینیم نه آن اسطوره‌ی تئاتر نوین ایران است و نه آن هنرمندِ قربانی سیاست. او موجودی انسانی است که از زیر خاکستر دو تصویر غالبی که از وی ساخته شده سربرمی‌آورد و مکاشفه‌ای در زندگی خودش را آغاز می‌کند.
نوشین پس از فرار از زندان، جلوی ما می‌ایستد وقایع زندگی‌اش را یک به یک بازگو می‌کند. یک مونولوگ طولانی که در پرده‌ی اول پر از شور و شوق است و در پرده‌ی دوم به ملالی روزمره می‌رسد. مونولوگ امری خطیر است. مونولوگ بی‌واسطه رو در روی مخاطب می‌ایستد و برایش داستان می‌گوید و ذره‌ای لغزش در آن افتادن به ورطه‌ی ملال تکنیکی و خسته‌کردن مخاطب را تضمین می‌کند. اما «پرتره‌ی مرد ریخته» با متنی منسجم این خطر را درک کرده و با مفاصل هوشمندانه‌ای هر بخش‌اش را به بخشی دیگر چنان متصل می‌کند که در طول دو پرده و تقریبا هشتاد دقیقه اجرا هیچ حفره‌ و پرشی در میان دیالوگ‌ها حس نمی‌شود. برای درک این موضوع کافی‌ست در بخش «کافه دو پاقی» و چگونگی پاساژ زدن و نحوه‌ی اتصال آن به وسیله‌ی واژه‌ی کلیدی «انقلابی» بخش «کلنل پسیان» توجه کنید. این تنها یک مثال است از اتحاد کلمه به کلمه‌ی این اثر که کلیتی سفت‌و‌سخت را تشکیل داده است.
پرده‌ی اول «پرتره‌ی مرد ریخته» نمایش شوریدگی درونی مردی امیدوار است که در اتاقی دربسته به مکان‌هایی دیگر سفر می‌کند. از زندگی و تئاتر و بازیگری ... دیدن ادامه ›› و عشق می‌گوید. با روایت هر کدام از ماجراهایی که بر او گذشته به همان مکان سفر می‌کند و با جزییات خودش آنها را روایت می‌کند. هر کدام از این روایات، تکه‌ای بر پازل هزارتکه‌ی شخصیت عبدالحسین نوشین اضافه می‌کند تا تصویر مردی که هنوز به زندگی، تئاتر و عشق ایمان دارد شکل بگیرد. هر کدام از این سفرها، سفری تئاتریکال به درون خود و کشف شخصیت است. تا جایی که او کت‌اش را پوشیده، چمدان به دست گرفته و با «کی می‌رسد باران؟» و پرده‌ای که پشت سرش بسته می‌شود و با اندک امیدی به سفر می‌رود.
اما پرده‌ی دوم انتهای سفر است.انتهای مکاشفه‌ی عبدالحسین نوشین. پرده‌ی دوم، برخلاف جوش و خروش پرده‌ی اول پر از حرکات آرام و صداهای گرفته‌ای است که هر کدامشان بوی مرگی زودهنگام می‌دهند. او که پس از تمامی ماجراهای زندگیش، روزهای پایانی را در اتاق سرد و بی‌رنگ و بی‌آهنگی در مسکو می‌گذراند، هنوز همان نوشین است. هنوز همان کسی است که با آوردن نام تئاتر و نمایشنامه ناگهان بیماری‌اش را فراموش می‌کند و می‌شود همان بازیگر پرشور شاهنامه خوان. اما او دیگر امیدوار نیست. مرگ را لمس می‌کند و لمس مرگ، صفی از اشتباهات مرد را جلویش می‌سازد. دیگر برای او راه پیشروی و بازگشتی نمی‌ماند و خودش هم «نمی‌خواهد بیش از این پا روی خودش بگذارد». این پرتره‌ی مردی ویران‌شده است، که هق‌هق‌ انسانی‌اش آبروی تئاتر ماست.
و «پرتره‌ی مرد ریخته» این تصویر را مدیون اصغر همتِ بازیگر است. او در طول دو پرده مدام در حال پیشروی از مرزِ «همت بودن»، «نوشین بودن»، «بازیگر بودن» و جنون دیوانه‌وار کسی است که عاشق بازی کردن است. او نوشینِ مجنون را با بازی «اتللو» نشان می‌دهد، نوشین عاشق بازیگری را با «زال و رودابه» و از میانه‌ی همه‌ی اینها تصویر انسانی نوشین را در پرده‌ی دوم با ریزه‌کاری‌های بسیاری که شرحشان در این یادداشت نمی‌گنجد، تکمیل می‌کند. هم اوست که پس از پرده‌ی اول، نوشینِ آرام‌گرفته‌ای که هنوز با درون پر از ستیزش کنار نیامده را کاملاً درمی‌آورد و وصل می‌کند به بخش سقوطش. او روی صندلی می نشیند و در سکوت، همه‌ی زندگی‌اش را گریه می‌کند. نوشین دراماتیک، نوشینِ دولت‌آبادی و بارسقیان، نوشینِ همت با گریه‌اش جوابیه‌ای به تئاتر آتراکسیون و به‌بیراهه‌رفته‌ی رایج می‌دهد، تا از «هنر تئاتر» دفاع کند.
وحید عمرانی و raha tehrani این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نقدی بر نمایش «پُرتره مرد ریخته »
هزار ُتوی عشق ، تنهائی و رنج
حسن پارسائی: نمایشنامه‌های متعددی نوشته‌شده‌اند که موضوعشان خود تئاتر بوده، اما متونی که فقط به یکی از شخصیت‌های مهم دنیای تئاتر بپردازند، کم بوده‌اند. نوشتن و اجرای چنین متنی حین دشواری نیاز به ساختاردهی دراماتیک دارد که این جنبه هم تا حدی کار را دشوارترمی کند، زیرا باید زندگینامه، افکار،عواطف ، روابط و ماجراهای زندگی چنین شخصیتی خیلی خوب نشان داده شود تا متن و متعاقباً اجرا، به‌طور همزمان شاکله روایی و داستان گونه‌ای به خود بگیرند و نویسنده هم به دراماتورژی- یعنی داشته‌ها و الزامات دراماتیک و نمایشی اثر توجه مضاعفی داشته باشد.
نمایش " پُرتره مرد ریخته " به نویسندگی و کارگردانی مشترک " غلامحسین دولت‌آبادی "و" آراز بارسقیان " که هم‌اکنون در تماشاخانه سنگلج اجرامی شود،نشانگر چنین داده‌ها و داشته‌هایی است و حتی یک اجرای الگویی و آموزشی به شمار می‌رود.
این نمایش ، زندگینامه هنری ، سیاسی و اجتماعی یکی از بنیان‌گذاران و تعالی دهندگان تئاتر ایران ،یعنی "عبدالحسین نوشین" است و نویسندگان نمایشنامه با رویکردی استقرائی و دقیق به زوایای روحی، روانی و نگره‌های اجتماعی،سیاسی و هنری این شخصیت پرداخته‌اند.آن‌ها نهایتاً متن را که در اصل ساختار درام دارد، به شکل"مونودرام"، یعنی با توسل به ایفای نقش‌های همه پرسوناژها توسط یک بازیگر به اجرا درآورده‌اند ؛ این ابتکار ثانویه ... دیدن ادامه ›› سبب شده شاکله ُکلی اجرا به‌صورت " نمایش در نمایش" درآید و موقعیت‌های مهم زندگی"عبدالحسین نوشین" با میزانسن دهی‌های نمایشی و با بازیگری خود این شخصیت تئاتری بجای شخصیت‌های حاضر در متن و غایب درصحنه، نشان داده شوند. بخش‌های موردنظر به‌تناوب و به‌صورت عینی و نمایشی با بهره‌گیری از"وانمود سازی"و انعکاس دهی صحنه‌ای موقعیت‌های فرضی به نمایش درمی‌آیند.این ترفند هوشمندانه اجرائی، نمایش را از یکنواختی بدر آورده و همزمان مهارت و توانمندی برجسته و هنرمندانه "اصغر همت" را هم در ارائه نقشی دشوار، طولانی و خاص به اثبات رسانده است.
نمایش " پُرتره مرد ریخته " به نویسندگی و کارگردانی مشترک " آراز بارسقیان " و "غلامحسین دولت‌آبادی" جزو نمایش‌های خاص به شمارمی رود و علاوه بر تجلیل از یکی از بزرگان تئاتر ایران،نوعی ادای دین به خود مدیوم تئاتر هم است.به همین دلیل، عملاً برای علاقه‌مندان تئاتر جنبه‌هایی نوستالژیک هم دارد .
باید اذعان داشت که این اجرا به‌گونه‌ای یکی از مانیفست‌های هنری ، سیاسی ، اجتماعی و ایدئولوژیک دوران موردنظر هم است.دیالوگ‌ها هم‌ارز و برآیند نوع شخصیت پرسوناژ و نشانگر ایدئولوژی چپ‌گرایانه و افکار سوسیالیستی، حزبی و رویدادهای زندگی او و شرایط سیاسی و اجتماعی جامعه‌ای هستند که در آن زندگی کرده است؛ به همین دلیل کلاً داده‌ها و نشانه‌هایی به‌جا و الزامی برای روانشناسی این شخصیت به شمار می‌روند و همزمان نیز بخش‌هایی از وجوهات تاریخی، سیاسی ، اجتماعی و هنری یک دوره معین از تاریخ ایران را به‌وضوح و به شکلی جسورانه،انسانی و آوانگارد به نمایش می‌گذارند،ضمناً هم‌ارز با عتاب ورزی‌های پرسوناژ، دلخوری او را هم از سیاست زدگی حزبی تلویحاً نشان می‌دهند : " من فهمیدم که باید آزاد شد از استثمار انسان توسط انسان. انسانیت فقط به خاطر دشمنی‌ها و جنگ‌ها و انقلاب‌ها پیشرفت می‌کند، این یعنی مبارزه مظلوم علیه ظالم" ، "این زخم سال‌هاست که ُتو من سر بازکرده،زخمی که سال‌ها اونو با خودم حمل کردم، رُشدش دادم و باهام پیش اومده ، زخم کوچیکی که بزرگ‌شده ، متورم شده و به یک توده چرکین تبدیل‌شده" ، "ما نباید به سن تئاتر اکتفا کنیم ، سن ما باید جامعه باشه و تماشاکنانشم نه این چندنفری که هر شب ُتو سالن برامون کف می زنن، باید ُکل مردم باشن...همه شون.." ، " این عینک هم‌داستانی داره ، به چشم خیلی‌ها بوده و خیلی چیزا رو دیده ...ولی هیچ‌کس نمی دونست مال کیه ، می‌گفتن از سال شونزده،هیفده زندانی بوده . می‌شد حدس زد که صاحبش همون موقع ها سر به نیست شده " ، " آن‌ها دنبال آرشیو یک مرد مرده می گردند " ، " دیگر حاضر نیستم بیشتر از این پا روی خودم بگذارم " و ....
نمایش خیلی خوب زندگی ُپر از رنج و ادبار، حبس، محدودیت و خفقان آن دوره را که آکنده از فشار و بیدادگری بوده،از زبان خود پرسوناژ انعکاس می‌دهد و همزمان به خاطرات خوب و بد او،به آثارش و درجاهایی هم به زندگی خانوادگی‌اش می‌پردازد.
طراحی خوب و سنجیده صحنه‌های هر دو پرده که توسط " سینا ییلاق بیگی" انجام‌شده با نوع پرسوناژ و موضوع خاص نمایش همخوانی و تناسب اثبات‌شده‌ای دارد. نور که اغلب بارنگ به رنگ شدن‌های متناوب همراه است،به‌گونه‌ای نمایشی دوره‌ها و مضمون حوادث و سپری شدن لحظه‌های زندگی "عبدالحسین نوشین " را به شکلی تمثیلی و نشانه وار تداعی می‌کند و در این رابطه باید ابتکار" عابس خلقی" را تحسین نمود. استفاده از آوازهای اصیل و سنتی ایرانی که نمونه‌های مناسب و درخوری هم انتخاب‌شده و در بخش‌های متنوع اجرا کاربری پیداکرده، عملاً به‌عنوان"موسیقی پس‌زمینه‌ای نمایش"کارکرد تأثیرگذاری دارد و به شخصیت‌پردازی ذهنی ، روحی و روانی پرسوناژ کمک کرده است.تأکید بر اشعار"نیما یوشیج" و مخصوصاً انتخاب شعر " قاصد روزان ابری، داروک" برای فصل دهی‌های پایانی پرده اول و پرده آخر،ابتکاری قابل‌تأمل، تأویل دار و بسیار بجا و زیبا است،زیرا اثربخشی صحنه‌های مربوطه ونیز مضمون محوری و انسانی ُکل اجرا را تشدید و تعمیق داده است.ضمناً در این نمایش از شیوه شاهنامه‌خوانی هم استفاده‌شده است.
بازی"اصغر همت" هنرمندانه و قابل‌تحسین است؛او نقشی دشوار را بازی می‌کند که دیالوگ‌ها و گفتارهای زیاد دارد؛ ضمناً با نقش‌پذیری‌ها و نقش دهی‌هایی که برای خود و دیگران در نظر می‌گیرد، نمایش را از حالت روایی صرف خارج و به آن شاکله‌ای اجرائی،دراماتیک و ُکنش‌مند می‌دهد و این در کنار ویژگی‌ها و جذابیت‌های ُکلی نمایش " ُپرتره یک مرد ریخته " در ذهن تماشاگران ماندگار خواهد بود.
کارگردانی اجرا با موضوع، نوع پرسوناژ و ژانر نمایش تناسب و همخوانی خوبی پیداکرده و میزانسن های حضور با ژست و حرکت،در ُکل به دو شیوه حالت دار"رو به تماشاگران" و اجرای خاطرات ذهنی پرسوناژ به شکل "موقعیت‌های نمایشی و فرضی" شکل‌دهی شده که عملاً ترفندهایی هنرمندانه و هوشمندانه برای عینی و نمایشی کردن" گزاره‌های روایی متن"است.این میزانسن ها همه آنچه را که روی سن اجرا می‌شود، از خاطره گوئی بدر آورده و به‌صورت زنده و دراماتیک در قالب "حضور غلامحسین نوشین و درد دل‌های او با تماشاگران تئاتر" ارائه داده است ، طوری که او روی صحنه یکی از قدیمی‌ترین تماشاخانه‌های تهران با تأویل و معنای "زیست نمایشی و هنری دوباره هنرمندی که خودش قبلاً به خیلی از پرسوناژهای نمایش زیست داستانی و هنری داده "، جلوه بازخوردی و مرتبت نمایشی و هنری زیبایی شناسانه‌ای پیداکرده است.
نمایش با رنج ادامه‌دار و تنهائی غمگنانه "عبدالحسین نوشین" و با همدلی و" هم ساحت شدن ذهن تماشاگران با او به‌عنوان تنها پرسوناژ روی صحنه " و شعر نیما یوشیج ( قاصد روزان ابری ، داروک! کی می‌رسد باران !) به شیوه‌ای زیبا و با تأثیرگذاری مضاعفی به پایان می‌رسد.
باید یادآور شد که نشان دادن این شخصیت بزرگ روی صحنه تماشاخانه سنگلج ، که همواره مکانی خاص برای اجرای نمایش‌های تخت حوضی و لاله زاری بوده است ، حادثه‌ای مهم تلقی می‌شود ، چون ضمن آن‌که شأن و مرتبت غیرقابل‌انکار این تماشاخانه را ارتقاء داده ،عملاً ثابت کرده که این مکان ظرفیت و قابلیت اجرای نمایش‌های خیلی جدی را داراست.
نمایش"پُرتره مرد ریخته"به نویسندگی و کارگردانی "غلامحسین دولت‌آبادی" و" آراز بارسقیان" ازلحاظ نویسندگی،کارگردانی ، بازیگری،طراحی صحنه و لباس، نور و موسیقی ،نمایشی دیدنی ، تأثیرگذار و حتی نوستالژیک است. این اجرای خاص و زیبا به لحاظ متن ، موضوع ، بازیگری و کارگردانی،همواره به‌عنوان اجرائی مثال‌زدنی در اذهان تماشاگران خواهد ماند.
وحید عمرانی و raha tehrani این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بیگانه‌ای روی صحنه
نقد بیگانه؛ به کارگردانی مسعود دلخواه
نوشته‌ای از نوشین مهران و قاسم نجاری

«چقد شلوغه... همه‌ی اینا اومدن منو ببین؟» این سخنان آغازین مورسوی دلخواه است. مورسویی که شاید پس از سال‌ها به بهترین شکل ممکن روی صحنه زنده شده باشد، اما جایش آنجا نیست. مورسو روی صحنه بیگانه‌ای است که جایگاهش اشتباه گرفته شده. بیرون کشیدن او از متن رمان به صحنه‌ی تئاتر، به ما نشان می‌دهد که چرا نباید بیگانه‌ی آلبر کامو به صحنه کشیده شود.
مورسو قرار است شخصیت محوری نمایش «بیگانه» باشد. اما شخصیت محوری کیست و مهم‌ترین کاربردش چیست؟ آنچه کاراکتر را به شخصیت محوری نمایش تبدیل می‌کند عنصر ستیز است که کنش شخصیت نیز حول محور آن شکل می‌گیرد. کنش، بیرونی کردن آن ستیز درونی است. مورسو ضدقهرمان رمان اگزیستانسیالیستی کامو است. حال، اما مورسوی نمایش «بیگانه» در موقعیتی دراماتیک اما کاملاً تحمیلی قرار گرفته. چرا که نمایش نیاز به کنشی بیرونی دارد و این کنش بیرونی، ستیز درونی مورسو ... دیدن ادامه ›› را می‌طلبد. آنچه که مورسوی کامو تعمداً از آن بی‌بهره است. قرار نیست داشته باشد.
مورسو، شخصیت رمان بیگانه، در برهه‌ای از تاریخ فلسفه‌ی کامو شکل می‌گیرد که آن‌قدر حواشی و مسئولیت‌های بشری دور سر انسان می‌چرخد که او از زیر بار آن‌ها رفتن شانه خالی می‌کند. انفعالی را می‌طلبد تا خودش را در برابر این حوادث بیمه کرده و به زندگی ادامه دهد. ویژگی بارز این شخصیت کناره‌گیری از هرگونه تضاد با جامعه و حتی با خود است. نویسنده عمداً او را کناره‌گیر می‌آفریند تا به ما نشان دهد بی‌خیالی مطلق در قبال همه چیز یعنی چه. حال آنکه در نمایش بیگانه شاهد شمایلی قهرمان گونه از مرسوییم. آنچنان که بازیگر این نقش، رحیم نوروزی، سعی می‌کند از آن بگریزد اما نوع دیالوگ‌هایی که بیان می‌کند و آن سکوت‌های طولانی‌اش نمی‌گذارد مورسو تصویری انسانی و به دور از قهرمان پروری داشته باشد. شاید مورسوی کامو بهترین نوع ضدقهرمان منفعل ادبیات باشد اما قطعاً کسی نیست که به کار تئاتر بیاید.
شخصیت اصلی از رمان بیرون کشیده شده و ناگهان خود را در صحنه‌ی تئاتر می‌یابد. صحنه‌ای که ستیز لازمه‌ی آن است. پس اقتباس کننده سعی می‌کند چیزی از بیرون وارد کند تا جای این ستیزها را بگیرد. او با هوشمندی سعی کرده این عنصر را در شخصیت‌های فرعی کار بگذارد؛ وکیل در همان صحنه‌های اول به زبان گویای مورسو تبدیل می‌شود از او دفاع کرده و حتی سعی می‌کند در دهان او جواب بگذارد. او به مورسو می‌گوید که این را اعلام کند که موقع دفن مادرش سعی کرده احساساتش را کنترل کند و الی آخر. در کنار وکیل، شخصیت‌هایی چون امانوئل و ماری و سلست و دیگران سعی می‌کنند مدام همان دفاعیات را از مورسو اعلام کنند. در مقابلشان دادستان و مدیر خانه سالمندان و حتی کشیش می‌ایستند که موج اتهامات را به مورسو وارد می‌کنند. سؤال اصلی اینجاست که اگر قرار است همه در این ستیز جعلی از مورسو دفاع کنند جز خودش، او هنوز هم بیگانه است؟ آیا این تمهید تحمیلی کاراکتر محوری را کمرنگ و بیگانه را به قهرمانی ترحم برانگیز تبدیل نمی‌کند؟ و مگر همین ترحمِ مخاطب بر ضد فلسفه‌ی متن مورد اقتباس نیست؟ بیگانه‌ی دلخواه، مورسویی را به نمایش می‌گذارد که نه تنها ترحم هیئت‌منصفه (ما تماشاگران) را برمی‌انگیزد، بلکه کاموی زنده‌ی نمایش را با سکوتش وادار به زمین انداختن قلم می‌کند. کامویی که کاملاً بر خلاف تصویر واقعی‌اش، خالی از هرگونه شور زندگی و کنش‌مندی به نمایش گذارده شده. بگذریم که آن دکلاماسیون‌های وکیل و آن فریادهای بی‌دلیل دادستان آن‌قدر بد در آمده‌اند که بیشتر جنبه‌ی کمیک به شخصیت‌ها می‌دهند و همین، خود باعث بالا بردن هر چه بیشتر شخصیت مورسو و شمایل سازی قهرمان گونه از وی می‌شود.
اگر سطور بالا را اشکالات ریزی بدانیم که در جای‌جای اثر پراکنده شده، در کلیت اشتباهی بزرگ‌تر از دلخواه و تیمش سر زده است. سؤالی مطرح می‌شود که لازمه‌ی اقتباس از یک اثر چیست؟ اقتباس کننده چه افقی از هم-زمانی در اثر مورد اقتباس می‌بیند که آن را نیازمند بازتعریف می‌شمرد؟ منحصراً برای نمایش «بیگانه» هیچ نگاهی به جامعه‌ی معاصرمان و هیچ دلیل منطقی‌ای برای اقتباس از بیگانه‌ی کامو دیده نمی‌شود. آن هم چنین اقتباسی که تا حدودی به آرمان نویسنده‌ی اصلی اثر پشت می‌کند و فقط پشت می‌کند! هیچ حرف تازه، هیچ نگاه تازه‌ای به اثر آلبر کامو نیست. تنها نکته‌ی منطقی‌ این وسط همان چیزی است که روی پوستر اثر نوشته شده: «اثر مشهور آلبر کامو». این اجرا فلسفه‌ی وجودی خودش را فقط از طریق شهرت و محبوبیت اثر کامو در ایران تبیین می‌کند و لا غیر.
با این حال، حداقل لازمه‌ی اقتباس داشتن دیدی جدید به مسئله‌ای قدیمی است. این را می‌توانیم از اقتباس‌های به جا و درست تاریخ ادبیات نمایشی بفهمیم. نویسنده‌هایی مثل یوجین اونیل یا ژان آنوی با اقتباس از آثار آن‌ها را گامی به جلوتر می‌بردند و با شرایط جامعه‌شان پیوند می‌دادند. اما در مورد این نمایش نمی‌توان هیچ پیوندی با جامعه دید و همین تک نکته می‌تواند دلیل وجود اثر را زیر سؤال ببرد. مسئله‌ی دیگر این است که آیا وقتی اقتباسی انجام می‌شود، متن مرجع اقتباس پذیر است؟ باید فکر کرد «بیگانه» ای که اساسش بر انفعال شخصیت اصلی آن است، آیا می‌تواند روی صحنه تئاتر جایی برای جولان داشته باشد؟ برای این سؤال کافی بود نگاهی به اقتباس‌های سینمایی و صحنه‌ای بیگانه انداخت تا متوجه شد که هیچ اقتباس موفقی از آن صورت نگرفته، چون دراماتیزه کردن بیگانه، مساوی است با کشتن آن. از آن طرف نگاه کنید که آلبر کامو خود نمایشنامه‌نویسی کار بلدی است که اگر خودش لازم می‌دید این اثر را در قالب نمایشنامه می‌نوشت.
حوالی نمایش «بیگانه» مسئله‌ی دراماتورژی نیز مطرح شده است. می‌گویند بیگانه اثری است که دراماتورژی قوی‌ای دارد. این یک شوخی است. هیچ اثری از دراماتورژی در ثانیه‌ای از اجرای این نمایش دیده نمی‌شود. ما با واو به واوِ رمان بیگانه طرفیم. آیا دراماتورژی این است که ما اسم یکی از شخصیت‌ها که رز است را سمیه بگذاریم؟ یا این است که وقتی بیماری جذامی بر تابوت مادر مورسو – که از قضا مسیحی است- می‌آید، دعای «اللهم انی اسئلکَ ...» بخواند؟ اثری که رد پای بسیار کمی از فضای جامعه در آن به چشم می‌خورد و هیچ دیدگاه جدیدی برای عرضه ندارد نمی‌تواند برچسب‌هایی مثل «دراماتورژی» و امثالهم را دوام بیاورد چرا که اطلاق چنین برچسب‌هایی اندک شرافت اثر را به باد می‌دهد.
نمایش «بیگانه» مصورسازی لحظه‌به‌لحظه‌ی رمان کامو است با اندک تغییراتی برای هر چه بیشتر دراماتیک کردن اثر. اجرایی است از لحاظ بازیگری و کارگردانی آبرومند و شسته رفته. اما این تصویرسازی هیچ چیز جدیدی برای عرضه کردن ندارد. جای شک نیست که از اجراهای هم‌زمان خودش بهتر است و حداقل احساس «تئاتر دیدن» دارد، اما همه‌ی این‌ها به مانند تزئینات و جواهراتی بر سر و گردنِ هیچ است! «بیگانه» با همه‌ی این اوصاف ارزش دیدن دارد چون حداقل شرافت اثر نمایشی را حفظ کرده و به شعور تماشاگر خود توهین نمی‌کند و خلسه‌های مورسویی و آفتاب و دریای الجزیره را به خوبی رو صحنه آورده، اما فراموش نکنیم که جای «بیگانه» آن بالا، روی صحنه نیست. به قول آراز بارسقیان:‌این اثر از نوستالژی بچه‌های دهه پنجاه و شصت و آنارشی بچه‌های دهه 70 که هر یک خود را مورسویی می‌انگارند برای فروش بهتر نهایت استفاده کرده است.
پرند محمدی و مهدی حسین مردی این را خواندند
کیان، علی افشار و مهدی میر غیاثی این را دوست دارند
سپاس بسیار از شما و خانم نوشین مهران و آقای قاسم نجاری
امیدوارم شاهد حضور بیشتر شما و این دو دوست گرامی در تیوال باشیم و از شما عزیزان بیشتر بخوانیم.
لذت بردم از این مطلب با این اختلاف نظر که فکر می کنم اگر کامو بیگانه را رمان نوشت و نه نمایشنامه معنی اش این نیست که نباید و نمی توان نمایشِ درستی از آن ساخت. بلکه فکر می کنم همانطور که در متن به نکات ارزنده ای اشاره شد کافی بود مورسو را درست دید و درست شناخت تا درست به نمایش گذاشت. در چهارسو خشت اول را معمار کج نهاده است و بنیادِ نظریِ اثر کج بالا رفته است اگر دلخواه مورسو را همان جایی که در رمانش هست: "در چهاردیواریِ زندانش" و در همان زمانِ رمان: "لحظاتی قبل از اتمامِ مرورِ خاطراتش و اعدام" می دید و اگر او دست از جمع آوریِ رأیِ برائت و بخشش برای مورسو بر می داشت و در عوض جهان را از نگاهِ مورسو پر از گوناگونیِ رنگ ها و پر از نوسانات دما و پر از وجودهای مقدم بر ماهیت نمایش می داد آنگاه فکر می کنم به مراتب می توانست اثر خود را به اثر کامو نزدیکتر کند.
۱۷ تیر ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
در دنیایی زندگی می‌کنیم که تئاتر آب‌هندوانه‌ای سر تا ته وجود تئاترمان را گرفته. یا آب‌هندوانه است یا آتراکسیون.
کار کامکاری نه آتراکسیون است نه آب‌هندوانه‌ای. تئاتر است. نمایشنامه دارد و کارگردانی و از همه مهم‌تر حرف. حرف امروز را... بی‌رحمی است حداقل یک بار به پاش ننشستن... آن هم در شرایطی که همه گونه خرجی برای تئاترهای آب‌هندوانه‌ای می‌کنیم... این را اگر ازش دریغ کنیم (یعنی همین یک بار دیدنش را) بی‌مرامی کرده‌ایم... بی‌مرامی به تئاتر درست...
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید