لحظه هایی هستن تو زندگی آدم که عجیب احساس ناامیدی میکنی، دیگه طوریه که داری به خداهم گیر میدی و غر میزنی
همون لحظه ها کسایی که حرفای قشنگ بهت میزدن باید پیشت میبودنو این روزگاری یجوری تونالیته دوست داشتنشونو نشون میده
این وسط دیگه مگه راه فراری هم از این سیاه چاله هست؟
دیگه حرفایی که حتی به دیگرانم میزدی از امیدو حکمتو و و و واست معنی پیدا میکنن که یسری سالاد کلماتی بیش نیست، میفهمی چقد ی آدم میتونه گاو باشه و نوشخوار کلمات بکنه (البته گاو بیچاره هیچ گناهی نداره)
یک آدم هست ک همیشه میشنوه
اونم مادره
حرفاتو بهش میگی بعد بشکل عجیییبی زندگیت از این رو
... دیدن ادامه ››
به اون رو میشه
عوض شد همه چی، دیگه ناامیدیا رفتن!!!
مگه میشه؟؟؟
....
پ.ن: این پست کامل مخصوص مادر نیست، یا مخصوص همون آدما نیست ک ادعای عشق میکردن
ی نمونه کوچیک از زندگیه که همه چی توش هست، مثه ی مشت آجیل شب عید
از: خود