در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | کوکب طاهباز درباره گردش یک سفر یک آسمان |کاروانسرای قصر بهرام|: یک سفر، یک آسمان 12 ظهر سر قرار بودیم. طبق معمول همراه با چند جفت ک
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 17:29:37
یک سفر، یک آسمان

12 ظهر سر قرار بودیم. طبق معمول همراه با چند جفت کفشی که باعث تاخیر می شوند راه افتادیم. قرار بود یکی دو ساعت قبل از غروب آفتاب به قصر بهرام برسیم، اما همه ی کائنات دست به دست هم دادند تا سه ساعت بعد از غروب به مقصد برسیم. از تهران که خارج شدیم بخاطر اینکه یک سفر نجومی را کلید زده باشیم مجبور شدیم دور قمری بزنیم؛ چون سپاه مسیر کوتاهتر را مالک شده بود و عبور از منطقه ی نظامی ممکن نبود.
البته آسمان هم بیکار ننشست. اول که با ابری شدن روی ستاره ها را پوشاند و حالمان را گرفت بعد هم شروع به باریدن کرد.
چه وقتی که روی آسفالت بودیم و چه وقتی در جاده ی خاکی بودیم، ماجراها داشتیم. واقعا حکایت رانندگی با یک اتوبوس چهل نفره در یک کویر بارانی، سوژه ی جالبی بود تا جرمی کلارکسون بتواند یک برنامه ی تخته گاز از آن بسازد. هر چقدر راه پر گل و لای و بد بود، رانندگی آقا حمید تمیز و خوب بود.
اما حال گرفته ی ما تعریفی نداشت. قبلا از خیام ... دیدن ادامه ›› شنیده بودیم:
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟

با آنکه هیچکدام مان گورخری نگرفته بودیم ولی هر آن می ترسیدیم در آن برهوت گِلی دچار همان باتلاقی شویم که بهرام شد.
(البته صبح فردا که برمیگشتیم فهمیدیم ترسمان بیجا نبوده)

قصر تنهای بهرام

بعد از یک راه سخت و پر گل و لای در تاریکی کویر، ناگهان اتوبوس در کنار یک دیوار بلند ایستاد. به قصر خاموش بهرام رسیده بودیم. پناهی تاریک در دل کویری تاریک تر. قصر غیر قابل نفوذ به نظر می رسید. با نور کم چراغ قوه ها، در بزرگ قصر را هول دادیم. مثل فیلم های ترسناک شده بود. تنها نقطه ی روشن ماجرا، حضور دیگران بود. دیگرانِ مشتاق به ملاقات آسمان، چه اینجا همان جایی بود که قصر، آسمان را ملاقات کرده بود.
شاید باز هم از میان ابرها بیاید!

شاه نشین

شاه نشین بزرگترین اتاق قصر بود که درش به بزرگترین ایوان رو به حیاط باز می شد. کلید در شاهنشین پیدا شد، کفش ها از پاها جدا شدن و کوله ها فرود اومدن. بعضی ها یه گوشه ای نشستن و شروع به اسکن اتاق و بقیه کردن. اما بعضی ها ساکت و در هم پیچیده منتظر پیدا شدن یک دستگاه سرویس بهداشتی در این قصر بزرگ بودن. همینجا بود که سوال بزرگ مطرح شد:
مگه میشه 1600 سال پیش بهرام شاه موقع ساخت اینجا و 400 سال پیش شاه عباس موقع مرمت اینجا، به فکر ساخت حداقل یک فروند موال نبوده باشن؟
اون موال کجا بوده که میراث فرهنگی تصمیم گرفته برای حل مشکل، خارج از قصر و در بیابون سرویس بهداشتی درست کنه؟

حالا...
در هر صورت یک عده ی کثیری منتظر برق بودن تا بتونن اون سرویس بهداشتی رو پیدا کنن. اما ژنراتور برق تن به کار نمی داد. عاقبت یک مادر و دختر شجاع با یک عدد هدلایت و با کلی ترس و لرز سر به بیابون گذاشتن و با تجسس در اطراف قصر، سرویس بهداشتی رو کشف کردن و به اطلاع بقیه هم رسوندن.
بعد از یک ساعت، هنوز همه جای قصر تاریک بود و فقط شاهنشین با نور چراغ قوه ها شاهی می کرد. همه جمع شده بودن و اساتید سعی می کردن با شوخی های نجومی یخ ها رو بشکنن و زمینه ی مناسبی برای معارفه ایجاد کنن. تو این تور، هم علامه داشتیم هم پیانیست، هم مهندس شیمی داشتیم هم ستاره شناس، هم روزنامه نگار داشتیم هم روانشناس و.... اما پرچم گرافیستها، بیولوژیستها و معمارها بالاتر بود.

سفره های قصر

به لطف مامان سولماز و دختر با سلیقه شون سپیده خانم، توی شاهنشین سفره ای پهن می شد که بیا و ببین. سفره های این قصر زبانزد عام و خاص بود، چه شام ها چه صبحانه ها رنگ به رنگ و خواستنی. از ساندویچ های تمیز با سس خوشمزه ش و سوپ همراهش که با موسیقی رعد و برق سرو می شد، بگیر تا صبحانه ی شیک و حس برانگیزش که چشم های خواب آلود همه رو گرد کرده بود، در اون برهوت، عالی بودن. سر صبحانه اکثرا نمی دونستن با اون گلسرخ زیبای روی پنیر باید چیکار کنن! نگاهش کنن، بخورنش، بوش کنن،... بعدا فهمیدیم که باید می انداختیمش تو چایی که البته مثل سوپ دیر رسید.

ستاره ها کجایید؟

از ظهر که راه افتادیم ابرهای کوچولو، یک بند شلوغ می کردن و از این ور به اون ور رژه می رفتن. اون روز ابرها یک دقیقه آسمون بیچاره رو ول نکردن، گاهی ابری، گاهی بارونی، گاهی باد. سرِ شام هم که پدر آسمونو درآوردن. اونقدر دعوا کردن و اونقدر آتیش سوزوندن که بعضیا شام از گلوشون پایین نرفت.
حالا بعضیای دیگه این وسط اصلا کاری به ابرها و بارون و برنامه ی عقب افتاده و اینا نداشتن؛ کار خودشونو می کردن. قرار بود از ستاره ها عکاسی کنن، خوب حالا از رعد و برق عکاسی می کردن. بعضیام که همیشه دوست دارن دور هم بشینن و حرف بزنن و بگن و بخندن، خوب حالا فرصت خوبی بود تا در مورد ستاره ها غیبت کنن. بعضیام وسط حیاط وایستاده بودن منتظر مشتری! که حالا حالاها تو راه بود. بعضیا اومده بودن تو سکوت کویر خلوت کنن، خوب خلوتشونو از زیر همون بارون شروع کردن؛ حتی یه آقایی در حالت چهار زانو و خیره به دور دست از اول شب تا طلوع خورشید چندین بار و در لوکیشن های مختلف دیده شد. کلاً برنامه های همه جاری بود جز اونایی که مثل من آسمونِ به رنگ شب براشون یادآور آرامش و خواب و چشمهای سنگینه.
ساعت سه که بیدار شدم یه عده سرگردون و سر به هوا توی حیاط ایستاده بودن و تو آینه ی آسمون دیده می شدن.