نازنینم دوریت چقدر سخته
.
.
تلخی روزگار را با کمانچه ات که ستون فقراتم را خردکرده و با تارت که قفسه سینه ام را تنگ کرده و با سنتورت که موهایم پریشان شده و با تنبکت که ضربان قلبم یکنواخت گشته را به خوبی نواختی و شوق وصال را با کمانچه چنانم استوار ساختی و با تار قفسه سینه ام را باز و زلفان پریشان را با سنتور چنان آراستی و ضربان قلبم با تنبکت چنان می تپید که نتوانستنم آنی پلک برهم نهم و این خرسندی تا جان وجود از خیال وصالش چنان بود که نتوان هیچ وصفش را گفتن
رستگار باشید