آیا بی پدر نقدی سیاسی ست؟
وقتی صحبت از سیاست به میان می آید، در بیشتر جوامع، نوعی تصور عمومی بر اینست که سیاستمداران گرگ هستند و مردم گوسفند
... دیدن ادامه ››
(تعابیر این کلمات در این نوشتار کاملن استعاره گونه است و نه به هیچ عنوان توهین آمیز). شاید این طرز فکر در خصوص حکومت های دیکتاتوری بیشتر حاکم باشد. اما با حرکت چنین حکومت هایی به سوی دموکراسی چه اتفاقی می افتد؟ گرگ ها به گوسفندها تغییر ماهیت می دهند یا گوسفندان به گرگ ها یا هردو؟ این ها اتفاقاتیست که در بی پدر هم شاهدش هستیم، با این تفاوت که بز به جای گوسفند نشانده شده. هرچند ناگفته پیداست که بز دو شاخ دارد و بواسطه آن حیوانی است که قدرت دفاع از خود را دارد اما این قابلیت دفاعی در تعریف بزهای "بی پدر" محو شده و آنها را چون گوسفند می نمایاند. پس در این نوشتار، گوسفند هم ارز بز (و با توجه به نمایش چه بسا صحیح تر از آن) به کار گرفته شده است. نکته دیگر اینکه در اینجا قصد در پرسشگری و تعمیق بیشتر در "بی پدر" است و هیچ جواب و هیچ قطعیتی وجود ندارد.
اما نمایش این دو قطبی را چگونه نشان می دهد؟ گرگ هایی که قصد می کنند به گوسفندان نزدیک و با آنان همسان شوند، بدون اینکه به جِد توطئه خوردن آنها را در سر پرورانده باشند. (پس به راستی نیت آنها چیست؟) هرچند در ابتدا فاصله گرفتن از خوی گرگانه شان دشوار است و تا سرحد خوردن گوسفندان پیش می روند اما به مرور سعی میکنند همانند آنان شوند و در انتها به خود می باورانند که گوسفندند هرچند ریشه های رفتار گرگانه هم در آنها همچنان باقیست. گوسفندان اما خلاف این مسیر را می پیمایند. از ترس و لرز به مرور عبور می کنند و خلق و خوی گرگانه پیدا میکنند و حتی به شکار خرس می روند! اما همچنان رفتارهای گوسفندانه شان مدام بیرون می زند (این امر تا چه میزان به روند تغییر در یک دیکتاتوری می ماند؟) بنابراین ساختار کلاسیک قدرت در هم می شکند. نه اینکه جای گوسفند و گرگ عوض شود، بلکه در واقع گوسفند و گرگ در هم می آمیزند. (در اجرا با نشان دادن عشق بازی آقا گرگه و مامان بزی در پشت در، نخست این امر بصورت کمیک نشان داده می شود اما تراژدیِ خود را در ادامه با تغییر ماهیت این دو موجود به یکدیگر، می نمایاند). در اینجاست که آن خط جداگری که میان گرگ و گوسفند (قاهر و مقهور/ فاعل و مفعول) بوده مخدوش می شود (این مخدوش شدن را حتی در موسیقی فانتزی نمایش نیز می توان شنید) طراحی صحنه به شکلی معجزه آسا در خدمت انتقال این مفهوم در می آید. پلکانی که نماد به قدرت رسیدن یا از قدرت افتادن است، این بار این دو رَویه را در هم آمیخته و صعود و نزول گرگ و گوسفند را توامان نشان میدهد. آنها مدام در این مسیر درحال جابه جا شدن اند، همانطور که خوی گرگ صفت و گوسفند صفتِ هر دویشان مدام کم و زیاد می شود. اینجاست که برخلاف تصور اولیه نه تنها احساس آرامش و امنیتی پدیدار نمی شود، که آشفتگی هر دو دسته را فرا می گیرد.
فاجعه اما جایی رخ می دهد که یکی از گوسفندان (شنگول) از باورِ این ساختارِ تازه تعریف شده باز می گردد و دچار بحرانی درونی می شود. تردیدهایش را با دیگران در میان می گذارد. سعی می کند ماهیت وجودی گرگ ها و گوسفندان را به آنها یادآوری کند اما با انکار آنها مواجه می شود و در نهایت اوست که قربانی می شود. (قربانیِ حقیقت یا قربانیِ دروغ؟ وقتی حقیقت و دروغ در هم آمیخته اند آیا تفاوتی هم می کند؟) انگشت اتهام به سوی تک تک شخصیت ها دراز می شود و هرکدامشان در مقام دفاع از خود بر می آیند و تمامی رفتارشان و حتی باور جدیدشان در معرض نقد قرار می گیرد. اما آیا یافتن مقصر در جامعه ای که دچار آنارشیسم شده ممکن است؟ بنابراین پرونده باز می ماند هرچند به ظاهر به این نتیجه می رسند که شنگول "خودخوری" کرده است. اینکه او خودش را خورده است تا چه حد با خودخوری کردن یک فرد عاصی در چنین جامعه ای که به دنبال حقیقت است اما هرچه به آن نزدیک تر می شود از آن دورتر می شود مشابهت دارد؟ فاجعه اما اسفناک تر هم می شود: دیگران سرگشته و حیران در باور عمیقی که در آن غرق شده اند، درمانده و مستأصل و با بی رحمیِ ترحم برانگیزاننده ای رو به خوردن او می آورند...
نور تماشاگران که می آید، آنها در تاویل های ذهنی شان غرق شده اند، اما هنوز نمایش پایان نیافته است. رورانس (ادای احترام بازیگران به تماشاگران) هم جزیی از ترکیب بندی اجراست. بازیگران با چهره هایی آشفته و درمانده و دست در دست هم از درب بالای پلکان بیرون می آیند، پله پله پایین می آیند و پس از تعظیم در برابر تماشاگران از درب پایین پلکان خارج می شوند. نمایش در اینجاست که پایان می پذیرد. جامعه سقوط کرده است.