اولا
غولهای فولادی
دستهای سیمی هم را
میفشردند
و
آفتاب
خون میکرد.
دردِ آبستنیِ غروب
حبابِ آسمان را مینیشترانید
خون دریا مکیده میشد
و دخترک سیاه
چینهای دامنش را
هتل پنج ستاره ی پرنده های مهاجر کرده
... دیدن ادامه ››
بود
دوما
و پیرمردی بود
جزامی
پشت پلکهاش
در کمین
و مترصد جخی غفلت
از وجود
در حفره و دهلیز
تا به طَرفِ انتهای فوقانی تیز و تند انگشتان
جگر خوارگیش را
غریزه کند
سوما
کودک غارنشینش،
آتش را
فوت
و چپق دوستی بیدسته را
تمیز میکرد
کسی درمان اختگی مادر زاد را
بلد نبود