از مریم و مردآویج خاطرهی خیلی خوبی داشتم. سال 82 بود که دیدمش. اجرای فوقالعاده تاثیرگذار میکائیل شهرستانی و صحنههای رقصهای گروهی و بزم آن
... دیدن ادامه ››
نمایش نام بهزاد فراهانی را در ذهنم به عنوان کارگردانی ثبت کرده بود که بلد است بینندهاش را خوش و شادان از سالن تآتر بفرستد بیرون.
یکی از اصلیترین دلایلی که گفتم باید بروم مطرب را ببینم همین خاطرهی خوش از تآتر مریم و مردآویج بود. دیگری به خاطر محل برگزاری نمایش بود: فرهنگسرای خاوران. دوست داشتم جایی غیر از حوالی چهارراه ولیعصر و خیابان انقلاب تآتر ببینم. انصافا مجموعه ی پردیس تآتر تهران مجموعه ی کاملی بود. تنگی و تاریکی و فشردگی سالنهای مرکز شهر را نداشت. وقتی توی حیاط مجموعه منتظر شروع نمایش بودی، آرامش محوطه خوشایند بود. البته به قول خود بهزاد فراهانی در انتهای اجرای دیشب، این مجموعه خیلی خوب است. ولی لزومی نداشت که 6 تا سالن خیلی خوب را یک جا بسازند. میتوانستند یکی یا دو تا را این جا بسازند و بقیه را ببرند جاهای مختلف بسازند، مثلا شهرهای دیگر...
اما مطرب آنی نبود که انتظار داشتم.
شاد و شنگولی بود. ولی به ظرافت مریم و مردآویج نبود. تهقصهی جالبی داشت. دولت معلوم نیست چرا تصمیم گرفته به هر روستا یک تراکتور اهدا کند. روستاهایی که بیشترین تولید کشاورزی را داشتهاند در الویت بودند. اما دولت تصمیم گرفته که تراکتور را به مستضعفترین فرد هر روستا اهدا کند. هر چه قدر اهالی روستا جزع فزع میکنند که درستش این است که تراکتور به ماهرترین و نمونهترین کشاورز روستا اهدا شود، حرف تو کت مامور دولت نمیرود. در نهایت تراکتور اهدا میشود به شکوفه و یاراسفندیار. مادر و پسری که خوشهچیناند و فقیر. شکوفه نانوایی و مطربی میکند و یاراسفندیار هم رقاصه و مطرب عروسیهاست. مشکل فقط این نیست که آنها کشاورزی نمیکنند. بلکه مشکل این است که تراکتور اهدایی دولت خیش ندارد و نمیتوان با آن زمین شخم زد. از طرفی شکوفه و یاراسفندیار هم پولی ندارند که خیش بخرند و کسی هم حاضر نمیشود به آنها از راه خوشدلی و انسانیت پول قرض بدهد.
بازیها چندان نرم و بیدستانداز و روان نبودند. رقصها و آوازها میتوانست خیلی ظریفتر و دلبرانهتر باشد. حواشی اجرا جالبتر بود... جغرافیای برگزاری نمایش (فرهنگسرای خاوران) طوری است که بعضیها برای بار اولشان است که تآتر میروند (اتفاق خجستهای است این). آقای بهزاد فراهانی اول نمایش کارش این بود که چیپس و پفک یکی دو نفر را بگیرد بگذارد کنار و مهربانانه بگوید که بعد از نمایش بخورش. بازیگرها حواسشان پرت میشود. یا مواظب بچهکوچولوهایی بود که آمده بودند... یک صحنه وقتی یاراسفندیار از گلشن تقاضای بوسه میکرد یکی از همین پسرکوچولوهای8-9 ساله چنان خندهی جالبی زد که از کل قسمتهای طنز نمایش جالبتر بود.
پایانبندی نمایش هم اصلا خوب نبود. همهی روابط علت و معلولی در هم شکسته شد و فقط سر هم بندی شد. خواستگاری شکوفه از بابای گلشن اصلا پذیرفتنی نبود...
لبخند به لب مینشاند. ولی نه لبخندی که همیشه لبخند بماند.