میشد با تک تک لحظه هاش زندگی کرد و یه حال عجیبی گرفت، با هر حرفی که زده می شد دوست داشتی بلند شی داد بزنی بگی آره! ته دل منم همینه! منم هر روز اینا رو توو آینه به خودم میگم،منم همینقدر توو هجوم خالی زندگیم گم شدم. اینجوری بود که میگم یه بار دیدنش بس نیست. حتی دیدنش هم بس نیست آدم باید زندگی کنه با تک تک اون کاراکترها، باید خودشو بزاره جای احمدی که آخر سر از اون سلول بیرون اومد یا بزاره جای میلادی که موند و چراغا رو خاموش کرد! حتی شاید اون چراغ هایی که خاموش میشد تک تک چراغای زندگی میلاد بود
شاید حتی باید آدم خودشو حبس کنه توو اون اتاق تنهایی و فقط موزیک های اجرا رو گوش کنه، با موزیکاش میشد همه حرفایی که رد و بدل می شد و نمی شد رو درک کرد،میشد باهاش عصبی شد، میشد باهاش افسوس خورد و میشد باهاش اعتراض کرد به شرایط بدحالی که تووش گیر کردیم!
دم همتون گرم که عالی بودین که خودتون بودین با همه مشکلاتی که بود و مرسی که ازمون میخواین عصبانی شیم! عصبی شدن یعنی هنوزم یه چیزایی برامون مهمه یعنی هنوزم اونقدر خطرناک و کشنده نشدیم!
از دست ندین این حال عجیب رو