خب من انقدر دیروز جلوی خودم رو گرفتم تا این بغض لعنتی سر باز نکنه و سیل نشه روی صورتم که تمام غده های گلوم امروز درد می کنه. صادقانه بگم، انقدر خودمو لعنت کردم که چرا روز آخر اومدم و دیگه نمی تونم این نمایش فوق العاده رو دوباره و سه باره ببینم که دق کردم. واقعا خدا باید شوخیش گرفته باشه با بعضی مخلوقاتش... بازیگران هم احتمالا با ما شوخی می کردن! اصلا مگه می شه بازیگر باشن؟ به نظرم انقدر خودشون بودن و انقدر واقعی بودن که نمی تونستی باور کنی این یه تئاتره و اینا هر شب همین جوری حس می گیرن و اشک می ریزن. من ردیف اول بودم و اگه دستمو دراز می کردم شاید حتی می تونستم لمسشون کنم. مردم برای تک تکشون... کاش می شد آخر نمایش بغلشون کنم. کاش تمدید می شد....