به دبستان که می رفتم با خود می گفتم :
_وای!دیوارها چه بلند اند...
در آن زمان هنوز معنای دیوارهای بلند آهنین را نمی دانستم...
به دبستان که می رفتم با خود می گفتم :
_وای...چقدر معلم ها سختگیر اند...
اما واقعیت این بود که هنوز انسان های ظالم را نشناخته بودم...
به دبستان که می رفتم، وقتی همکلاسی هایم مرا دز بازی های کودکانه راه نمیدادند با خود می گفتم :
_اَه...چه قلب های کوچکی دارند...
خب در آن زمان هنوز سینه های خالی از قلب را ندیده بودم...
اما حال دلم تنگ است...دلم برای آن دیوارهای بلند، برای آن معلم های سختگیر، و برای همان قلب های کوچک تنگ است...
از: خود