وقتی تو زندگیت یه رازی داری، انگار توی تار عنکبوت گیر کردی و رازت مثل عنکبوت هر روز بهت نیش میزنه تا نتونی هیچ تلاشی بکنی و کم کم ضعیف و ضعیف تر بشی تا بمیری. از ترس اینکه کسی دیگه توی این تار گیر نکنه اجازه نمیدی هیچ کسی بهت نزدیک بشه و همه رو از خودت میرونی بدون اینکه بفهمن چرا چون اونا تار رو نمیبینن و فقط تو رو میبینن که بین زمین و آسمون معلقی و هیچ کاری نمیکنی. اونا بهت نزدیک نمیشن چون بهشون اجازه نمیدی. ولی وقتی یکی از روی تصادف یا حماقت یا هرچی بیاد کنارت و با تارهات برخورد کنه اون وقت میفهمی که چقدر این نخ ها سست بودن و راحت پاره شدن. تاری که تنهایی نمیشد تکونش داد با حضور یک نفر دیگه گسسته می شه و تو رو رها میکنه. در اون زمان دیگه از دست عنکبوت هم کاری ساخته نیست. بعد اینکه از تارها رها میشی تعجب میکنی که چطور سالها گرفتار این بندهای سست شده بودی و از هیچ کسی کمک نمیخواستی.
رازها مثل تارهای عنکبوت آدم رو فلج میکنن.