توی دلم سنگینی میکنه، روی زبونم سنگینی میکنه، پیش دوست، غریبه... انقدر سنگینه که نمی دونم باهاش چیکار کنم...
قرعهی فالِ کشیدنِ "بارِ سنگینِ این امانت" به نام من زدند....
میشینم زل میزنم به خاطرات، کلمه ها دونهدونه از قلبم بالا میاد، ولی روی زبونم نمیشینه، میره توو گلوم بغض میشه، میره توو چشمام اشک میشه، جاری میشه. انگار توی یه حبابم، توی فضای خلاء، توی پوچ، تنهای تنها، دور خودم میگردم فقط، دورِ مدارِ خودم، مدارِ دلتنگی!
دستامو باز میکنم و میچرخم و هیچ کسِ دیگه جز من وجود نداره، فقط منم، که توی خلسه فرو رفتم...
دیگه حرفی نیست، کلمهای وجود نداره، کلمه ها رفتن توی خونم، گردش میکنن، در امتدادِ سرانگشتام، زیرِ پلکام، کف پاهام.... و من همچنان میچرخم...