داشتم می رفتم ولی وقتی رسیدم از شدت سکوت چشمام داشت بسته می شد
آهنگ این موقع ها بدرد میخوره
گوش دادم ولی فراموش نکردم
یاد بچگی هام افتادم
بارون و لامپ مهتابی و پنجره و یک لیوان شیر گرم
دیوار گرم خونه
مادرم در حال آشپزی
پدرم زنگ میزد و حالمون رو بعد از ظهر می پرسید
خواهر کوچولوم نرم خوابیده بود
اینا رو گفتم که تمام تلاشم رو می کنم و امیدم رو از دست نمی دم تا بتونم برای بچه های خودم این خاطره رو ایجاد کنم
امیدم رو ازدست نمیدم...به هیچ عنوان.