از دل شعر و قصه آوردی ، چشم های به این قشنگی را
با لبانت کمی جلا دادی ، رنگ سرخ مداد رنگی را
راه می آمدی و گه گاهی ، باد موی تو را به هم می زد
روسری از سرت عقب تر رفت ، تا بریزد حصار سنگی را
عاشقت شد ، دلم نمی دانست ، جمله ای را که لایقت باشد
حبس دم درفضای احساس و ... من نمی خواهم این زرنگی را
بی ریا آمدم ببین من را ! اختیار دلم به دست توست
دوستت دارم و تصور کن ، دوستت دارم فرنگی را
بین لب های ما فضا کم شد ، چشم هایت به سمت بستن رفت
قاب کردم میان تقویمم ، چشم های به این قشنگی را
#سعیدحاجتمند