رفتم پیش یه روانشناس که حالمو خوب کنه.
براش از بوی خاک گفتم بعد از یه بارون یهویی
از گرمى چای گفتم تو یه عصر جمعه زمستونی
نشستم و براش از اب بازی های بچگی
دیوونه بازی ها و خنده های از ته دل ادم بزرگا گفتم
هی بین حرفام می پرسید چرا اینارو میگی
ولی دلیل نمیشد من جواب سؤالاشو بدم،پس ادامه دادم.
براش از یه پنجره چوبی گفتم تو طبقه دوم یه ساختمان
که جلوش یه خیابون عریض با درختای چنار بلنده
براش گفتم فک کن بارون بیاد
فک کن بلد
... دیدن ادامه ››
باشی گیتار بزنی
فک کن هوا ملس باشه و اون بوی لعنتی بارون دور و برت سیر کنه
فک کن صداى برگ ها وقتی قطره های بارون رو در آغوش میگیرن ضمیمه ی این حال و هوا باشه
بعد بهش گفتم
حالا فک کن بشینی لب اون پنجره و بین هیاهوی قطره های بارون دستات رو سیم های گیتار برقصن
زیاد می پرسید و منم خسته شدم
از چایی که برام اورده بود یه جرعه رو همراه بغضم قورت دادم صدامو صاف کردم
دستی به چشام کشیدم و این دفعه دیگه جوابشو دادم
شروع کردم به گفتن:
یه عالمه حس خوب بود
یعنی میشست جلوم
نگاه میکردم تو چشاش و
هر حس خوبی که می خواستم تجربه می کردم
اون نه اون پنجره چوبی بود
نه یه گیتار خوش صدا
اون نه بوی بارون بود
نه هوای ملسش
اون لعنتی خود بارون بود.
زل زده بودم به هوای افتابیه بیرون پنجره
بعد رو کردم بهش و گفتم:
من حالم خوبه،ارومم اصلا
فقط خشکسالیه،خشکسالى
نه بارونی و نه بارونى.
من که از همون اول میدونستم
ولی اونم فهمید حالم خوبه،همین