او که در جان من زندگی میکند
او که خونش بر لباس من ریخته غمگین است
چشمانش خیره به آسمان و دستش لباسم را مشت کرده
صدایش کردم اما تنها نگاه خیره به آسمانش نصیب من شد؛ دستم را روی گونهاش کشیدم اما اشک روی گونهی سردش خشک شده بود. میتونستم اشتیاق و احساس و حرصش را درک کنم.
صورتش را برگرداندم که درست ببینمش اما نه، خودم بودم، من بودم که روی دست خودم از دست رفتم، زندگی که از دست رفت رو دیدم.
چشمی خیره به آسمان اما افتاده بر زمین سرد تنهایی
نیلوفر زینلی بازیگر نمایش قلندرو