شب میشه و من خوابم نمیبره
تو ذهنم تمام افکارم جابجا میشه و روی مدار میچرخن تو لحظه های مختلف افکار مختلف
من میترسم بهشون توجه کنم میترسم بفهمن و دیگه ولم نکنن شاید همین الان هم فهمیدن دارم راجبشون مینویسم چون مدارشون وایساده و دارن منو نگاه میکنن منتظر حرکت بعدی موندن
همین الان که دراز کشیدم دو بار سعی کردم بچرخم اما سرم خورد به دیوار، من چطور یادم میره که اینطرف دیواره.
گلوم کمی درد میکنه، خستهام البته چشمام خسته اس و دلم میخواد بخوابم اما چشمام که بسته میشه فکر میکنم و توجه ام به مدار جلب میشه و تو تاریک ترین نقطه جهان گم میشم
به خودم میام میبینم نفهمیدم هوا روشن شده و من باید میخوابیدم
نه اما خوابیده بودم ولی خودم نفهمیدم
همه این حرفا تو خواب بوده یعنی؟!
چشمام بسته بوده و نفس هام قابل شمارش اما من تو جهان خودم بیدار
... دیدن ادامه ››
بودم و فکر کردم یعنی افکارم رو تماشا کردم
برای بار سوم سرم خورد به دیوار، دیوار دلش تنگ میشه صدا میکنه، سرم ضربه خوردن رو دوست داره اصلا با ضربه خوردن دلش شاد میشه لبخند میزنه انگار که اسباب بازی دوران کودکی که گمش کرده رو براش پیدا کرده باشی
چشمام خسته اس میخوابم ولش کن
من نیلوفر زینلی بازیگر نمایش قلندری شما رو به دیدن این نمایش دعوت میکنم