مغزم را از کنار هم چیدن نقاط آزاد کردم و بالاخره ستاره ها را در آسمان دیدم، نه به شکل های از پیش تعیین شده، اندیشیدن را رها کردم؛ حس کردم.
اما صدای آمدنش خواب مرا قطع کرد، بیدار شدم و نمیخواستم دوباره از دست دادن رو ببینم خواستم بخوابم و نشد، خواستم نشد و خواستم و نشد.
کجایی!؟ پیدایم کن، من درد شیدا شدن با تو را دارم، بیدارم کن.
ما همه در خوابی عمیق.
او به من میگوید: دیدی فراموش کردی، دیدی یادت رفت.
و من در عذابی که محکوم به تکرارم و برای بار آخر که چشمانم را باز کردم پروانه روی دستم نبود اما خاطراتِ حسِ راه رفتنش در ذهنم زنده بود و آنها چشمانم را برای همیشه بستند.
.
.
من در نمایش قلندرو به عنوان بازیگر حضور دارم.
به امید دیدار شما دوستان.
او که در جان من زندگی میکند؛
او که خونش بر لباس من ریخته، عروسکیست که بازیچه تکراری بازی بیپایان چرخه عشق شده است.
جنگ که فقط تیر و تفنگ نیست.
شاید لکههای خون ریخته شده کمرنگ شود ولی پاک نمیشود و در خاطرم میماند.
حالا او نزدیک به پایان است در چند قدمی برای همیشه خُفتن.
علی تیمورفامیان، بازیگر نمایش «قلندرو».
به امید دیدار شما مخاطبان تئاتر در سالن شهرزاد.
حالا فکر کن توی اون جنگ اون مردم شکست خورده باشن، حس بعد شکست، حس ضعف، حس ندیدن، حس تغییر ولی تو شکست خوردی مهم نیست اون تغییر خوب باشه یا بد، تو طعم شکست رو چشیدی، تو عادت کردی، عادت به شکست، عادت به رفتن، عادت به ندیدن . . . و عادت به عادت کردن و پایان تنها زمانی میرسد که تو مُرده باشی.
علی تیمورفامیان، بازیگر قلندرو.