مغزم را از کنار هم چیدن نقاط آزاد کردم و بالاخره ستاره ها را در آسمان دیدم، نه شکل های از پیش تعیین شده اندیشیدن را رها کردم، حس کردم.
اما صدای آمدنش خواب مرا قطع کرد، چشمانم بسته بود، منتظر نزدیک شدن قدمهایش شدم…
صدای قدم ها نزدیک نشد و من نگران شدم چون میدونستم اگر منو ببینه حتما میاد و منو نگاهم میکنه و لبخند میزنه. بلند شدم و به سمتش رفتم، با اشتیاقی که همیشه وقت دیدنش تمام وجودم را پر میکرد. روبهرویش ایستادم و به چشمانش نگاه کردم اما باز هم منو ندید، تقلا کردم …
گریه کردم و دستش را گرفتم باز هم خیره به دیوار روبهرو بود، صدایش کردم: «منو ببین».
یادم آمد که من مُردم…
یادم آمد اولین بار که دستش را گرفتم حس این که یک پروانه روی دستم راه بره را داشتم، لطیف و پر مهر، این بار پروانه روی دستم نبود اما خاطرات حس راه رفتنش در ذهنم زنده بود و آنها چشمانم را برای همیشه بستند.
من نیلوفر زینلی بازیگر نمایش قلندرو
منتظر دیدار شما