بیدار مانده ام ولی اصلا سحر نشد
شب های تلخ وحشت من مختصر نشد
می خواستم که پر بزنم از سکوت خویش
با زخمهای کهنه این بال و پر نشد
یک عمر در سکوت خودم گریه کرده ام
حتی خدا هم از غم من باخبر نشد
سوزاندی و به ریشه من تیشه می زنی
یک لحظه چشمهای خودت شعله
... دیدن ادامه ››
ور نشد
خنجر بگیر دستت و از روبه رو بزن
روزی اگر دو مرتبه از پشت سر نشد
در پشت شیشه های مه آلود سالها
همراز غصه های من یک نفر نشد
من را بگیر و زنده بسوزان و دفن کن
روزی اگر شکستن من با تبر نشد
آرزوبیرانوند