شب تمام شده بود
و قبرستان
انتظار اذان صبح
دیشب جوانی را اعدام کرده بودند
و گریه ی زنی
که کسی امیدی به او داده بود
که قرار نیست گویا
،
همان زن که عاشقش بود
چمیدانم مادرش شاید
همان که بعدها دیوانه شد
و شعر مینوشت
،
یاقوت اما حاجت دیگر داشت
تمام شدن انتظار
شاید تمام شدن خودش
و اجابت بهنگام اذان صبح
،
موذن اذان نگو
برای میدان بی یاقوت
برای آن جوان اعدامی
برای زن ، …
که این روزها آبستن مرگ است