دیشب این نمایش و دیدم و دوستش داشتم. من «جوجه تیغی» رو ندیدم. ارجاعات به این نمایش، هم طوری بود که اگر مخاطب اون کار و ندیده؛ بتونه با »چه کسی جوجه تیغی را کشت؟» ارتباط برقرار کنه و هم تشویق بشه تا «جوجه تیغی» رو هم ببینه. در اصل این دو نمایش، مکمل بودن. بازیها که درجه یک و یکدست بود و غیر از این هم انتظار نمیرفت ولی ریتم کار تا اواسط نمایش کند بود. طوری که شاید تازه در 30 دقیقهی پایانی نمایش، مخاطب با کاراکتر همراه و همدل میشد. پیام عمیق قضاوت نکردن، به ویژه قضاوت نکردن افراد شناختهشدهتر، تأثیر قضاوت روی زندگی افراد و هل دادنشون توی تاریکی و افسردگی، اشاره به ممنوعالکاری و هنرمندان دور از ایران، همگی بهجا و تأثیرگذار بود.
شوخیها در نیمه دوم نمایش، زیباتر و اثرگذارتر شد. این آمیخته بودن شوخیها با لحظات تراژیک و سرگذشت تلخی که بر کاراکتر اصلی گذشته بود؛ درست مثل زندگی بود که خنده و گریه توأمان داره. قطعهای که پایان نمایش اجرا شد و خیلی زیاد دوست داشتم. شوخی با صدای آقای افشاری که در ظاهر قرار بود توقع مخاطب و از اجرا پایین بیاره؛ در خدمت این اجرای موسیقی بود و به نظرم کل سالن لذت بردن.
و در آخر:
«همیشه آخرش خوبه. اگر نبود؛ نگرانش نباش! چون آخرش نیست»